از کتاب مسافر
مسافر
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا.
نگاه منتظري حجم وقت را ميديد.
و روي ميز،هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادارك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد ميزد خود را.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
�چه آسمان تميزي!�
و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش ميآمد.
مسافر آمده بود.
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود:0
�دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم ميبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيده بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمنزار را چرا ميكرد.
و بعد، غربت رنگين قريههاي سر راه.
و بعد تونلها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين قايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج ميشود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل
شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف.
نميرهاند.
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.�
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد:
�چه سيبهاي قشنگي!
حيات نشئه تنهايي است.�
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب ميكند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگيها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
و نوشداروي اندوه؟
صداي خالص اكسير ميدهد اين نوش.
و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
چقدر هم تنها!
خيال ميكنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستي.
دچار يعني
عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
چه فكر نازك غمناكي!
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصلهاي هست.
اگرچه منحني آب بالش خوبي است سطر بعد
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصلهاي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصلههاست.
صداي فاصلههايي كه
غرق ابهامند.
نه،
صداي فاصلههايي كه مثل نقره تميزند.
و با شنيدن يك هيچ ميشوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيههاست.
و او ثانيهها ميروند آن طرف روز .
و او ثانيهها روي نور ميخوابند.
و او و ثانيهها بهترين كتاب جهان را.
به آب ميبخشند.
و خوب ميدانند
كه چي ماهي هرگز.
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شبها، با زورق قديمي اشراق
در آبهاي هدايت روانه ميگردند.
و تا تجلي اعجاب پيش ميرانند.
هواي حرف تو آدم را
عبور ميدهد از كوچه باغهاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!
حياط روشن بود
و باد ميآمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
�اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر چه ابعاد سادهاي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم.�
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچهاي
نشست:
�هنوز در سفرم.
خيال ميكنم
در آبهاي جهان قايقي است
و من مسافر قايق هزارها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنههاي فصول ميخوانم
و پيش ميرانم .
مرا سفر به كجا ميبرد؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند.
و بند كفش به انگشتهاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جان رسيدن، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
و در كدام بهار
درنگ خواهي كرد.
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.
كجاست سمت حيات؟
من از كدام طرف ميرسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزد.
چه چيز در همه راه زير گوش تو ميخواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا ميفشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم ميكرد.
و در مصاحبه باد و شيروانيها
اشارهها به سرآغاز هوش بر ميگشت.
در آن دقيقه كه از آن ارتفاع تابستان
به �جاجرود� خروشان نگاه ميكردي،
چه اتفاق افتاد.
كه خواب سبز ترا سارها درو كردند؟
و فصل، فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات، غفلت رنگين يك دقيقه �حوا�ست.
نگاه ميكردي:
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه ميكردي،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.
ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
به نرمي قدم مرگ ميرسد از پشت
و روي شانه ما دست ميگذارد
و ما حرارت انگشتهاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر ميكشيم.
�و نيز� ، يادت هست،
و روي ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده ميشد
تكان قايق، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت.
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
كجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت يك درخت ميآيم
كه روي پوست آن دستهاي ساده غربت
اثر گذاشته بود:
�به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي�.
شراب را بدهيد.
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه ميآيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به در باغ چند سالگيام برد.
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
و بار ديگر در زير آسمان �مزامير�،
در آن سفر كه لب رودخانه �بابل� ،
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم، صداي گريه ميآمد
و چند بربط بي تاب
به شاخههاي تر بيد تاب ميخوردند.
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش �ارمياي نبي� اشاره ميكردند.
و من بلند بلند �كتاب جامعه� ميخواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره ميكردند.
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط �لوح حمورابي�
نگاه ميكردند.
و در مسير سفر روزنامههاي جهان را
مرور ميكردم
سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن ميداد.
و روي خاك سفر شيشههاي خالي مشروب،
شيارهاي غريزه، و سايههاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه ميآمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن �جت�ها را
نگاه ميكردند
و كودكان پي پرپرچهها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود ميخواندند.
و شاعران بزرگ
به برگهاي مهاجر نماز ميبردند.
و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي ميرفت،
به غربت تر يك جوي آب ميپيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ،
سفر مرا به زمينهاي استوايي برد.
و زير سايه آن �بانيان� سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب ميآيم،
كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است.
و بوي چيدن از دست باد ميآيد.
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه ميداند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را، نميشناسد.
هنوز برگ ، سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب ميگويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است.
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر ، حضور مبهم رفتار آدميزاد است.
صداي همهمه ميآيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من ميآموزند،
فقط به من،
و من مفسر گنجشكهاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده �سرنات� شرح دادهام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح �ودا�ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و از تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف �طور� ميآيد
و از حرارت �تكليم� در تب و تاب است.
ولي مكالمه، يك روز، محوخواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپركهاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد.
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر.
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلكتر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغولها
بلند ميشود از خلوت مزارع ينجه.
هنوز تاجر يزدي، كنار �جاده ادويه�
به بوي امتعه هند ميرود از هوش.
و در كرانه �هامون� هنوز ميشنوي:
بدي تمام زمين را فرا گرفت.
هزار سال گذشت.
صداي آب تني كردني به گوش نيامد.
و عكس پيكر دوشيزهاي در آب نيفتاد.
و نيمه راه سفر، روي ساحل �جمنا�
نشسته بودم
و عكس �تاج محل� را در آب
نگاه ميكردم:
دوام مرمري لحظههاي اكسيري و پيشرفتگي حجم زندگي در
مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقههاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا و ظلمت ادارك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ �مگار�.
و در مسير سفر مرغههاي �باغ نشاط� غبار تجربه را از
نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
به پاس روشني حال،
كنار �تال� نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افقهاي دور بايد شد.
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
من از كنار تغزل عبور ميكردم
و موسم بركت بود
و زير پاي من ارقام شن لگو ميشد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل،
در ابتداي خودش بود.
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ بر ميچيد.
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم.
و ضربههاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره ميكردم:
خيال ميكرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال ميكرديم
ميسان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
در ابتداي خطير گياهها بوديم.
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد: خيال كردم باد
عبور ميكند از روي پردههاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
كجاست جشن خطوط؟
نگاه من به تموج، به انتشار تن من.
من از كدام طرف ميرسم به سطح بزرگ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن.
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت ذهن اسب ذوب خواهد كرد؟
و در تراكم زيباي دستها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
و در كدام زمين بود.
كه روي هيچ نشستيم.
و در حرارت يك سيب دست ورو شستيم؟
جرقههاي محال از وجود بر ميخاست.
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
و در مكالمه جسمها مسير سپيدار
چقدر روشن بود!
كدام راه مرا ميبرد به باغ فواصل؟
عبور بايد كرد.
صداي باد ميآيد، عبور بايد كرد
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.
مرا به كودكي شور آبها برسانيد.
و كفشهاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقههاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچههاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور �هيچ� ملايم را
به من نشان بدهيد.�