
03-15-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چگونه شعر بگويم که وضع کيشميشي ست
چگونه شعر بگويم که وضع کيشميشي ست
قسمت چهارم( پاياني) :
7ـ برخي ويژگي ها که در شعر معمولي، کاستي محسوب ميشوند گاهي به ياري طنزپرداز ميآيند و حلاوتي خاص به شعر ميبخشند، از جمله تتابع اضافات، تنافر حروف، غلط دستوري، اشکال وزني، تعقيد لفظي و معنايي و از اين قبيل:
چگونه شعر بگويم که وضع کيشميشي ست
هنوز پيشة داروغه پيشة پيشيست
...
و بي دليل به دريا نميزنم دل را
مبين که اهل کويرم، نگار من کيشيست
...
در اين زمانة نامعتبر که قاضي شهر
گداي خانه اش از تاجران تجريشيست دلم براي خدا تنگ ميشود، اما
سفر به خانة ايشان براي من فيشيست
در منظومة بلند سبک شناسي که ابياتي از آن پيش از اين آمده در قسمت «سبک اينچنيني» اين چنين ميسرايد:
هي نگو اين چتر من، آن شال من
هي نگو اين مال من، آن مال من
مال من گفتن که اصلاً خوب نيست
خاصه وقتي مال تو مرغوب نيست
از قبا گفتيم و مطلب شد دراز
مختصر ميگويم از آغاز باز
سبک نيما بي در و دروازه بود
ليک وجصافاً زبانش تازه بود
بعد در توضيح عبارت «وجصافاً» مينويسد اين کلمه به معني وجداناً و انصافاً است!
در ادامة همان منظومه، همين شيوة دستکاري در کلمات همراه با اشارات و کنايات آشنا فضاي طنزآميز دل نشيني آفريده است:
بامدادان طبع او باران گرفت
رأس پنج عصر ذوقش جان گرفت
شعرهاي خارجي بسيار خواند
گفت با خود اين چنين هر بار خواند:
آفرين بر شعر آنسوي جهان
ابر هم شلوار ميپوشد در آن
مدتي با گاوبازان دوس شد
مدتي هم عاشق ريستوس شد
بعد با مارگوت بيگل شد آشنا
مدتي هم شد رفيق لورکا
رفت و تا نزديکي نوبل رسيد
مرغ بخت نوبل از دستش پريد
ناگهان بانگي برآمد خواجه مُرد
خواجه در کوران شهرت جان سپرد
يک نفر آمد که: دف دف دف ددف
آنکه دير آمد، ولي زد توي صف
دفددف ميگفت با خود روز و شب
هلهلملم لمکنان و کف به لب
خواستم دربارة اين ياوه گو
اين که برد از ساحت شعر آبرو
چيزها گويم، ولي گفتم: ولش
تا نيايد حرف از اين بيش کش
پاي استدلال من از چوب نيست
پشت چيز مرده غيبت خوب نيست
هرچه بيشتر بگرديم بيشتر خواهيم يافت. در واقع زبان جادويي شعر آن قدر توسع دارد که همگان را به وسوسة طبع آزمايي ميافکند. از فيلسوفان و حکيمان و عارفان بگير، تا قاضيان و فقيهان و عالمان، از سلاطين و شاهزادگان و آقازادگان تا عاشقان و درويشان و يک لاقبايان. اما من برآنم که طنزپردازان صاحب اصلي اين خانه اند و اتفاقاً آن ديگران که نام بردم و اغلب مردماني جدي و حتي اخمو هستند، آن گاه که به مدد بيان سحرانگيز شعر به وادي طنز و لبخند سري زده اند، شعرشان موفق تر و خواندني تر شده است.
پايان
اسماعيل اميني
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|