نمایش پست تنها
  #59  
قدیمی 03-31-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چراغ آخر از صادق چوبک

چند سکه میان معرکه افتاد و سید آنها را دید زد و در ذهن خود آنها را شمرد و دانست از شش چراغ فقط پنج تا رسیده. آفتاب داشت رنگ میباخت و بمغرب میرفت. سید خسته بود.گرسنه و تشنه بود.جمعیت موج میخورد و پا بپا میشد. اما سید دست بردار نبود. میخواست تا آنجا که هنوز معرکه دایر است مردم را بدوشد. پس با تاثر و جلب ترحم گفت:
«نرسید این یه دونه چراغ ناقابل؟ عجبا ! سر زبونم مو در آورد. برو یه نون بخور صد تا صدقه بده که تو این جمع ولدالزّنا نداریم، بگو برو ولدلزنا لعنت. جمعیت یکهو ترکید: «بر ولدلزنا لعنت.»

سید نعره کسید: «خدای تعالی رحیم زنها روچل سال بیش از طوفان نوح نازا کرد. وختیکه توفان برپا شد خطاب رسید یا نوح از هرمخلوقی دوتا، یکی نر یکی ماده ببر تو کشتیت غیر از ولدالزنا، که اگه بردی باهاس خودتم با کشتیت برین زیرآب. حالا بلندتر بگو برولدالزنا لعنت» جمعیت نعره کشید: «بروالدلزنا لعنت.»
سید پیرزمندانه گفت:

«یا نصیب و یا قسمت! حالا کیه اون جونمردیکه یه چراغ؛ فقط یه چراغ ناقابل بنون سادات کمک میکنه. هسن تو این جمع کسونی که از برکت جدم علی صاحب الاف و الوفند. خرجها میکنن و بپابوس جدّم مشرّف میشین. اما از دادن یک تکه نون باولاد علی مضایقه میکنن. مردم من فقط یه چراغ میخوام که ...»

در این هنگام پولی از یکی از گروه مسافرین بمیان معرکه پرت شد. سید با صدای خشکش فریاد زد.

« مردی نمیدونم، زنی نمیدونم، هرکسی هسّی برو که شاه مردان عوضت بده. برو که پنج تن آل عبا پشت و پناهت باشه. از فاتح خیبر عوض بگیری. بحق قبر شش گوشه جگر گوشه زهرا که ازچارستون بدن نیفتی. از صاحب ذوالجناح عوض بگیری. ای مولای من وختی که نصیر به مولا میگه تو خدای یکتا هسی. حضرت میفرماید تو کافر شدی و دیگه از امّت محمد نیّسی و قتلت واجبه. اونوخت همین شمشیر، و همین ذوالفقارو از نیام میکشه و نصیر و شقه میکنه.

اونخت بیک اشاره دوباره زندش میکنه. نصیر تا زنده میشه باز فریاد میزنه تو خدای یکتای قهاری. عقیده رو ببین. لااله الاالله. حضرت تا سه بار نصیرو شقه میکنه و هر سه بار که زندش میکنه بازم نصیر میگه توخدای یکتای قهاری و غیر از تو خدای دیگه ای رو نمیشناسم. حضرت بار چهارم امر میکنه برو از اردوی من بیرون که تو کافر شدی. نصیر بیرون میرده و از همونوخت طایقه نصیری که علی رو خدا میدونن پیدا میشه. مردم شما علی رو یک دستی نگیرین. یچیزی من بت میگم تو هم یه چیزی میشنفی. گفت که:

من اگر خدای ندانمت،
متحیرم که چه خوانمت.

حالا روزی سخن من با سگهای آستان علیه. هول نکن. بت برنخوره. سگ آستان علی بودن خیلی مقامه. خیلی مرتبس خیلی شرفه. افتخار از این بالاتر نیس که آدم سگ آستان علی باشه. شاه عباس با جقّه پادشاهی مهر اسمش کلب آستان علی بود. علیجانم.
علی اول، علی آخر
علی ظاهر علی باطن.

حالا یه سگ آستان علی میخوام، یه جونمرد پیداشه و چراغ آخر مارو بده.»
سید اینرا گفت و پولی را که هنوز در دست داشت دوباره انداخت میاندستمال و رفت کنار پرده نیمه باز وچمباتمه نشست رو زمین و غمناک جلوش خیره شد.
ظاهراً سید در خلسه فرو رفته بود. ولی پیش خودش میگفت: «واسیه یه بعدازظهر، اونم روز اول خوبه، بد میخی نکوفتم. ناهار و شامم که براس. فردا میباس یخورده اشکشونم بگیریم. اگه خرگیربیارم چند تا دعا بفروشیم بد نیس. گمونم تو پولا خیلی پول هندی هّسش. اون مرتیکه گمونم ناخوشه ها. وضعش هم بد نیس. باید لولهنگش خیلی آب بگیره. میشه دوشیدش.
خر زبون نفهم خیلی توشنه .چقده از آدم حرف میکشن. دیگه خیال نمیکنم چیزی بماسه. حال وخته نمازه، میخوان نمازشونو کمرشون بزنن. منم مجبورم جلو اینا نمازی بخونم. ظاهر رو باهاس حفظ کرد. چند تا تاجر خرپول هم تودرجه یک دو هس که می باس اونا رم تیغ بزنم. گمون نمیکنم دیگه کسی مردش باشه چیزی بده. اما منم بد کردم. میباس حالاها مطلب روکش میدادم .زود درز گرفتم. اما بد وختی بود. خب ، فرد ا خدمتشون میرسم. امروز دیگه هوا پسه.»
سپس صدایش را التماس آمیز بلند کرد.

«این چراغ آخر نرسید؟ دل سید اولاد پیغمبر رو نشکنین.» کمی خاموش شد، وچون جمعیت داشت از هم پاشیده میشد براق شد و با صدای وقیحی داد زد. «مادر بلند نشو دوکلمه دیگه دارم بگم و دعات بکنم.»
یکی از مسافرین داد زد. «آقا آفتاب داره غروب میکنه نمازمون قضا میشه. باقیش رو بذارین واسیه فردا.»

سید ناچار پاشد رفت بسوی دستمال و آنرا با پولهایش برداشت وتو جیبش گذاشت ومعرکه بهم خورد.

مسافرین گُله به گّله تنها تنها، یا چند تا چند تا، یا شام میخوردند و یا دراز بدراز برای خودشان افتاده بودند. آمد و شد کم بود وخستگی روز همه را از دوندگی انداخته بود. سید هم از برکت زوّار شام مفصلی گیرش آمده بود. چند تا خانوار برایش غذا داده بودند و سفره اش باز بود و با یک کاسه آش وچند تا گل شامی لای نان و یک بشقاب پلو با ماهی سرخ کرده رنگین بود. بساط او از دیگران دور افتاده تر بود. گوشه دنجی جُل و پلاس خود را گسترده بود و داشت شام میخورد.

دریا آرام بود و کشتی مثل ماهی آن تو شناوربود. جواد به پهلو روتختخواب خود دراز کشیده بود و داشت سید را میپائید و پیش خودش فکر میکرد: «این مردکه جلنبر باعث پخش میکرب خرافاته. ضررش از سیفلیس وجذام بیشتره. باید نابودش کرد. اینجور آدما رو باید بیل و کلنگ دستّشون داد و ازشون کار کشید. اگه کار کردن، باید بشون نون داد. اگه کار نکردن باید اینقده گشنگی بشون داد تا بمیرن.»

جواد دید که سید کاسه آش را فوری سر کشید و ته کاسه اش را هم با انگشت لیسید. سپس دوُری پلو را پیش کشید و چند تا لقمه کله گربه ای که از آن برداشت ناگهان از خوردن دست کشید و با احتیاط اطراف خود را پائید. نگاهش بدزدی میماند که میخواست از دیوار خانه مردم بالا برود. سپس آهسته دست برد و از تو باروبنه اش، همان جام ورشوی که در آن پول جمع کرده بود بیرون آورد وآنرا پای سفره گذاشت. دوباره دستش تو خورجین فرو رفت. ظاهرا چیزی را که میخواست دم دست بود و زود گیرش آورد.
سپس دست دیگر بکمک دست اول توی خورجین گم شد و در آنجا به کند و کو پرداخت. نگاه سید روی کار خودش نبود، جمعیت را می پائید.

جواد برق گلوی بتری سیاه را دید که از خورجین بیرون سرک کشید و تو جام یله شد، تنه بتری توخورجین بود. سید فوری جام را بلب برد و سرکشید.

جواد نیم خیز شد. برق بتری را دیده بود و سه گره اخمی هم که بر چهره سید، از نوشیدن جام، نشسته بود در نور کهربائی چراغهای کشتی دیده بود، خون تو مغزش دوید. سید شامیها را پیش کشید و یکدانه از آنها را لای تکه نانی پیچید و یک لقمه قاضی درست کرد و نیش کشید.

برای یک لحظه جواد خواست سید را لو بدهد و رسوایش کند. «پدرسوخته بی شرف بعد از اونهمه نیزه بازی و علی علی کردن حالا داره عرق میخوره. خوب میدونسم از چه قماشیه. اما لو دادنش فایده نداره. گیرم چندتا تو سریم از مردم خورد. باید فکر اساسی کرد.» دوباره رو تختخوابش افتاد.

نصف های شب بود وتمام مسافرین در خواب خودش بودند. تنها جواد بود که بیدار بود ولای لای کش دار وکرخت کننده آتشخانه کشتی درش اثر نداشت. حالا دیگر فکرش آرام بود، بنظرش آمد که خوابیده و خواب برق آسائی دیده، اما از چگونگی آن چیزی بیاد نداشت. میدید که گردی از جهان دیگر برخاطرش نشسته و برخاسته بود.

اما ناگهان یادش آمد که خواب دیده بود که با سید پرده دار دوتائی تو یک بلم خیلی کوچک نشسته بودند و بَلم میان دریا در تلاطم بود و آنها داشتند با هم دعوا میکردند و پاروها افتاده بود تو آب و آن دو تا میان بلم کُشتی میگرفتند و می خواستند یکدیگر را تو دریا بیندازند وآخر سر او توانسته بود که سید را تو دریا بیندازد.

ستارگان درشت و برجسته از آسمان آویزان بودند. بنظرش رسید که آنها چنان باو نزدیک بودند که میتوانست آنها را با دست بگیرد. ماه نبود. ته آسمان سورمه ای بود. صدا و بو مزه و رنگ دریا تو سر و بینی و زبان و چشم او پیچیده بود.

به سید فکر میکرد. به رجز خوانی او و ننه غریبم در آوردن او و عرق خوردن او و بیغمی و لقمه پروری او. گوئی یک صدا تو گوشش پچ پچ میکرد:

«اینکار سودی ندارده. باید ریشه رو ا ز بینمبرد. یک خورشید جهانتاب لازمه که اونقدر از بالا تو سر این مردم بتابه تا خرافات را تو لونه مغزشون بسوزونه. با همین جور حرفها آبرو و ملیت و غیرت مارو از بین بردند. بدبخت. خودش میگه مین عجمی هستم و میخواد بره یکسال هندسون وچین وماچین بگرده و آبروی مارو بیشتر ببره... مرده شور اون شکم کارد خوردتو ببره... اما تو بیا و این کارو واسیه تفریح خودت هم که شده بکن... خیلی تماشائیه.» آهسته خندید و ذوق کرد. ته رخ نیلی آسمان و سبکسری و لوندی ستارگان شادش ساخته بود.

تو رختخوابش نشست و از رو چمدانش که زیر تختخوابش بود دو دانه موز که غروب از فروشگاه کشتی خریده بود برداشت و پوست کند و خورد. بو و مزه موز سرحالش آورد. خمیر نرمی که از آن با آب دهنش درست شده بود تو دهن میگرداند و کم کم آنرا فرو میداد. موز را دوست میداشت. زندگی هندوستان پیش چشمانش جان گرفته بود. بوی کشتی و موز و نم شور دریا و قیر و نفتِ سیاه او را بیاد هندوستان انداخته بود.

صدای کشتدار و شکوه آمیز آتشخانه کشتی تو گوشش ونگه میداد. خورخور جانخراش جوان بلوچی که درست بالای سراو رو زمین خوابیده بود آزارش میداد. بلوچ گنده و قهو ه ای بود و سبیل های کشیده وسیاه و براق داشت. عمامه سفید چرک مرده اش بالای سرش بود. از انبار کالا صدای خنده و زمزمه باربران چینی بگوشش میخورد. با خودش گفت. «دارن قمار میکنن. بازم اینها که بودائین. بت بپرستنن... بازم هرچیه مال خودشونه. آب و هوای خودشون درسش کرده. اما اون مردتیکه چینی چرا پولش رو داد باین گردن کلفت؟ بی تفریح نیس. حالا بدنیس پاشم این کارو بکنم. حالا چنون حق این لندهوِر مفت خور و بذارم کف دستش که خودش بگه آفرین.»

از جایش پاشد. هوا سازگار بود. تری و شوری دریا را روی پوست خود حس میکرد. چراغهای سرخ و کهربائی روی سطحه سوسو میزد . سایه بیگانه و هو ل انگیز جرثقیل بزرگی که اهرم آن بالای انبار آویزان بود، کج و کوله بروی برآمدگی دهنه انبار و سطحه کشتی، شکسته و پهن شده بود.

کف پای برهنه اش را که روی تخته نمناک کشتی گذاشت خوشش آمد. آهسته و با احتیاط راه افتاد و از کنار مسافرین بجائی که سید پرده دار خوابیده بود روان شد. صدای زنجموره خواب آلود آتشخانه کشتی توی تنش فرو میرفت.

سید کنار پلکانی که بطبقه زیرین کشتی میرفت خوابیده بود. یک عبای نازک بوشهری رویش کشیده بود و خورجینش را زیر شانه و سر و گردنش گذارده بود. عمامه آشفته اش کنارش بود. پرده تو جعبه ُاستوانه ای خود، بغل سید دراز کشیده بود. نور قاتی چراغهای سرخ و زرد بر خفتگان افتاده بود.

نزدیک خفته سید ایستاد. پیش خودش فکر میکرد: «لابد اگر من رو در همین حالت اینجا ببنین باید بگم اومدم از صاحب پرده مراد بگیرم و نذر و نیاز کنم. با حربه خودشون باید کوفت تو مغزشون. اما کار باینجاها نمیکشه. » آهسته پیش خودش خندید.

سپس با احتیاط رفت و پرده را بغل زد، و آورد گذاشت پائین پای سید. یکتا پیراهن و تنبان بود. موهای ژولیده و وز کرده اش رو پیشانیش چسبیده بود. جعبه پرده سنگین بود. دلش میلرزید. انگشتان دست وپایش یخ کرده بود. با خودش گفت: «مثه اینکه میخوای دینامیت جائی بذاری؟ کار از این ساده تر هم نمیشه؟ مسخره و تفریحه. » باز آهسته خندید.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید