
03-03-2010
|
 |
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یه سالی دیگه هم به همین منوال گذشت دیگه واقعا شریف اگر نازی را نمی دید خیلی دلتنگش می شد تا اینکه سرو کله یکی از پسرای خویش نازی به خانه شون باز شد اون پسر به حساب خودش تو عشق شکست خورده بود اوایل با شریف رابطه برقرار کرد شریف هم همیشه او را نصیحت می کرد که بابا حالا مگه چی شده اون می گفت من می خوام خودکشی کنم به این کلمه که می رسید شریف خیلی عصبانی می شد و بیشتر پیشش می ماند می گفت نمی دونی شریف من دیوانه اش بودم نمی توانم طاقت بیارم .چون وضع کیوان اینجوری بود بابای نازی اونو اورده بود خونه خودشون تا حالش بهتر بشه یکی دو ماهی از تابستان گدشت و کیوان خانه نازی بود .شریف می دید رفتار نازی خیلی تغییر کرده و کیوان هم مثل اوایل دیگه سراغ شریف نمی گیره .نازی که همیشه زنگ می زد که شریف هر جا هست یه سر بیاد خونه شون تو این سه ماه حتی یک بار هم دیگه سراغ شریف نگرفت تا اینکه بابای نازی به شریف گفت دیگه تو همراه کیوان نرو .شریف که صادقانه برای حل مشکل کیوان نو اون شرایط اصلا اونو تنها نگداشته بود فقط به خاطر اینکه نیاز به یک هم صحبت داره حالا متهم می شه .خلاصه هرچه زمان می گدشت شریف از خانواده نازی دورو دور تر می شد اول نمی دونست تا اینکه دایی نازی که دوست شریف بود به او گفت کیوان خیلی پشت سرت بد گفته به نازی خیلی حرفا از زبان تو به نازی گفته که نازی سه روز تو خانه با گریه بست نشسته بابای نازی گفته اگر شریف ببینم او نو با ماشین زیر می گیرم .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|