ياد دارم در غروبي سرد سرد،
مي گذشت از كوچه ما،دوره گرد
داد ميزد:كهنه قالي ميخرم
دسته دوم،جنس عالي ميخرم
كاسه و ظرف سفالي ميخرم
گر نداري،كوزه خالي ميخرم
اشك در چشمان بابا حلقه بست..
عاقبآهي كشيد،بغضش شكست
اول ماه است و نان در سفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست
بوي نان تازه هوشش برده بود
اتفاقآ مادرم هم روزه بود
خواهرم بي روسري بيرون دويد
گفت:آقا سفره خالي ميخريد؟
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
|