نمایش پست تنها
  #58  
قدیمی 04-16-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض صفر مقدس

صفر مقدس





اولی : صوفیی می رفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
کان یکی گفت "انگبین دارم بسی
میفروشم سخت ارزان ، کو کسی؟"
شیخ صوفی گفت " ای مرد صبور
می دهی چیزی به هیچی؟"گفت "دور!
تو مگر دیوانه ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس ؟"
هاتفی گفتش که" ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برتر آی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم ."

تبیاد : در عطاری منطق الطیر حکایات خوشبویی از بوستان ادبیات می توان یافت یکی هم همین که خواندید : صوفیی (شما بخوانید اهل دلی )در بازار راه می رفت فریاد دوره گردی که عسل می فروخت شنید که می گفت : عسل بسیار خوبی دارم و ارزان می فروشم . مرد از او پرسید :" آیا در ازای "هیچ" به من عسل می دهی؟" دوره گرد گفت :" برو بابا! چه کسی را دیده ای که در ازای "هیچ" چیزی بدهد؟ "
هاتفی در قلب مرد زمزمه کرد :" ای مرد تو برای خریدن نزد ما بیا و تنها قدمی ازین دکان که هستی بالاتر شو تا ببینی که ما در برابر "هیچ"، "همه چیز" به تو می دهیم و اگر از "همه چیز " بیشتر هم بخواهی به هیچت خواهیم فروخت."


دومی : آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سوال
"کای فرومانده چه آوردی ز راه؟"
گویم "از زندان چه آرند ای اله؟"

الدنیا سجن المومن ، دنیا زندان مومن است و مومن در زندان جز آرزوی رهایی "هیچ" ندارد . آیا آنروز که زندانی از زندان بیرون می آید به این نخواهد اندیشید که سهم روزها و شبهایش جز امید "هیچ" نبوده و همان امید دیروز "آزادی " امروز شده ؟ و آزادی "همه چیز " است.

سومی : سلمان از دنیا رفت و مولایش این دوبیت را بر کفن او نگاشت :
وفدت علی الکریم بغیر زاد
من الحسنات والقلب السلیم
وحمل الزاد اقبح شیء
اذ الوفود علی الکریم

"بدون هیچ زاد و توشه ای از حسنات و قلب سلیم بر شخص کریمی وارد شدم آری هرگاه مقصد حضور نزد کریم باشد آوردن زاد و توشه زشت ترین کار است."

البته سلمان از تمام ما مسلمان تر بود اما "هیچ" در دستان او یعنی "همه چیز " در دستان خدا و امن از دستان خدا ،
کدام آغوشی گشوده می شود؟

<H4><H2><H4> </H4></H2><H3></H3></H4>

عطار هد هد هفت وادی
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید