در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی داد دو جهان دادی
در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو
مولانا
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear