مشکلاتِ ابطالگرایی
۱-تزِ دوئم-کواین (Duhem–Quine thesis): دوئم و کواین دو فیلسوفِ علم هستند که مستقل از یکدیگر ملاحظاتی را دربارهٔ ابطالِ نظریاتِ علمی مطرح کردند. این ملاحظات به تزِ دوئم-کواین شهرت دارد اگرچه نگرشِ این دو متفکر بعضاً تفاوتهایِ اساسی دارد.
گزارهٔ زیر را در نظر بگیرید: «زمین همهٔ اجسام را به سویِ خود جذب میکند». این «واقعیتی» است که همهٔ انسانها از زمانِ یونانِ باستان به آن باور داشتهاند. این گزاره چگونه میتواند ابطال شود؟ فرض کنید پری را رها میکنیم و به جایِ آن که به زمین بیفتد به سمتِ بالا شناور میشود. آیا گزارهٔ ما ابطال شده است؟ اگر گزاره این بود که «هر جسمی را رها کنیم سقوط میکند» قطعاً با این مشاهده ابطال میگردید، اما گزارهٔ «زمین...» به این ترتیب ابطال نمیشود. چرا؟ دلیلاش در این مثال ساده است زیرا جوابِ مسأله را از قبل میدانیم: هوا پر را به بالا میبرد. حال این مشاهده را تعمیم بدهید. آیا هیچ مشاهدهای میتواند مستقیماً و بلافاصله گزارهٔ «زمین...» را ابطال کند؟ در واقع از این گزاره به تنهایی هیچ نتیجهٔ مشاهدتیای استخراج نمیشود که مشاهدهٔ خلافِ آن بتواند گزاره را ابطال کند. مثالِ دیگری را در نظر میگیریم: «حرکتِ سیارات به دورِ خورشید از معادلهٔ گرانشِ عمومیِ نیوتن پیروی میکند». پس از مطرح شدنِ معادلهٔ گرانشِ عمومی توسطِ نیوتن موفقیتِ شگفتانگیزی در توصیفِ مسیرِ حرکتِ سیارات به دست آمد. بااینحال دانشمندان نمیتوانستند حرکتِ آخرین سیارهای که در آن زمان کشف شده بود، یعنی اورانوس را با این معادلات توضیح دهند. در این وضعیت طبقِ نظرِ پوپر معادلهٔ نیوتن ابطال گردیده و باید تصحیح یا به دور انداخته میشد. اما واقعیت این است که دانشمندان این کار را نکردند. آنها حدس زدند که احتمالاً سیارهٔ دیگری نیز وجود دارد که بر حرکتِ اورانوس اثر میگذارد. این کار یک تصحیحِ مجاز است زیرا فرضِ پنهانِ محاسباتِ قبلی این بوده است که فقط خورشید بر مسیرِ اورانوس مؤثر است. بعدها این سیارهٔ جدید واقعاً کشف شد و نپتون نام گرفت.
این ملاحظات را میتوان اینطور جمعبندی نمود: در پیشبینیهایِ علمی تعدادی گزارهٔ کلی وجود دارد که به آنها «قانونِ علمی» میگوییم. از این قانونها مستقیماً و بتنهایی مشاهدهای استخراج نمیشود. برایِ استخراجِ یک نتیجهٔ مشاهدتی نیاز به گزارههایِ دیگری داریم که شرایطِ خاصِ مسأله را به ما بدهند، به این گزارهها «گزارههایِ کمکی» خواهیم گفت. یک مشاهدهٔ ابطالگر مجموعهٔ این گزارهها را ابطال میکند، و دستِ دانشمند باز است که هر بخش از این مجموعه را ابطال کند.
این که تزِ دوئم-کواین تا چه اندازه برایِ ابطالگرایی مشکلساز است میتواند بحثِ مفصلی باشد. در برخی موارد این واقعیت که دستِ ما از آنچه پوپر میپنداشت بازتر است خیلی فاجعهآمیز نیست. گاهی نگاه داشتنِ یک قانونِ کلی و دستکاری کردنِ هزارانِ گزارهٔ کمکی بسیار دشوارتر از صرفِ نظر کردن از قانونِ کلی است. اما وضع همیشه به این سادگی نیست: اگر قانونِ ما بسیاری از موارد را بخوبی توضیح دهد، اما در توضیح مواردِ دیگری دچارِ مشکل شود کدام کار را باید انجام داد؟ دقیقاً چه هنگام وقتِ آن میرسد که بگوییم قانونِ ما ابطال شده است؟ این دقیقاً اتفاقی است که در اوایلِ قرنِ بیستم افتاد. در آن زمان وضعِ فیزیک به این ترتیب بود:
قوانینِ نیوتن که تبدیلاتِ نسبیتیِ گالیله بخشِ مهمی از آن بود برایِ چند قرن تمامِ مشاهداتِ بشر را با دقتِ فوقالعاده تبیین کرده بود.
قوانینِ الکترومغناطیس که در معادلاتِ ماکسول جمعبندی میشوند تمامِ مشاهداتِ مربوط به پدیدههایِ الکترومغناطیسی را با دقتِ فوقالعاده پوشش داده بود.
اگر میخواستیم قوانینِ ماکسول از تبدیلاتِ گالیله پیروی کنند ناچار به پذیرشِ وجودِ چیزی به نامِ اترِ جهانی میشدیم. سرعتِ نور در اتر برابر با ثابتِ c، اما از نظرِ مشاهدهگرِ دیگری که حرکت داشته باشد برابر با مقدارِ دیگری خواهد بود.
آزمایشهایِ متعددِ نورشناسی بههیچوجه وجودِ اترِ جهانی و تغییرِ سرعتِ نور را نشان نمیدادند.
همانطور که میبینید دانشمندان با وضعیتِ پیچیدهای روبرو بودند. کدام قسمت از نظریههایِ بالا باید ابطال میشدند؟ تبدیلاتِ گالیله؟ معادلاتِ ماکسول؟ نظریهٔ نورشناسی؟ هر سه نظریهٔ مذکور غولهایِ علمِ فیزیک بودند و ابطالِ هر کدام از آنها هزینهٔ سنگینی دربرداشت. پوانکاره و لورنتس، و به دنبالِ ایشان اینشتین تصمیم به ابطالِ تبدیلاتِ گالیله، یعنی یکی از هستههایِ اصلیِ مکانیکِ نیوتنی گرفتند، که در نتیجهٔ آن نظریهٔ نسبیت پدید آمد (امروزه عوام این نظریه را منحصراً به نامِ اینشتین میشناسند، اما دو فیزیکدانِ نامبرده نیز سهمِ اساسی در آن داشتند).
از اینها گذشته این زنجیرهٔ گزارههایِ بههمپیوستهای که از مجموعشان نتایجِ مشاهدتی بیرون میآید تا کجا ادامه دارد؟ آیا اینطور نیست که در واقع تمامِ بدنهٔ یک نظریه زنجیرههایِ بههمپیوسته است و تأیید یا ابطالِ هیچ قسمتِ آن بطورِ مجزا امکانپذیر نیست؟ در واقع دوئم و کواین به همین امر معتقد بودند. به این طرزِ فکر «کلگراییِ تأییدی» (confirmational holism) گفته میشود. تفكرِ كواین از این منظر افراطیتر است زیرا حتی قوانینِ منطق را نیز بخشی از محتوایِ ابطالپذیرِ نظریهها میداند.
|