
04-15-2010
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ای زلف تو
ای زلف تو دام و دانه خالت
هر صید که میکنی حلالت
خورشید دراوفتاده پیوست
در حلقهی دام شب مثالت
همچون نقطی سیه پدیدار
بر چهرهی آفتاب خالت
دل فتنهی طرهی سیاهت
جان تشنهی چشمهی زلالت
از عالم حسن دایه لطف
آورده به صد هزار سالت
رخ زرد و کبود جامه خورشید
سرگشتهی ذرهی وصالت
تو خفته و اختران همه شب
مبهوت بمانده در جمالت
تو ماه تمامی و عجب آنک
انگشت نمای شد هلالت
مرغی عجبی که مینگنجد
در صحن سپهر پر و بالت
چون در تو توان رسید چون کس
هرگز نرسید در خیالت
پی گم کردی چنانکه هرگز
کس پی نبرد به هیچ حالت
خواهد که بسی بگوید از تو
عطار ولی بود ملالت

شرح لب لعلت
شرح لب لعلت به زبان مینتوان داد
وز میم دهان تو نشان مینتوان داد
میم است دهان تو و مویی است میانت
کی را خبر موی میان مینتوان داد
دل خواستهای و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان مینتوان داد
گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نیست از آن مینتوان داد
یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان مینتوان داد
سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به یک پارهی نان مینتوان داد
داد ره عشق تو چنان کرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان داد
جانا چو بلای تو بهارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان مینتوان داد
گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان مینتوان داد
چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان مینتوان داد
خود طالع عطار چه چیز است که او را
یک بوسه نه پیدا و نه نهان مینتوان داد

پیر ما بار دگر
پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد
خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد
خرقه آتش زد و در حلقهی دین بر سر جمع
خرقهی سوخته در حلقهی زنار نهاد
در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد
درد خمار بنوشید و دل از دست بداد
میخوران نعرهزنان روی به بازار نهاد
گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر
گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد
من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود
گلم آن است که او در ره من خار نهاد
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|