
03-15-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ابرهای اجابت
ابرهای اجابت
ای خدای مهربان و پاك ما!
دفن كن شمشیر را در خاك ما
ما ز شرك و شمر و شیون خستهایم
ما ز برق كوه آهن خستهایم
سوختیم، ای كرتكار بامداد
ما نداریم ابر و باران را به یاد
شهر باران را به رومان باز كن
خاكمان را معدن آواز كن
نسل ما صد پشت خنجر دیده است
قرنها این خاك قیصر دیده است
خان علیا، خان سفلی، خان خواب
خان صد شبنم ده و صد پاچه آب
بارالها! عرصه بر گل تنگ شد
روح شبنم در صحاری سنگ شد
بارالها! ناودانهامان كرند
خوشههامان خسته و ناباورند
خاك ما نسبت به گل مسؤول نیست
كشت شبنم بین ما معمول نیست
ما به تعویق زمان افتادهایم
ما به كنج كهكشان افتادهایم
از تو میجوییم سمت باد را
سایههای سبز بیفریاد را
ما گرفتاریم با جرمی جهول
در ظلومستان عصری بیرسول
رقص ما بر گرد تشییع تن است
بهترین آوازمان از شیون است
ما گرفتاریم در قرنی مذاب
زیر سقف سرب عصری لاكتاب
خاكخواهان، دشمن سنجاقكند
دوستداران شقایق اندكند
نهر راه سبزه را گم كرده است
نرخ زیبایی تورم كرده است
جز صدای شوم شبنمخوارها
نیست باغی در طنین سارها
نسترن رسوای خاص و عام شد
خون داوودی مباح اعلام شد
زاهدان رفتند شب با قافله
نیست آواز نماز نافله
هیچكس با گریه خود قهر نیست
لولی بربطزنی در شهر نیست
ماه رفت و یاسها یاغی شدند
سیبهای كرمكی باغی شدند
كودكان با نیلبك بیگانهاند
دختران در حسرت پروانهاند
كس چراغ عشق را روشن نكرد
عكس گل را نقش پیراهن نكرد
این همان عصر سیاه ثانی است
این كمون آخر ویرانی است
دامداران ولایت غافلند
گوسفندان رسالت بزدلند
ما به فرعونیترین قصر آمدیم
ما به بیموساترین عصر آمدیم
باغداران «فلسطین» مردهاند
شاعران «دیر یاسین» مردهاند
كس نیارد در قدمگاه هجا
مستحبات شقایق را بهجا
ما به سوی آبهای ناگوار
بستهایم از بركه بابونه بار
ای خدا! آواز ده خورشید را
بین ما تقسیم كن توحید را
گلهای بخش از شبانان امین
رسم شیون را برانداز از زمین
دست هر آلاله یك بیرق بده
كسب و كار باد را رونق بده
قفل شبهای «حرا» را باز كن
كوه بعثت را طنینانداز كن
از زمین بردار رسم لرزه را
منزوی كن آبهای هرزه را
احمد عزیزی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط رزیتا : 03-15-2010 در ساعت 11:53 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|