ناگزير از سفرم، بي سر و سامان چون "باد"
به " گرفتار رهايي" نتوان گفت ازاد
كوچ تا چند؟! مگر مي شود از خويش گريخت
"بال" تنها غم غربت به پرستو ها داد
اينكه "مردم" نشناسند تو را غربت نيست
غربت ان است كه "ياران" ببرندت از ياد
عاشقي چيست؟ به جز شادي و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگين، نه تو از مهرم شاد
چشم بيهوده به ايينه شدن دوخته اي
اشك ان روز كه ايينه شد از چشم افتاد
|