
03-03-2010
|
 |
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شش ماهی از این ماجرا گذشت یه روز تصادفی عموی نازی رادید .عموی نازی با اعتراض به شریف گفت این حرفا چیه که پشت سر نازی به کیوان گفتی ؟شریف گفت چه حرفی من زدم که خودم خبر ندارم .وقتی که عموی نازی مطمئن شد که این حرفا همه دروغی بیش نیست اونم از طرف کیوان برای دور کردن شریف از نازی به شریف گفت من با بابای نازی صحبت می کنم ولی شریف گفت اگر واقعا نازی هم کیوان را می خواد چیزی نگو منم به همه می گم من گفتم تا اون دروغگو در نیاد و کارشون خراب نشه .شریف همه حرفای کیوان را به گردن گرفت .با خودش می گفت اگر ادم کسی را دوست داشته باشه باید خوشی و خوبی اونم دوست داشته باشه اگر نازی با اون خوشحاله برات بس .ولی عذابی کشید تا تونست خودش را بااین موضوع کنار بیاد .با خودش می گفت اگر کمک خدا نبود نمی دونستم با این همه دلبستگی چه کنم .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|