
03-17-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نمک خدا
نمک خدا
مرد قلدر گفت : امثال ما در فرهنگ قلدرى حرف بسيار داريم از جمله مى گوييم اگر كسى نمك كسى را خورد بايد حقّ نمك را رعايت كند و با او در صفاى محض باشد
يكى از مريدان مرحوم علامه محمد تقى مجلسى به ايشان عرضه داشت : همسايه اى دارم آلوده به گناه ، اغلب شبها با نوچه هايش مجلس لهو و لعب دارد و به شدت مزاحم من و همسايه هاى ديگر است ، مردى است قلدر و داش مسلك ، و من از امر به معروف و نهى از منكر نسبت به او مى ترسم ، راهى هم براى تبديل خانه ام به خانه ديگر ندارم .
علامه محمد تقى مجلسى به او فرمود : اگر او را شبى به مهمانى دعوت كنى من حاضرم در مجلس مهمانى شركت كنم و با او سخن بگويم ، شايد به لطف حضرت حق از اعمال خلافش دست بردارد و به پيشگاه خداوند توبه نمايد .
مرد قلدر به توسط مرد مؤمن دعوت به مهمانى شد ، دعوت را اجابت كرد ، علامه مجلسى در آن مجلس شركت كرد ، لحظاتى به سكوت گذشت ، ناگهان مرد قلدر كه از آمدن مجلسى به جلسه مهمانى تعجب كرده بود به مجلسى گفت : حرف شما روحانيون در اين دنيا چيست ؟
مجلسى فرمود : اگر لطف كنيد بفرماييد حرف شما چيست ؟ مرد قلدر گفت : امثال ما در فرهنگ قلدرى حرف بسيار داريم از جمله مى گوييم اگر كسى نمك كسى را خورد بايد حقّ نمك را رعايت كند و با او در صفاى محض باشد ، مجلسى به او فرمود : چند سال از عمر شما مى گذرد ؟ پاسخ داد : شصت سال ، فرمود : در اين شصت سالى كه نمك خدا را خورده اى آيا حق او را رعايت كرده و نسبت به او صفا داشتى ؟ مرد قلدر يكه اى سخت خورد ، سر به زير انداخت ، اشكش جارى شد ، مجلس را ترك كرد ، شب را نخوابيد ، صبح زود به در خانه همسايه آمد ، سؤال كرد : روحانى و عالمى كه شب گذشته در خانه تو بود كيست ؟ همسايه گفت : علامه محمد تقى مجلسى است ، آدرس آن مرد الهى را گرفت ، به محضرش آمد و به دست او توبه كرد و از نيكان روزگار شد
کتاب عبرت آموز تالیف شیخ حسین انصاریان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|