خدایا...خدایا
تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو میکنم با این فراموشی وخاموشی
چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته
کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته
خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستاده ام چقدر تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذای کهنه ی خوابو
چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه
خدایا من کجا میرم کجای جاده دل تنگه
میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی ذاره
سر راه بهشت من درخت سیب میکاره
|