نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 03-05-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض سمفوني مردگان

يادداشتي بر سمفوني مردگان


نسيم خليلي


روياندن زندگي؛ چيزي شبيه پرواز ؛ كنده شدن از تعفن ماندن ومردن ؛ آن جا كه ماندن و مردن خوش تر است ؛ هنر بزرگي ست! يا كه اصلا خود بزرگ ترين هنر است! انگار كه مي خواهي در دل يك گور دسته جمعي با عاطفه زندگان همچنان زيستن كني ؛ تنه هاي متعفن مرده ها را هي تكان مي دهي ؛ هي فرياد مي كشي ؛ هي گلويت از بغض ورم مي كند و هي سكوت مي شنوي ! اين سمفوني مردگان است كه بر هر نجواي خواهشي ؛ هر زمزمه اي كه مي تواني و بلدي مي چربد! و ستيز آغاز مي شود.

زخم ها مي شكفند! مردگان در سمفوني سرخوشانه شان ؛ صداي بي صداي زندگي را خفه مي كنند و تو باز خودت را مي سپاري به آب و آتش ؛ تو مي خواهي بماني و زنده بماني… !

سمفوني مردگان ؛ تكرار مداوم يك پرسش بود در پستوي ذهنم ؛ پرسش مي گويم و مرادم تلنگر است .تلنگري كه مي خواهد تنه تنومند هرچه تنگدلي ست را بشكافد؛ بدرد ؛ پاره كند ؛ تلنگري فقط!

كدام يك از ما آيديني پيش رو نداشته است ؛ روح هنر مندي كه به كسوت سوجي ديوانه اش در آورده ايم ؛ به قتلگاهش برده ايم و با اين همه اورا جسته ايم وتنها وتنها در ذهن او زنده مانده ايم ؛ كدام يك از ما ؟!

اين را پشت جلد كتاب نوشته اند كه بدانيم چه مي خوانيم ؛ چه خواهيم خواند ؛ذهنمان بايد آماده باشد ؛ سمفوني مردگان تفنن واژه ها نيست ! يا قطاري كه هو هو يش را ما بكشيم ! سمفوني مردگان مي فرسايدمان ؛ مي كاهدمان ؛ مي خراشدمان ؛ مبادا كه به اين خراش ها عادت كنيم ؛ خراش هايي كه اگر درد نداشته باشند ؛ اگر خون نفشانند ؛ به پشيزي نمي ارزند ! ؛ تزييني اند و زخم هاي تزييني هميشه بي بهايند .


سمفوني مردگان خراش مي زند تا بشكافد ؛ شايد گوهري يابد؛ گوهري كه هر كس زنده است دارد و هر كس ندارد يك ملودي از ملودي هاي مردگان است .

ومرگ : وآغاز مرگ در سمفوني مردگان از كجاست ؟!

؛؛ گفت هرچه كتاب و دفتر ودستك هست بياور بيرون ؛ من به زيرزمين رفتم ؛ كتاب هاي روي طاقچه ؛ دفتر ها ؛ دستخط ها و كتاب هاي زير تخت ؛ همه را بيرون آوردم. بغل مي زدم و كنار حوض آن جاكه پدر ايستاده بود و با انگشت نشان مي داد بر زمين مي ريختم آيدا پشت پنجره آشپزخانه بي آنكه بتواند كاري بكند گريه مي كرد و پدر آن قدر خشمگين بودكه مادر جرات نمي كرد خودرا نشان بدهد ؛ حتما از جايي ما را مي پاييد ؛ پدر گفت همين ها بود ؟ گفتم بله پدر جرعه اي نفت پاشيد ومن كبريت كشيدم ؛ چه شعله اي داشت و ورق ها چه پيچي مي خورد ؛ درست جان كندن يك آدم سگ جان را مي مانست ؛ كش و قوس مي آمد ؛ طلايي ميشد؛ قهوه اي مي شد و بعد سياه مي شد؛؛ ( سمفوني مردگان ـ ص 42 )

آري مرگ در سمفوني مردگان با مردن كتاب هاي روي طاقچه ؛ دفتر ها ؛ دستخط ها و كتاب هاي زير تخت آغاز مي شود ! مرداني هستند كه شيهه اسب را نمي شنوند آنها را گناهي نيست ؛ گناه را براي مرداني مي نويسند كه شيهه اسب را مي شنوند و و باز مي خوابند : و انسان در ميان چنين مرداني چقدر تنهاست ؛؛ مثل پر كاه در هواي طوفاني ! ؛؛

و معروفي زندگي را با طنين خوشش در دل همين مرگ ها باز مي آفريند : زندگي همچون حريري از زيبايي : پس در ميان مردگان مي توان هم زنده ماند و هم خوشتر از آن عاشق ! كه زنده عاشق بهايش دوصد بيشتر است ! آيدين محبوس در زير زمين كليسا با دريچه اي بر سقف در ميان چوب ها و قاب هاي نيمه ساز ذره ذره مي پوسد اما عشق همچنان كه مي كاهدش مي افزايدش هم !

؛؛انتظار زمان را كش مي داد و به شكل شيشه هاي مات وكلفتي در مي آورد كه زايران كليسا بر آن پا مي گذاشتند و عصر ها كسي آن ها را مي شست بعد قطره قطره جلو ميز آيدين آب مي چكيد و او كه منتظر بود در تابش نوري نارسا از لامپ كارگاه به صورت سورمه خيره مي شد و زبانش بند مي آمد ؛ قلبش مي تپيد و دهانش خشك مي شد ؛ چه مي خواست به او بگويد خودش هم نمي دانست … عاشقش شده بود اما به خود هم نمي توانست بگويد كه عاشق اوست ! ؛؛ ( همان ـ ص 203 )

معروفي درست جايي از عشق مي گويد كه تنهايي ست : تا چشم كار مي كند تنهايي ست ؛ آدمي كه تنهاست و مردگان را پس زده است ؛ مرداب را؛ گل هاي متعفن مرداب را پس زده است تا به نيلوفري چنگ سايد يا كه بياويزد و اين همان عشق است ؛ خود را از مرداب رهانيدن و به نبلوفري كه روي قوس كثيف آب سر مي خورد آويختن ! نيلوفري كه هنوز اسير همان مرداب مانده است و نمانده است ؛ معلوم نيست به كجا بند است : به مرداب عفن زير پا يا به آسمان آبي بالاي سر!

و موومان سوم متعلق به همين نيلوفر است ! راوي نيلوفر است ؛ معروفي جاي راوي ها را خوب مي شناسد ؛ هي جايشان را مي دهند به آن ديگري ؛ مي نوازند و مي گريزند و اين زيباست .

سمفوني مردگان ؛ صداي پياپي زخمه هايي ست كه بر تار هاي دلت ؛ ميزني تا درد هايت را نواخته باشي؛ سمفوني مردگان خونابه هايي ست كه از تار هاي دلت مي چكد تا بدون بال پرواز كرده باشي در آسماني كه براي توست حتي اگر زمستان باشد و سرما و هق هق گريه هاي تنهايي ! استاده اي بر فراز هزار نعش كه نفس مي كشند و مرده اند ومي خورند ومرده اند و مي خندند و مرده اند و تو باز استاده اي مرده اي و زنده اي ؛ مي گريي و زنده اي ؛ مي پژمري و زنده اي ! و اين نقش توست.

؛؛ من خوب مي دانم كه زندگي يكسر صحنه بازيست ؛

من خوب مي دانم

اما بدان كه همه براي بازي هاي حقير ؛

آفريده نشده اند ! ؛؛


( همان ـ ص 250 )



..
..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید