خدایا صدامو میشنوی؟؟
من در اين سکوت سنگين و مطلق شب به آستان تو آمده ام ...
آنقدر نيازمندم که يارای گفتنم نيست ...
آنقدر غرق دريای تـمنايـم که دلـم را فراموش کرده ام ...
آنقدر اسير مشتی خاکم که راه آسـمان را گم کرده ام ...
امشب آمده ام اما نه مثل هرشب ...
کوله بارم پر از گناه و دستهايم خالی ...
من از تو می خواهم بر حال پريشمانـم رحم کنی و به من از لطف خويش نظر کنی ...
چشمهايـم من ملتمسانه اميدوار به چشمهای توست ...
|