اما عشق عارف به افتخار السلطنه با همهی این شیفتگیها، ذره ای به عشق عارف به تاجالسلطنه، دختر دیگر ناصرالدین شاه نمیرسد، چرا که تاج السلطنه هم در میان این دختران از امتیاز دیگری برخوردار است. اول آنکه او در زیبایی و طنازی سرآمد بانوان زمان خود است. چنانکه خود او در خاطراتش (که اخیرا ً به چاپ رسیده)، در مورد این موهبت خدایی میگوید:
«لازم است شرحى از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم؛ من خیلى باهوش و زرنگ بودم و خداوند تمام بالهاى سعادت را از حیث صورت به روى من گشاده بود.
موهاى قهوه اى مجعد بلند مطبوعى داشتم. سرخ و سفید، با چشمهاى سیاه و درشت و مژههاى بلند. دماغى خیلى با تناسب، لب و دهن خیلى کوچک با دندانهاى سفید که جلوهى غریبى به لبهاى گلگون من میداد. در سراى سلطنتى که نقطهى اجتماع زنهاى منتخب شدهى خوشگل بود، صورتى خوشگلتر و مطبوعتر از صورت من نبود.»
دوم اینکه تاج السلطنه به اقتضای زندگی مرفه، از تحصیلاتی قابل توجه و تربیتی جدید نیز برخوردار است. او در سال ۱۳۰۱ قمری زاده میشود و در هشت سالگی در حالی که آرزو دارد به اروپا برود و با زنان «حقوق طلب» آنجا ملاقات کرده و در مورد شرایط بسیار نابسامان زن ایرانی گفتگو نماید، به توصیه پدر به عقد شجاعالسلطنه در میآید و این را آغازگاه بدبختی خود میداند. البته بعدها – بعد از متارکه از شجاع السلطنه به این آرزو جامه عمل میپوشاند.
به اروپا میرود و با افکار نوین اجتماعی آشنا میشود. زبان فرانسه را فرا میگیرد، به نقاشی و نواختن پیانو میپردازد و به مطالعهی تاریخ و فلسفه روی میآورد و مدتی نیز به گروه «طبیعیون» میپیوندد. و همهی این مسائل باعث میشود که وی خود را نه یک سر و گردن، بلکه هزار سر و گردن از دیگر زنان آن دوره بالاتر بداند و اعتنا به کسی نکند.
نکند.
اما تکلیف شاعر شوریده ی ماچیست؟ شاعرعاشق پیشهی ما که این آوازهها را همراه با آوازهی زیبایی بیمانند او شنیده، – و اکنون از راه گوش عاشق شده- چه کند؟ هر جا که میرود سخن از این فتانه است. پیش خود میاندیشد، خوب ... حالا راه به کوی او ندارد، بیرون کوی او که میتواند قدم بزند و به اصطلاح بپلکد. پس دریکی از روزهای اردیبهشت سال ۱۳۲۳ قمری به طرف خانهی دلدار به راه میافتد. خیابانهای غربی تهران را میپیماید، مسافتی که از شهر دور میشود، به در باغ بزرگی میرسد. اکنون ظهر است و هوا اندکی گرم و شاعر خسته...
پس زیر درختهای کهنسال جلوی باغ مینشیند، سر را از عمامه برهنه میکند، دست بر پیشانی مینهد و از سر دلسوختگی زمزمه سر میدهد. چیزی نمیگذرد که صدای چرخ کالسکه ای را از پیچ جادهی مشجّر میشنود. پس از چند دقیقه کالسکه جلوی در بزرگ باغ میایستد، کالسکه چی پایین میآید و در کالسکه را میگشاید و یک خانم زیبا با فربهی مطبوعی از آن پیاده میشود و بطرف باغ میرود و قلب و جان شاعر ما را هم با خود میبرد.
عارف دست به دامن کالسکه چی که میخواهد بازگردد، میشود اما به جای پاسخ دو فحش آبدار و یک اردنگی جانانه نثارش میشود. اما ... عشق است و این چیزها سرش نمیشود باید خودش را به آب و آتش بزند، تا به معشوقه برسد. نه .... این فکر را نکنید، از دیوار بالا نمیرود، البته دور خیز میکند که برود، اما ناگهان دو جوان اشرافی سوار بر اسب را میبیند که به سوی باغ میآیند و تا باغبان در را به روی آنان باز میکند، شاعر هم خود را باریک کرده و همراه آنان به مجلس بزم معشوقه وارد میشود. تازه واردها به خانم تعظیم میکنند عارف هم همچنان میکند، خانم به آنان اذن نشستن میدهد.
پس از مدتی خدمتکاران خوراکهای خوشمزه و نوشیدنیهای گوناگون میآورند و شاعر هم سرش از بادهی ناب گرم میشود و دیگر حتا اندک اضطرابی هم به دل راه نمیدهد که ممکن است این خانم زیبا روی دُمش را بگیرد و با افتضاح بیرونش کند. سرها که گرم میشود تاج السلطنه به رحیم خان دستور ساز زدن میدهد.
با ساز رحیم خان عارف که سرش از جام و دلش از عشق گرم است و شکوه آن بزم هم مفتونش کرده، در همان دستگاه شروع به خواندن میکند و آن وقت است که تازه میزبان پی میبرد که این میهمان، ناخوانده است و به حیله در این مجلس نشسته. اما از آنجا که آن صدای جادویی او را سحر کرده از عارف میخواهد که باز هم به بزم آنها بیاید و خوب دیگر کور از خدا چه میخواهد؟، دو چشم بینا!
و به این ترتیب تاج السلطنه و عارف به هم دل میبازند و تصنیف «تو ای تاج» متولد میشود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
ناگفته نماند که خود عارف در شرح احوالش عنوان میکند که:
«مصراع دوم این تصنیف اول به این صورت بود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
کند افتخار از تو تاج کیانی
ولی بعد چون دیدم به «تاج کیانی» که شرافت ملی است، اهانت میشود، آن را تغییر دادم!»
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ