
04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
غزلیات عطار
غزلیات عطار
غزلیات عطار به سه بخش تقسیم می شود:
1 ــ غزلیات عاشقانه ، با مضامین عاشقانه معمولی؛ که با حرمت و دلنشینی همراه است و سبکسری و خودبینی شاعران پیش از وی (بخصوص شاعران دوره تغزل) را ندارد:
جانا، ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
با من بساز و جانم از این بیشتر مسوز
هر روز تا به شب، چو ز عشق تو سوختم
هر شب، چو شمع زار، مرا تا سحر مسوز
همزمان با عطار، «انوری» و «خاقانی» هم این نوع غزل را سرودند؛ و بعد از عطار، «سعدی» آن را به کمال رساند.
2 ــ غزلیات قلندری ؛ جنبه های قلندری عرفانی و معنوی است و از اصطلاحات و ترکیبات خاصی سرشار است. در این غزلیات، می و میکده و خرابات و رندی و مستی و بی خویشی محور ابیات و موضوع شعرهاست:
زنار کمر کرده وز دیر برون جستهطرف کله اشکسته از شوخی و رعناییچون چشم و لبش دیدم، صد گونه مگر دیدمترسا بچه چون دیدم، بی توش و تواناییآمد بر من سرمست، زنار و می اندر دستاندر بر من بنشست، گفتا اگر از مایی
3 ــ غزلیات عرفانی: هرچند در غزلیات عرفانی ـ قلندری همه جا معشوق ازلی و سوز و ساز در راه وصال او موضوع غزل است، عطار در غزلیات عرفانی سخن از «مقام» می گوید و در قلندریات از «حال».
عطار در غزلیات عرفانی از صفات معشوق ازلی و وصف عاشق و سوختگی و فنا و محو در معشوق سخن می راند و آداب سیر و سلوک را باز می گوید و برای رهایی از نفس و تعلقات دنیوی سخن می گوید.
به این ترتیب، غزلیات عطار را از این دیدگاه می توان به دو بخش تقسیم کرد:
الف ــ غزلیاتی که در آنها سخن از عاشق و صفات او و احوالی است که بر رهروان وادی عشق حادث می شود، مانند:
عاشقانی کز نسیم دوست جان می پرورندجمله وقت سوختن چون عود خام مجمرندفارغ اند از عالم و از کار عالم روز و شب واله راهی شگرف و غرق بحری منکرند
ب ــ غزلیاتی که در آن وصف معشوق ازلی و صفت و حال عاشق در برابر معشوق مطرح است:
نظری به کار من کن که ز دست رفته کارم
به کسم مکن حوالت که بجز تو کس ندارم
منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و نه برفت هیچ کارم
غزل عطار با اوجی معنوی همراه است، ساده و فهم پذیر و لذتبخش است؛ و به همین سبب، در شاعران پس از وی - بویژه مولانا - بسیار مؤثر می افتد.
چند غزل از عطار را می خوانیم :
پیر ما بار دگر روی به خمّار نهاد خط به دین بر زد و سر بر خطِ كفّار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه دین بر سر جمع خرقه سوخته در حلقه زنّار نهاد در بُنِ دیرِ مُغان در بر مُشتی اوباشسر فرو برد و سر اندر پی این كار نهاد دُرد خمّار بنوشید و دل از دست بداد می خوران، نعرهزنان، روی به بازار نهاد گفتم: «ای پیر! چه بود این كه تو كردی آخر؟» گفت كین داغ، مرا، بر دل و جان، یار نهاد من چه كردم؟ چو چنین خواست، چنین باید بود گُلم آن است كه او در ره من خار نهاد» باز گفتم كه «انا الحق زدهای، سَر در باز!» گفت: «آری زدهام.» روی سوی دار نهاد دل چو بشناخت كه عطار درین راه بسوخت از پی پیر، قدم، در پی عطار نهاد
***
یا دست به زیرِ سنگم آید
یا زلف تو زیرِ چنگم آید در عشق تو، خرقه درفكندم تا خود پس از این چه رنگم آید هردم ز جهان عشق، سنگی بر شیشه نام و ننگم آیدآن دم ز حساب عمر نبود گر بیتو، دمی، درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تواز هستی خویش ننگم آید چون زندگیام به تست، بیتو، صحرای دو كَون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار عالَم، ز حسد، به جنگم آید
***
در درد عشق یک دل بیدار می نبینممستند جمله در خود هشیار می نبینمجمله ز خودپرستی مشغول کار خویشنددر راه او دلی را بر کار می نبینمعمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدمبا دست هرچه دیدم چون یار می نبینمگفتم مگر که باشم از خاصگان کویشخود از سگان کویش آثار می نبینمدعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشقکز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحقزیرا که جای عاشق جز دار می نبینمچون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدمدین رفت و بر میان جز زنار می نبینماکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم مناندک ز دست دادم بسیار می نبینمدردا که داد چون گل عطار دل به بادشوز گلبن وصالش یک خار می نبینم
منصور رستگار فسایی - برگرفته از: «انواع شعر فارسی»
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|