
03-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عارف تبریزی و کشیش فرانسوی
عارف تبریزی و کشیش فرانسوی
رمان معروف ویکتور هوگو را که عنوان آن Les Miserables است و به فارسی نیز با عنوانهای «تیره بختان» و «بینوایان» ترجمه شده است بیشتر خوانندگان ما خواندهاند و به یاد دارند که موضوع قسمت اول این کتاب داستان دزدی است به نام ژان والژان که به جرم سرقت چندی در زندان بوده است، و پس از آزادی به خانه کشیش «میریل» نام پناه میبرد. کشیش نیک نفس او را به مهربانی میپذیرد. دزد بر حسب عادت شبانه شمعدانهای نقره کشیش را میرباید و میگریزد. در راه فرار به چنگ ژاندارمها میافتد که چون در خورجین او
شمعدانها را میبینند او را برای بازجویی و روبرو کردن نزد کشیش میآورند. مرد روحانی شرط مروت نمیبیند که دزد را رسوا کند و باز به شکنجه زندان گرفتار سازد. پس به ژاندارمها میگوید که خود او این شمعدانها را به ژان والژان بخشیده است، به این تدبیر دزد را کامروا میکند و نجات میبخشد.
نظیر این داستان حکایتی است در بوستان سعدی که به عارفی تبریزی نسبت داده شده است. آنجا نیز عارف برای آنکه دزد محروم و ناکام نشود او را به خانه خود میکشاند و در دزدیدن اثاث خانه با او یاری میکند. متن این حکایت چنین است:
عزیزی در اقصای تبریز بودکه همواره بیدار و شبخیز بودشبی دید جائی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فکندکسان را خبر کرد و آشوب خاستزهر جانبی مرد با چوب خاستچونا مردم آواز مردم شنید میان خطر جای بودن ندیدنهیبی ازان گیرودار آمدش گزیری به وقت اختیار آمدشز رحمت دل پارسا موم شد که آن دزد بیچاره محروم شدبه تاریکی از وی فراز آمدش ز راه گر پیش باز آمدش که یارا مرو کاشنای توام به مردانگی خاک پای توام...گرت رای باشد به حکم کرم به جائی که میدانمت ره برم سرائی است کوتاه و در بسته سخت نپندارم آنجا خداوند رختکلوخی دو بالای هم بر نهیم یکی پای بر دوش دیگرنهیم
به چندان که در دست افتد بساز
ازان به که گردی تهی دست بازبه دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه خویشتنجوانمرد شب رو فرا داشت دوشبه کتفش برآمد خداوند هوشبغلطاق و دستارو رختی که داشت ز بالا به دامان او در گذاشتبسی عذر خواهی نمودش که زود گریزان شو و جان ببر همچو دودوزانجا برآورد غوغا که دزد! ثواب ای جوانان و یاری و مزدبه در جست از آشوب دزد دغل دوان جامه پارسا در بغلدل آسوده شد مرد نیک اعتقادکه سر گشتهای را بر آمد مرادخبیثی که بر کس ترحم نکرد ببخشود بر وی دل نیک مرد عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان یقین است که مجرد شباهت این دو داستان دلیل آن نمیشود که ویکتور هوگو از شعر سعدی الهام گرفته یا اقتباس کرده باشد، اما باید این نکته را هم در نظر داشت که از نیمه اول قرن نوزدهم ادبیات شرقی و از آن جمله شعر فارسی در فرانسه رواج و رونق بسیار یافته بود و آثار بزرگان ایران از فردوسی و عطار و سعدی و حافظ به زبان فرانسوی ترجمه میشد و مورد استقبال اهل ذوق و ادب قرار میگرفت و ویکتورهوگو در دیوان «شرقیات» که چندین سال پیش از «بینوایان» انتشار یافت به سخنوران ایران اشاره کرده و از ایشان در بعضی از قطعات آن دیوان الهام گرفته است.
همچنین باید دانست که نخستین ترجمه بوستان سعدی به زبان فرانسه توسط
دفرمری De Fremery در سال 1858 منتشر شد و سال بعد (1859) گارسن دوتاسی Garcin de Tassy بار دیگر ترجمه این کتاب را به زبان فرانسه انتشار داد، و کتاب «بینوایان» سه سال پس از این تاریخ یعنی در سال 1862 منتشر شده است.
البته این تنها داستانی نیست که می تواند مایه الهام هوگو بوده باشد مثلا در تذكرة الاولیا آمده است: - « نقل است كه شبی دزدی به خانه جنید رفت و جز پیرهنی نیافت. برداشت و برفت روز دیگر در بازار می گذشت پیراهن خود در دست دلالی دید كه می فروخت و خریدار آشنا می طلبید و گواه تا یقین شود كه از آن اوست تا بخرند جنید نزدیك رفت و گفت : من گواهی می دهم كه از آن اوست تا بخرید».
داستان خیلی ساده است دزدی پیراهنی را از مردی مقدس می رباید وقتی می خواهد آن را بفروشد به او شك می كنند

و از و ازاو شاهد می خواهند ناگهان صاحب پیراهن مرد مقدس روحانی از راه می رسد و بزرگوارانه به نفع دزد شهادت می دهد! عطار دنباله داستان را نگفته اما خواننده می تواند بقیه آن را در ذهنش مجسم كند. دزد از این همه بزرگواری و جوانمردی و رازپوشی مرد شرمسار و شگفت زده می شود و احتمالا در یك تحول روحی به راه صلاح و رستگاری قدم
می گذارد. مانند تحول ژان والژان : - ... در آن دم عالی جناب بین ونو با منتها سرعتی كه سن زیادش اجازه می داد نزدیك شد ژان والژان را نگریستن گرفت و گفت:
- آه آمدید! از دیدنتان بسیار خوشحالم خب اما راستی من شمعدان ها را هم به شما داده بودم اینها هم مثل چیزهای دیگر از نقره اند و شما می توانید با فروختنشان دست كم دویست فرانك به دست آورید چرا آنها را با ظروف نقره نبردید؟
- ژان والژان چشمانش راگشود و اسقف... را با وضعی كه هیچ بیان آدمی قادر به تشریح آن نیست نگریست.
- سرجوخه ژاندارمری گفت: عالی جناب!... ما در زاه به او برخوردیم راه رفتنش شبیه كسی بود كه در حال فرار باشد.. اسقف كلام او را قطع كردو گفت و به شما نگفت كه این ظروف را یك پیرمرد كشیش كه او شب را در خانه اش بیتوته كرده به او بخشیده است؟...
- سرجوخه گفت : پس می توانیم ولش كنیم برود؟
- اسقف جواب داد: بی شبهه...
- ژاندارم ها دور شدند . ژان والژان شباهت به شخصی داشت كه در حال مدهوش شدن باشد. اسقف به وی نزدیك شد... آن گاه با ابهت به وی گفت : ژان والژان برادر من ! شما از این پس دیگر به بدی تعلق ندارید بلكه متعلق به خوبی هستید. این جان شماست كه من از شما می خرم از افكار سیاه و از جوهر هلاكش می رهانم و به خدا تقدیمش می كنم»(هوگو :306-305 )
باز هم می توان مثال های بیشتر و متنوع تری آورد ما تنها به یک نمونه دیگر اشاره می کنیم به نقل از کتاب اسرار التوحید که البته از نظر فرم متفاوت است اما محتوا همان تربیت روحانی از طریق بخشش و به رو نیاوردن است : - « شیخ ما قدس الله روحه العزیز از نیشابور با میهنه آمده بود و جمعی گران با وی بودند و وقتی خوش پدید آمده در این میان نعره مستان و های و هوی و غلبه ایشان پدید آمد و در همسایگی شیخ مردی بود او را احمد بوشره گفتندی مگر شبانه در سرای خود با جمعی به كار باطل مشغول بود و بامداد صبوح كرده بودند و مشغله ای عظیم می كردند صوفیان عامه خلق فریاد آوردند و بر آشفتند و غلبه در مردمان افتاد كه برویم و سرای بر سر ایشان فروگذاریم! شیخ در میان سخن بود گفت : سبحان الله ایشان را باطل چنان مشغول كرده است كه از حق شماشان یاد می نیاید شما حقی بدین روشنی می بینی و چنان مشغولتان نمی كند كه از آن باطلتان یاد نیاید؟ فریاد از خلق برآمد و بسیار بگریستند و به ترك آن امر معروف بگفتند و این روز بگذشت و شیخ هیچ نگفت.
- خواجه بوالفتح گفت: من دیگر روز پیش شیخ ایستاده بودم این احمد بوشره به پیش شیخ فرا گذشت شرم زده شیخ هیچ نگفت تا احمد از شیخ فرا گذاشت.
- پس شیخ گفت: سلام علیك جنگ نكرده ایم ما تو را همسایه نیكیم. آن بزرگ (پیامبرص) در حق همسایه بسیار وصیت كرده است. اگر وقتی تو را میهمانی افتد با ما همسایگی كن و گستاخی نمای تا ما تو را مدد دهیم بیگانه مباش.
- چون شیخ این بگفت ابن احمد بر زمین افتاد وگفت:" ای شیخ با تو عهد كردم كه هرگز آن كار نكنم "تو به كرد و مرید شیخ شد.
تهیه کننده : مریم امامی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|