دیشب خاطراتم را با باران اشک هایم شستشو دادم...
و او را از پس روز های سرد کسالت بیرون کشیدم و در مخیله ام با او سخن گفتم.
از احساسم ...از آنچه که به قیمتی گزاف از دست دادم....
آنچه که هیچ گاه نخواهد فهمید...و از عشقی که هیچ کس باور نکرد...
گفتم و گفتم و گفتم تا خواب مرا ربود...
تمام خاطراتم را...
اشک هایم را...
و باز من ماندم و آوار تلخ تنهایی!
ئه ستیره
88/12/25
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
|