
03-31-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يادداشتهاي يک اسب
يادداشتهاي يک اسب
( داستان رستم و سهراب )
يارعلي پورمقدم
۱
عنکبوتکم از سقف کش آمد و نوک بينيام را قلقلک داد تا از خواب که ميپرم همراه با جيک و جاک يک فاختهي کسل، تيغهي مورب نوري را ببينم که به اصطبل ميتابيد و رستم را که بنگِ به ناشتا، زين بر من بست و خشدار غريد که به شکار سوي مرز توران ميرود. حوالي سمنگان به دشتي رسيديم که گوزن در گورخر بود که ميچميد. نرهاي را که فوقِ فوجشان مينمود به خم کمان انداختيم تا رستم از خس و خاشاک و شاخههاي نارون آتشي بيفروزد و ران آغشته به خاک و خون و خاکستر را چنان با ولع قاتق شراب کند که نگارنده، يورتمه در امتداد آبخيز را به تماشاي استخوان به نيش کشيدنهاي يک غول مردارخوار ترجيح دهد. ساعتي بعد که بازگشتم او را که سير از خواسته در سايهسار بيشه به خواب رفته بود پيمودهسالي ديدم که خروپفهاي غمانگيز ميکشيد و لابد براي يافتن منبع اندوه بود که هفت سوار ترکي که از آن ناحيه ميگذشتند مرا يافتند که حالا ديگر خاطرم پراکندهي دستهاي لکلک مهاجر بود که به سوي افقي ميرفتند که چون ترکهي ناروني زرد ميسوخت. چون دستهي سگان وحشي که عرصه را بر گاوي تنگ ميکنند گرداگردم به کمنداندازي پرداختند. در موضع دفاع دو تن از ايشان را به زخم سم هلاک کردم و چنان با غيظ سرم گرم خائيدن گلهي تازيانهنوازي که گونههائي استخواني و چشماني بيرحم داشت، شد که نفهميدم کي گردن خود را نيز در کمند حضرات انداختهام.
گمانم حالا که -دستِکم بعد از سي فرسخ- در اصطبلي که ظاهراً اسب سفيد تهمينه سر در آخورش ميکند، حبس شدهام و دارم اين دستخط را مينويسم، رستم بيچارهوار در راه سمنگان است و خود را که به سراسيمهي ژوليدهاي ميماند براي خواب سنگينش ملامت ميکند.
۲
اين سفيدباشي از خيرهسري است که دم مار ميگزد يا نشاطِ عيش کرده است که گاه مينمايد و گه ميربايد؟
چرا وقتي پشتِ ماه خميده شد و تازي به ماري که از درخت عرعر بالا ميرفت پارس کرد و او روي پنجهها گردن کشيد تا نالهي وصل کند خار گزي به ساقم خليد تا حواسم پرتِ زقزق شود و نتوانم شاهد نمهعرقي باشم که ميگويند در ربع مسکون تنها بر منخرين دختر شاهِ سمنگان مينشيند وقتي شبِ چهارده از ايوان به کيوان مينگرد.
در اين شب و مرتع و اسارت باقي به همين قياس گذشت تا سرانجام که دم به تله داد چنان شيههاي کشيد که حتي الاغهاي آن اطراف هم دانستند که اسبِ سفيد تهمينه ديگر از خيرهسري دم مار را نخواهيد گزيد.
۳
خروسخوان، وقتي با قيل و قال ميرآخور بيدار شدم تازه به صرافت لعل بدخشانيام افتادم که بايد آن را به رهن و تاوانِ اشتياق ديشب نهاده باشم. بيشک روزي که از اين بند بِرَهم و به زابل بازگردم به سرکوفتِ ابدي رودابه دچار خواهم شد زيرا او بود که لعل سفته را بعد از بازگشت از جنگ مازندران و از بابِ دستخوش به کلالهام آويخت.
گمانم جماع نوعي صرع باشد.
۴
پيش از ترک سمنگان باز هم به هم رسيديم. رو در رو، کودک شرمساري شد که نميداند با دستهايش چه بکند ولي بعد که لابد ملامت از نگاهم رفت با احتياط پيش آمد تا پيش از آن که پيزُر لاي پالانم بگذارد نقش کهتري را ايفا کند که دستِ برقضا مهتر شده است.
به نشانهي قبول پوزش، پوزه بر پوزش نهادم و اين ساعتي قبل از آن بود که داشتيم با تشريفات رسمي سمنگان را ترک ميکرديم.
در ميان مشايعت کنندگان آن چه لذت نظر ميآورد يکي تهمينهي استخوان ترکانده بود که سوار بر سفيدباشي و در کنار برادرش ژندهرزم، گيسوانش با باد ميوزيد و ديگري يک لعل مفقوده بود که آويخته به طرهي سفيدباشي ميدرخشيد.
۵
پارسال همين مجال اگر سر به صحرا ميگذاشتي به جاي آن که نقش نعلت به خاک تشنه بنشيند، شقايقها را ميديدي که لابلاي علفهاي هرز سرک ميکشد ولي امسال چنان سال سخت است و رزق تنگ که در راه بادغيس به جماعتي برخورديم که براي حفظ رمق از حجامت هم مينوشيدند.
در ازدحام بازاري در ولايتِ هرات، نوازندگان دورهگردي که ميگفتند از آن سوي جيحون آمدهاند راه را بر ما بستند. از لگامم که يله بود دانستم که ماتحتش در راه رنجه شده است و بايد مدخل قيل و قال را مخرجي بجويم ولي بعد که گرم لبخند دلقکي شدم که پيش او پشتک ميزد، قاف را ديدم که دايرهي ابري گرد قلهاش حلقه زده بود و دستهي مطربان که مينواخت و قوالي که نصرت فاتح علي خاناش ميخواندند چنان نالههايش را چامه کرده بود که رستم از بيخِ بغض بود که پرسيد:
- اين مرد کيست که آوازش بوم از بُنه بر ميکَند؟
از آن ميان سخنگوي دورهگردان در جواب سينه صاف کرد که اولين پدري که فرزندش را کشت، چون هنوز نميدانست که چگونه بايد قتل اولاد را بنامد، چنين ناليد که نصرت فاتح علي خان دارد ميخواند.
۶
در بعدازظهري که باد گرم پوست را ميسوزاند به سيستان رسيديم. زلزلهاي که ديروز زابل را لرزانده است خانههاي گلي محلهي پائيندست را بر سر ساکنان سبزوارياش خراب کرده است تا مثل وقتي که کاسهي کولي را آب ميبَرَد، شيون بازماندگان را درآورد.
در اين آستانه، تنها نسيم نصرتي که ميوزد از ناحيهي پيزي رستم است که راه به راه او را گرفتار قارورهشناس و رودابه را پرستار دلواپس او ميکند بلکه جنجال لعلي که به رهنَ مهريهي سفيدباشي رفت فعلاً به تعويق بيفتد و بگذارد که من هم محو عنکبوتکي شوم که از شوق بازگشتم به رقص و بندبازي در آمده.
۷
هيچ چيز مثل صداي دوردستِ سگي که در تنهائي شب پارس ميکند يک اسب را خرفهم نميکند که وقتي پاي عشق به ميان ميآيد، سينهاش از ناله سير نخواهد شد. امشب دلم براي فراقي که در حاشيهي خاطرم ميسوزد، آتش گرفته است و همين که هيچ بختي هم براي تجديد ديدار متصور نيست از گونههايم نهري ساخته است که جز آبِ شور در آن جاري نميشود.
امروز ميرآخور، مادياني را براي جفتگيري به اصطبل انداخت ولي تا غروب که بازگشت نه مادينهي خجالتي پا پيش نهاد و نه دلي که تيپ و تاپش در سمنگان ميزند نيل به ميل کرد.
ميدانم که جدائي ميتواند ميل وصل را تشديد کند ولي نميدانم رستم پس کي ديگر ميخواهد به جاي آن که طبل را زير گليم بزند، پرده از اين مصلحت برگيرد چون با يک حساب سرانگشتي، مگر همين هفتهي پيش نبود که از شبي که به تهمينه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟
۸
لنگ ظهر بود و ماتِ تلاش بيهوده کنهاي بودم که در تار عنکبوتکم گرفتار شده بود که پيکي خاکآلود از جانب سمنگان رسيد و بر کرت بوسه زد تا وقتي من از اصطبل به باغ ميروم، رستم دست از هرس کردنِ شاخ و برگ بردارد و با پيک به خلوت رود و در ميان خدمهي خورشخانه اين دلشوره درگيرد که بلکه خدا خودش بخير کند و نگذارد تا کارِ اين روزگارِ تنگ باز به جنگ کشيده شود.
پسين اما که پيک باز ميگشت، زير درختي که نهالش را با دست خود و بعد از بازگشت از سمنگان در باغ کاشته بود و حالا شکوفهي سفيد داده بود، نامهاي را که مهرهي موم داشت از زير جبهي اطلسش بيرون کشيد و همراه با سه ياقوت رخشان و سه کيسهي زر که از پوست آهوي ختن دباغي شده بود به سمنگاني سپرد تا لابد به زائو برساند.
۹
بيکبکبه و دبدبه آمد و اين در عرف دربار يعني آن که کوبه را ميکوبد مصيبت است. از عنان فرسودهي اسبش پيداست که راه سهروزه را در يک شب پيموده است. رستم که پيراهني از ابريشم پوشيده بود، در جوار آسيابي که به يک مهاجر بنگالي تعلق دارد گيو را در آغوش گرفت و خاک از تن او تکاند و از سختي راه و رفاه کاروانسرا پرسيد. گيو از باد ناخوش گفت و از جغلهاي سمنگاني که در اولين عرضاندام حمله را از مرزي آغاز کرده است که تاکنون تسخيرناپذير مينمود.
رستم پرسيد: دژ سفيد؟
گيو گفت: هيچ تنابندهاي تاکنون يک گودرزي را آنچنان که هجير به اسارت رفت و اين چنين که گردآفريد و گژدهم فرار را بر قرار ترجيح دادهاند، نديده است! اين ترکبچه دژ سفيد را چنان در هاون کوبيده که رگ شاه را نيز از بيم خود سست کرده است.
رستم لب بالايش را نيشي زد تا انقباض عضلات فکش وارهد و بالاخره از کودکي بگويد که فرزند او از دختر شاه سمنگان است و داشمشديوار دهاني را ستايش کند که هنوز بوي شير ميدهد.
گيو اما تلخ وقت گفت: حتي اگر غولي اين غائله را براي خوارداشتِ آئين پهلواني برپا کرده باشد باز هنوز به اين بضاعت نرسيده است که بتواند برادرم هجير را که يک کهنه گودرزي است، توسط کودکي که هنوز ريش بر گونههايش نشکفته است، بُزکِش به اسارت برد.
رستم ريگي را از زير زرينه کفش غلتاند و پرسيد: تاکنون صدفي را به گوش نهادهاي؟
گيو سگرمههايش را با دو دست پوشاند و گلايه کرد که ضرورت طرح اين سئوال را درک نميکند.
رستم دست بر شانهي مهمان نهاد و گمانم براي تسکين گيو بود که تازه به صرافت گودرز افتاد. بايد اسارت هجير گودرزيان را دلنازک کرده باشد چون گيو نم به چشم گفت که پدرش گودرز، رميده از کام و نام در سايهي بلوطي در پشمينهاش مچاله ميشود تا بانگ مرگ فرزندانش را نشنود.
رستم عرق پيشانياش را که به شبنمي ميمانست که بر گياهان کوه قاف مينشيند با کف دست گرفت و به گيو که همچون کودکان، بغضش را ميپنهانيد گفت که اگر اندکي در حريم حمايت او بماند، آب سيستان اشکهايش را خواهد شست.
۱۰
اين شب چهارم است که گيو، رنگ پژمرده را با مي سرخ، پشنگهي گلگون ميزند. آيا سيستان، وطنگاه تعلل رستم است يا بهانهگاهِ گريز گيو گشته است؟ آيا اين مي، همان آب سيستاني است که ميخواست اشکهاي گيو را بشويد؟ راستي تا آنگاه که خير بتواند بار شر را به پيمانه بپيمايد، چند خمره پياله خواهد شد؟
۱۱
پس از يک هفته تاختنِ جانفرسا به مقصد پايتخت که خودمان را از تک و تا نينداختيم، بلکه خدا خودش خير بدهد اين استقبال را که دارد تتمهي نفسمان را چاق ميکند. در يکي روزه راه، طوس و گودرز به پيشواز آمدند. گودرز با آن گونههاي استخواني و صفاي قرنيه خواست تا جهت خوشاند، غبار از تهمتن بتکاند که رستم ضمن ممانعت، بر دست سالخورده بوسه زد و مُشک بر شانههايش تکاند. نوبت به گيو که رسيد تا يار و حصار پدر شود، گرچه مجال نجوا نبود ولي گمانم تنها من که به آن دو نزديکتر بودم توانستم بشنوم که گودرز در آغوش فرزند نجوا کرد: چرا اين همه دير آمدي؟
در جواب تنها لبهاي گيو بود که جنبيد بي آن که چيزي گفته باشد و نگاهش را به زمين دوخت.
از اسب گيو که سمند خوش خندهاي است پرسيدم: اگر تو به جاي خپلهي چغري به نام طوس بودي که انگار خداوند او را تنها براي کرکسچراني آفريده است، حالا به چه ميانديشيدي؟
با دل ريسه گفت: خپلهي چغر را خوب آمدي!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|