روزه يکسو شد و عيد آمد و دلها برخاست!
می ز ميخانه بجوش آمد و می بايد خواست!
نوبه زهد فروشان گران جان بگذشت!
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست!
چه ملامت بود آنرا که چنين باده خورد!
اين چه عيبست بدين بيخردی وين چه خطاست!
باده نوشی که در او روی و ريائی نبود!
بهتر از زهد فروشی که در او روی و رياست!
ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق!
آنکه او عالم سرّست بدينحال گواست!
فرض ايزد بگذاريم و بکس بد نکنيم!
وآنچه گويند روا نيست نگوئيم رواست!
چه شود گر من و او چند قدح باده خوريم!
باده از خون رزانست نه از خون شماست!
اين چه عيبست کزان عيب خلل خواهد بود!
ور بود نيز چه شد مردم بی عيب کجاست!
حافظ