
03-28-2010
|
مدیر روانشناسی  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 2,834
سپاسها: : 1,221
2,009 سپاس در 660 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ديشب هنگامي که دلم بسيار شکسته بود از نامردي هاي اين مردم آدم نما
سرم را گذاشتم روي پاهاي خداي مهربانم و آهسته گريستم
دستش را لاي موهايم کردو بهم گفت دخترکم از چه ناراحتي بگو
بگو ميخواهم مرحم دردت باشم بگو مي خواهم سنگ صبورت باشم
دستانش را بوسيدم و گفتم خداي من قلبم را شکستند روحم را آزار دادند
و بي شرمانه به من ظلم کردند .
او خم شد و پيشانيم را بوسيد و گفت عزيزم ناراحت نباش آنها قلب من را هم شکستند
مني که خداي آنهايم مني که بهترين ها را بهشان دادم مشکلي نيست
مانند من صبور باش ببين و ساکت باش بسپارشان به زمان
که اين نيز ميگذرد .
نميدانستم چه بگويم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم
خدايا اگر تو را نداشتم چه ميکردم در اين دنياي نامردي ها
اگر تو کنارم نبودي چگونه مي توانستم اين همه خيانت را تحمل کنم
خداي مهربانم دوستت دارم .  
او نيز درحالي که من را محکم در سينه خود ميفشرد گفت
عزيز دلم من هم تو را دوست دارم حال در آغوش من بخواب تا تمام
غمهايت را فراموش کني .
و من در آغوش گرم و مهربان او بخواب رفتم و ديدم واقعا وقتي او هست
دل به ديگري بستن براي چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|