سنگ اندیشه به افلاک مزن!دیوانه
چون که انسانی و از تیره ی سرطاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر هم سامان راچون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی رازکشتی دیده به توفان خطر می رانی
مست از هندسه ی روشن خویشی!مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن!ای دل!که در این بزم خرابات شعورهر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ورنه از قافله ی مور و ملخ درمانی
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|