نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 03-31-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چراغ آخر از صادق چوبک

خاموش شد، ولی هنوز نگاهش تو جمعیت میدوید و می خواست ببنید دیگر کی ها هستند که میخواهند معرکه اش را تق و لق کنند . ناگهان فریاد ترسناکی از ته جگر کشید و پایش را بزمین کوفت وگفت:

«والّدلزناست حاسد. بذات پروردگار قسمه اگه بخوای بی حرمتی کنی یه هو میکشم دود میشی میری هوا. اگه دل ساداتو بشکنی ذرّیت از زمین نابود میشه. نسلت منقرض میشه. حالا دیگه خودت میدونی. »

آرام شد و خشم از گفتارش پرید. احوالش عوض شده بود و حالا دیگر دوستانه به جمعیت نگاه میکرد. دیگر سردعوا نداشت. حالا دیگر میخواست دل مردم را بدست بیاورد. سپس خواهشمندانه گفت:

«حالا بگو لا اله الا الله. نپرسیدی چرا. حقتعالی به حضرت موسی خطاب فرمود اگه تموم آسمونا و ساکنین اون و تموم زمین و ساکنین اون تو یه کپه ترازو بذارن و لااله الا الله رو تو یه کپه دیگه بذارن لا اله الا الله میچربه.» حال بلند بگو لااله الا الله مردم نعره کشیدن لااله الا الله.

«از صدقه میگفتم. حالا اینم بشنو تا برم دعات کن. بچه جون واسه چی اینقده تو خودت وول میخوری. شاش داری؟ روزی یهودی ملعونی بر حضرت رسالت گذشت و گفت السّام علیک. یعنی مرگ بر تو، نگفت السّلام علیک یعنی درود برتو. حضرت در جوابش فرمود که بر تو باد. صحابه عرض کردن بر تو سلام بمرگ کرد و از خدا مرگ شما رو طلبید. فرمود همون که او برای من خواسته بود منم براش خواستم و امروز ماری از پشت سر او رو خواهد گزید وخواهد مرد. یهودی ملعون هیزم شکن بود. رفت صحرا هیزم بیاره . وختی برگشت، حضرت تعجب فرمود که یهودی رو زنده دید. پرسید ای یهودی امروز چکار کردی؟ عرض کرد دو تا گرده نون داشتم یکیشو خودم خوردم و یکیشو دادم بگدا. فرمود بار هیزمتو بذار زمین. تا گذاشت، ماری عظیم از لای هیزما بیرون اومد که تکه چوبی تو دهنش بود. حضرت فرمود مار رو ببین، همون صدقه ای که در راه خدا دادی بالارو از جونت برداشت. خداوند تو دهن این مار چوب گذوشت که تورو نگزه. سبحان الله.

«حالا ای عاشقان قبر جدم حسین! من از میون این جمعیت میخوام که دوازه نفر دوازه تا چراغ ناقابل نذر سفره ما بکنن. من چیز زیادی نمی خوام. پول هرجا هّس خوبه. مام مثه شما زوّاریم ودنیارو میگردیم و میتونیم خرجش کنیم. »

موجی در جمعیت برخاست. چند نفر از لای جمعیت کنار کشیدند. سّید خیلی مظلوم و قابل ترحم ایستاده بود و با خودش میگفت: «گمونم اون چن نفری که در رفتن، عُمرَی بودن. باهاس هوای کارو داشته باشم. یه وخت نریزن سرم نفلم کنن. این عمُریا خیلی بد کینن . حالا بگو مردکه دبنگ اینقده وراجی کردی میخواسی دیگه اسم عمر و ابوبکرو نیاری. چکنم، عادته حالا خیلی بد شد. اما اگه بهمین جا کار تمونم بشه میباس کلاهمو بندازم آسمون. خیلیا دساسشون بلند کردن که پول بدن. بدنیس. کارم میگیره.»
بیش از انتظار سّید مردم برای دادن پول دستهایشان را دراز کرده بودند. سید بچابگی خم شد و از لای بار و بنه اش یک جام ورشو براق بیرون آورد وبدور افتاد. تند تند جام را تو جمعیت میگرداند وپشت سرهم میگفت:

از صاحب ذوالفار عوض بگیری.
قرةالعین محمد مصطفی عوضت بده.
صاحب ذوالجناح عوضت بده.
از بیمار کربلا عوض بگیری.
از ابا جعفر عوض بگیری.
صادق آل محمد عوضت بده.
سید بشر وشافع محشر عوضت بده.
از ضامن آهو عوض بگیری.
امام نهم عوضت بده.
از کل بوستان مرتضوی علینقی عوض بگیری.
سید اولیا و فخر اسفیا عوضت بده.
از امام رزمان عوض بگیری.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید