
03-31-2010
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چراغ آخر از صادق چوبک
جام را برداشت بدور افتاد . سرش پائین بود و چشمانش بسته بود. هر سکه ای که تو جام میافتاد ذوق میکرد. یکی دوتا اسکناس هم افتاد که خش خش نرم و دل انگیز آنها دلش را به قیلی ویلی انداخت. لبهایش بآرامی تکان میخورد. یک د ور تمام گشت و دوباره جام را برد و با بی اعتنائی میان دستمال گذاشت وپیش پرده برگشت وگفت:
«باری ماهی قاه قاه بنا میکنه بخندیدن. نصیر علت خنده رو جویا میشه. ماهی میگه ای نصیر! علی ابن ابیطالب راه های دریا رو از ما ماهیا بهتر میدونن. بدون و آگاه باش وختیکه یونس پیغمبر از نینوا فرار میکنه و بکشتی سوار میشه و بدریا غرق میشه، از رب الارباب بمن خطاب میرسه که او را ببلعمش. ناگاه جوانی از ابر فرود آمد با هیأتی که لرزه براندامم افتاد و بمن خطاب فرمود که یا یونس که شیعه منه و مهمون توه بمدارا رفتار کن. عرض کردم ای مولای من نام مبارک چیست؟ فرمود فریاد رس درماندگان، چاره بیچارگان، امیرمومنان علی ابن ابیطالب. ماهی فرمود ای نصیر هر روز چند بار میامدند و با یونس نبی، محض رفع دلتنگی، در شکم من صحبت میفرمودند و عجایب دریاها و اسرار آفرینش رو به او یاد میدادن.
از آنروز دوستی من با آن بزرگوار شروع شد و حالا بدان که معبر فرات فلان و فلانجاست. نصیر مات و مبهوت برمیگرده خدمت مولا عرض میکنه قربونت برم داستان از این قراره. فرمود انا اعلم بطریق السموات من طرق الارض. نصیر ناگاه صیحه میزنه و غش میکنه و چون بهونش میاد فریاد میزنه اشهد انک الله الواحد القهار. یعنی من شهادت میدهم که تو خدای یگانه قهاری. حضرت میفرماید نصیر کافِر. بخدا و مرتد از ملت محمد شده و قتلش واجبه و فوری شمشیر مبارک رو ـ همین شمشیری که ملاحظه میکنین خون ازش میچکه ـ از غلاف میکشه. حالا واسیه اینکه باقی حدیث شریفو بشنفی شش نفر شیعه علی رو میخوام که ششتا چراغ ناقابل نذر شش گوشه قبر عزیزِ زهرا بکنه. نپرسیدی چرا شش گوشه. هر قبری که چارگوشه بیشتر نداره. این چه جور قبریه که ششتا گوشه داره؟ بله، معجزه همینجاس. فقط قبر حسین ابن علیه که ششتا گوشه داره؛ واسیه اینکه طفل شیرخورش علی اصغررو هم چسبیده به قبر گدرش دفن کردن وقبرشش گوش دراومد.
خداوند رو بمقرّبین درگاهش قسم میدم که من رو در حالی که قبر شش گوشه عزیز زهرا تو بغل گرفتم قبض روحم کنه. دیگه از این زندگی سیر شدم. شما ببین من برای دوتا پول سیاه دو ساعته دارم رو این کشتی گلو خودمو پاره میکنم. مام زحمت کشیدیم؛ استّخون خرد کردیم تا این علمو یاد گرفتم. الهی بحق تن تبدار بیمار کربلا هرکسی به نون این ذاکر چارده معصوم کمک کنه، تنش برختخواب بیماری گرفتار نشه. من بیش از شش تا چراغ نمیخوام. هرکی جای من بود هر کلمه ای که میگفت کشکول گدائی رو بیش یکی یکی تون میگرفت و تا نمیگرفت رد نمیشد. اما من این جور نیسّم. رزق ما جای دیگه حوالس.»
از بسکه داد زده بود، صورتش کبود شده بود. دهنش کف کرده بود و عضلات چهره اش میلرزید. از سیمای حق بجانبش برمیآمد که آنچه را میگوید خود قبول دارد. آدم در آن حال دلش برایش میسوخت. بیچاره و قابل ترحم مینمود. مسافرین مجذوب و مات و منتظر به پرده نگاه میکردند. مرد قهو ای رنگ لاغر و باریکی که کلاهی از پیش نخل به سرداشت پولی میان دستمال انداخت.
جواد به سید و پرده خیره مانده بود. نگاهش تلخ و کزنده بود. کلک های سید او را سخت رنج میداد. هر چند شیادمنشی و شعبده بازی او خونش را بجوش آورده بود، ولی تردستی ومهارت او درکارش مایه شگفتی او بود. میدید که اگر بنا بود او خود روزی از این راه نان بخورد از عهده باز ی کردن یک چشمه از کارهای سید برنمیآمد. از همه چیز گذشته، او نمیتوانست جلو آنهمه آدم یک کلمه حرف حسابی بزند، تا چه رسد باینکه گدائی کند و از مردم پول بگیرد.
سید موقع شناس و نیزه باز بود. افسونگر و چرب زبان بود و رگ خواب جمع بدستش بود. حضور ذهن داشت و بلد بود محفوظاتش را ضبط و ربط دهد و سر بزنگاه آنها را بکار خلق بزند. میدید که جثه سید بر روح خود او هم سنگینی میکرد تا چه رسید به دیگران. البته او یکشاهی بنان سادات کمک نکرده بود. ولی چرب زبانی سید و توانائی او در پشت هم اندازی واینکه واقعا نقال خوبی بود، او را افسون کرده بود. اما با اینهمه، دلش میخواست میتوانست برود میان جمع و ریش او را بچنگ بگیرد وچند تا کشیده آبدار بگوشش بزند.
فکر میکرد راه بیفتد وبرود رو تفر کشتی و شکاف کف آلود و پرجوش وخروشی را که از گذشتن کشتی در دل دریا پدید آمده بود تماشا کند و خودش را از یاوه گوئی های سید خلاص کند. در مسافرتهای دریائی، او همیشه دوست داشت کشتی که تازه را ه میافتاد، برود روی تفر کشتی و دود پرپشت راکدی را که از دود کش ها روی دل آسمان میلغزید تماشا کند. دوست داشت شیار خروشانی را که از گذشتن کشتی در دل آب پدید آمده بود، تماشا کند.
اما کینه ای از این سید در دلش افتاده بود که درونش را میخورد. ماندن آنجا و شنیدن و دیدن پایان کار سید برایش شکنجه ای بود که خود ش آنرا برای آزار خود پسندیده بود. او میخواست خود را برای آنچه که سید میگفت شکنجه کند. میخواست تلافی دریدگیهای سید را سرخود در بیاورد. او خودش را مقصر میدید و مسئول گفته های سید میدانست.
مرد دشستسانی بلند قدی که زلفان بور وچشمان سبز و روی سرخ و سینه فراخ داشت از جایش پاشد و رفت میان معرکه و پولی انداخت میان دستما . جواد باخود گفت: « کاش بجای آنکه گول بش دادی دوتا کشیده آبدار میگذاشتی تو گوشش. حیف نیست دسترنج خودت رو بدی باین گردن کلفت بخوره؟»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|