
03-31-2010
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چراغ آخر از صادق چوبک
سید لحن صدا راعوض کرد و آرام گفت.
«حالا چار نفر میخوام از چارگوشه این مجلس را که این چارتا نیاز تصدق کنن. هرصاحب خیری که به نون سادات کمک کنه، هرگز نون گدائی تو دومنش نذاره. کجا بود اون جونمردی که منو صدا کنه و بگه بیا سید این یه نیاز اولو بگیری؟ نیاز اول رسید. از اون جوُن . برو جوُن که حق بیمارت نکنه. از چارده معصوم عوض بگیری. محتاج خلق نشی. نیاز دومم از این مادر رسید.
برو زن که داغ فرزند نبینی. از صاحب پرده عوض بگیری. از چارستون بدن نیفتی. از صدیقه زهرا عوض بگیری. نیاز سومم این بچه داد. برو بچه که عمر نوح نبی بکنی. تا سرکاسه زانوات مو در نیاره از دنیا نری. از علی اکبرحسین عوض بگیری. پیرشی. از عمرت خیر ببینی. پول جیفه دنیاس. مال دنیا بدنیا میمونه. وکو آن نفر چارم تا من برم سراصل حدیث؟ کو آن نفر چارم که میخواس با علی مرتضی معامله کنی؟ هان یکی پیدا شد. نیاز چارمم رسید. برو مرد که صد در دنیا و هزار در آخرت عوض بگیری. ساقی حوض کوثر عوضت بده. از سید سادات عوض بگیری. خیالتون تخت باشه که دعائی که دادم اثرش نخورد نداره. اینم میخواسم بت بگم که بدونی من دعاها و طلسمات باطل السحر خیلی مؤثر دیگه هم دارم که اگه خواستی بعد از اونکه ذکر حدیث تموم شد میائی اینجا دردتو میگی و میگیری.
اگه هوو سرت اومده، اگه شوور تو بّسن ، اگه بچه دار نمیشی، اگه زبون مادر شوور سرت درازه، اگه سیاهی واست کردن، دعای باطل السحرش پیش منه. اگه غش میکنی، اگه از ما بهترون آزارت میده، دواش پیش منه، پیه گرگ و فرج کفتار و مهر مار و مهر گیا واستخون هدهد و پنجه کلاغ و سبیل پلنگ و خون خشکیده لاک پشت و زهره سمندر و عود هندی و مصطکی ومومیائی اصل و ببین و تبّرک همه رو دارم. از مرحمت سید سادات در پنج علم کیمیا و لیمیا و سیمیا و ریمیا و هیمیا فوت آبم. اینجوری نگام نکن که مثه گداها کاسه چکنم دستم میگیرم و جلوت راه میافتم برای دوتا پول سیاه. این خودش جزو ریاضت ماس. ما مأموریم نونمونو از این راه دربیاریم. ما ماذون نیّسیم که نونمونو از علممون در بیاریم. اینو واسیه این بت گفتم که پیش خودت نگی «ای سید حقه باز اگه کیمیاگری بلدی واسیه چی مسّو طلا نمیکنی که گدائی نکنی. » نه قربونت برم. ما علمشو یاد گرفتیم اما اجازه نداریم اون وسیله زندگی خودمون قرار بدیم. ما ریاضت کشیدیم تا این علممو یاد گرفتیم.»
در این هنگام یکی از باربرهای چینی که کنار معرکه ایستاده بود، یک سکه میان معرکه انداخت. سید شاد شد وگفت : «لااله الا الله» من دیگه نیاز پنجم رو نخواسه بودم، اونم از دس یک خارج مّسب. معلوم میشه اینم مهر علی تو دلشه. برو که علی عوضت بده. یه موی گندیدت میارزه به صد تا مسلمون بی اعتقاد. با این کمکی که بنون سادات کردی، شوور بیوه زنون و پدر یتیمون عوضت بده. خدا بسر شاهده، مسلمون راسّ و درّّس توئی وخودت ملتفت نیسی. بشارت باد تورو که با همین جیفه بو گندو که از خودت دور کردی یه قصر تو بهشت برای خودت ساختی و هرچه تا به امروز گناه کردی بودی ریخت و مثه بچه نابالغ بی گناه شدی.»
سید تند تند و پشت سر هم حرف میزد و به چینی اشاره میکرد. چینی میخندید و با چشمان ریزش به سید نگاه میکرد. سید راه افتاد و رفت بیش او و دستش را بسوی او دراز کرد که دست او را بگیرد. چینی واخورد وپس پس رفت. سید با چهره آب زیرکاه و گام های آهسته، همچون افسونگری که بخواهد ماری را افسون کند دنبالش کرد و او را گرفت وآوردش میان معرکه . چینی بی آنکه مقاومتی کند دنبالش رفت. او هنوز میخندید و دندانهای سفیدش که تو صورت زردانبوش برق میزد او را بی ترس و آزار نشان میداد. سید او را در وسط معرکه نگه داشت وگفت:
«شما نترس، من مسلمون ،؛ من عجمی. شما مسلمون؟»
چینی نگاه مشکوکی بسید انداخت و حرکتی کرد که واپس برود. گوئی از پولی که داده بود پشیمان شده بود، و از اینکه او را مانند جانوری بمیان جمع کشیئه بودند که او را انگشت نما کنند ناراحت و شرم زده شده بود. سید دنباله حرفش را گرفت:
« شما مسلمان یا بت پرست؟ کافر؟ شما لازم بگو اشهد ان لا اله الا الله. اونوخت شما دیگه کافر نه. شما مسلمان. شما شیعه. شما بگو اشهد ان لا اله الا الله. هرچی من گفت شما بگو. اشهد.. اشهد... شما بگو اشهد...»
نگاه چینی روی او و جمعی میدوید وخنده تو صورتش مرده بود. سنگینش را به عقب داد که خود را از معرکه خلاص کند. سید که همچنان محکم مچ دست او را گرفته بود بآسمان اشاره کرد وگفت «الله.»
چینی چهره شرم زده خود را با اکراه از او بگردانید. فهمیده بود سید چه منظوری دارد، و اکنون دیگر جداً می خواست از معرکه کنار برود. چند بار دست دیگرش را که آزاد بود بعلامت نفی وانکار تو هوا تکان تکان داد و با بی اعتنائی وتنفر گفت: «نی . نی .» وسپس با دلچرکی دستش را از تو دست سید بیرون کشید و از معرکه بیرون رفت.
سید بور شده بود، ولی هنوز دست بردار نبود. همچنانکه دستش را بسوی جای خالی باربر چینی دراز کرده بود با خنده قبا سوختگی گفت:
بیچاره نور حق بدلش افتاده، اما زبون بسه مثه حیون لاله. آنگاه صدا را بلند و دگرگون ساخت گفت: « ایها الناس! ما میریم ببلاد کفر که این گمراها رو براه راس بیاریم. من خیال دارم تموم هندستون و چین و ماچینم رو با همین پرده ها سیاحت کنم و اسم علی و یازده فرزندش رو بگوش خلق الله برسونم.»
آنگاه با حالت خماری برگشت وکنار پرده ایستاد. پشت سر سید و پرده جمعیتی نبود. معرکه بشکل نعل، دایره ناقصی تشکیل داده بود. صدا از کسی در نمیآمد. سید یکبار دیگر از مردم خواست صلواة بلند ختم کنند و مردم صلواة را ختم کردند و منتظر ایستادند و چشمشان بپرده بود. یادش آمد که موقع خوبی است برای دلجوئی از سنی هائیکه احتمال میداد درجمع باشند و قبلا دل آنها را آزرده بود. پس با بی اعتنائی گفت:
« این مرد که کافره، نمیدونم. بت پرسته، نمیونم. میبنی صدقش با خونواده نبوت صافه. ما با کسی دشمنی نداریم.
هر که را خُلقش نگو، نیکش ُشمر،
خواه از نسل علی ، خواه از عمر
ناگهان نعره ترسناکی از خودش بیرون آورد:
«لافتی الاعلی، لاسیف، الا ذوالفقار. حضورتون عرض شد که جنگ جنگ صفّین هسش و مولای متقیان میخواد از نهر فرات بگذره. محل عبور فرات معلوم نیس. حضرت به نصیر ابن هلال که یکی از اصحابه میفرماید یا نصیر ـ ایناها، این هم تمثال نصیره ـ میفرماید یا نصیر همین حالا میخوام بری کنار نهر فرات، اونجا که رفتی از طرف من کرکرة رو آواز بده واز ماهی فرات بپرس گذرگاه فرات کدومه وجوابش روبگیر و بیار. نصیر اطاعت میکنه و برشط فرات میاد وفریاد میکنه یا کرکرة. هنوز اینو نگفته که هفتاد هزار ماهی سر از آب فرات بیرون میارن که لبیک لبیک چه میگوئی؟ نصیر مات میمونه، میگه مولای من غالب کل غالب سلطان المشارق والمغارت اعنی اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب پیغامی جهت شما فرستادن. ماهیها عرض میکنن اطاعت امر مولای خودمون بدیده منت داریم، ولی این شرف در حق کدوم یکی از ما مرحمت شود.
نصیر میگه برگشتم خدمت مولا و ماجرا رو عرض کردم. فرمودند برگرد از کرکردة ابن صرصرة بپرس. نصیر برمیگرده بسوی فرات و فریاد میزنه اینِ کرکرة ابن صرصرة، یعنی کجاس کرکرة ابن صرصرة؟ دوباره شصت هزار ماهی سر ا ز آب بیرون میارن که ما همگی کرکرة ابن صرصرة هستیم و در اطاعت حاضریم . اما مولای ما این مرحمت رو در حق کدوم یک از ما فرمودن؟ نصیر برمیگرده و صورت حکایت رو خدمت مولا عرض میکنه. میفرماید برو کرکرة ابن صرصرة ابن غرغرة روبگو. نصیر برمیگرده بسوی شط فرات وچنان میکنه که فرموده بودن. این بار پنجاه هزار ماهی سر از آب بیرون میارن و لبیک لبیک گویان جواب میدن همه ما کرکرة ابن صرصرة ابن غرغرة ایم، مقصود کدوممونه؟ نصیر، باز پیش مولا برمیگرده و ماوقع رو بعرض اعلی میرسونه. میفرمایند مقصود ما کرکرة ابن صرصرة ابن غرغرة ابن دردرة است.
از او بخوا و جواب رو بگیر وبیار. نصیر تا هفت بار بکنار فرات میره و برمیگرده و در مرتبه هفتم صدا میزند کجاست کرکرة ابن صرصرة ابن غرغرة ابن دردرة ابن مرمرة ابن جرجرة ابن خرخرة؟ اونخت همین ماهی بزرگ رو که رو پرده میبینین سر از آب فرات بیرون میکنه و آواز میده لبیک لبیک منم آن ماهی، چه میخواهی وچه میگوئی؟ نصیر میگوید مولای متقیان امیر مومنان بتو سلام میرسونه و میفرماید امروز ما را نصرت کن ومعبر فرات رو بما نشون بده. ماهی از شنیدن حرف نصیر قاه قاه بنا میکنه بخندیندن.
یاللعجب! ماهی میخنده. چرا میخنده؟ حالاس که باهاس جود و سخاوتنو نشون بدی. حالاس که میباس به کفار نشون بدی که بخونواده پیغمبر اعتقاد داری. من نمیگم چند تا چراغ میخوام. من جومو ورمیدارم و دور میافتم. از این گوشه میگیرم و میام دور میزنم تا دوباره همینجا سرجای خودم برسم. دس بکن تو جیبت، خودتو و کرمت، هرچی داشتی بریز این توم. خجالت نکش. هرچی وسعت رسیده بده. منکه نمی بینم چقده میدی. اما خدا خودش میبنه. من به پولت نگاه نمیکنم. بلندم دعات نمیکنم. من یه ذکری دارم که باهاس آهسه تو این دور تو دلم بخونم. خودم میدونم چکار کنم که آتش جهنمو از جونت دور کنم.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|