خترك بر خلاف هميشه كه به هر رهگذري مي رسيد
آستين لباس او را مي كشيد تا يك بسته آدامس به او بفروشد.
اين بار رو به روی زني كه روي صندلي پارك نشسته و نوزادش
را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه مي كرد.
گاه گاهي كه زن به نوزاد لبخنند مي زد،لب هاي دخترك نيز
بي اختيار از هم باز مي شد.
مدتي گذشت،دخترك از جعبه بسته اي برداشت و جلو روي
زن گرفت.
زن رو به سمت ديگري كرد:برو بچه،آدامس نمي خوام.
دخترك گفت:بگير.پولي نيست
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|