کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی خیره شده بود.زنی
در حال عبور ،او را دید.او را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و به او گفت : عزیزم ،مراقب خودت باش.
کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد : نه.من فقط یکی از بندگان خدا هستم.
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی دارید!
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|