مثل یک راز درون سینه ام خواهی ماند
سخت است ولی عادت میکنم
برای همیشه خاموش می شوم
ولی اندر سکوتی تلخ صدایت می کنم
چه روزهایی را باید بی تو سپری کنم
شبها را چگونه بی تو سحر کنم؟
پاییز پشت در باغ است
مرا به خود می خواند با همه سردی خویش
دارم کم کم تنهاییم را باور می کنم
پشت پنجره به تماشای باغ نشسته ام
خزان رفتن تو از باغ دلم
و کوچ بهار از باغ پشت پنجره
چقدر زود به کوچه های تنهایی رسیدیم
اما نه
من کجا باغ پشت پنجره کجا
فاصله بین سلام دوباره بهار به باغ
به اندازه یک خواب شیرین است
چه کسی میداند انتظار من کی به پایان می رسد؟
می خواهم همبنجا پشت پنجره من نیز با باغ به خواب بروم
بهاران که می رسدوقتی چشم می گشایم
بهار را در آغوش باغ ببینم
چه کسی می داند
شاید آن موقع آغوش من نیز بهاری باشد
__________________
هـمیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ!
چه سنگبارانی...
گیرم گریختی همه عمر،کجا پناه بری ؟!
" خانه خدا سنگ است "
|