نمایش پست تنها
  #436  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


مهتاب


نورى ديوار سنگى مقابل را روشن كرد. رقص ذرّات مه براى لحظه‏اى او را ياد سرنوشت سرگردان و وحشى‏اش انداخت.
سايه‏هاى لرزان سنگ‏ها كوتاه‏تر شدند. ماشين كه نزديك‏تر شد، دستش را سريع روى چشم‏هايش گذاشت. وقتى همه جا دوباره تاريك شد، سردى خشنى احساس كرد.
پاشيده شدن آب مانده‏ى كف كوچه، تا زانو خيسش كرده بود. به ديوار نزديك شد. در حالى كه فُحش مى‏داد به دور شدن چراغ‏هاى قرمز چشمك‏زن ماشين خيره شده بود.

نفس‏زنان اطراف را نگاه كرد. ديگر نمى‏توانست طاقت بياورد.
برگشت. گاهى پاهايش سُست مى‏شد، به زمين مى‏افتاد، بلند مى‏شد و ادامه مى‏داد. در انتهاى كوچه‏اى بن‏بست، مقابل درى چوبى رسيد. كليد را چرخاند.
با عصبانيت دستگيره را تكان داد. يكدفعه صداى شكستن قُفل، فرياد سكوتِ كوچه را بُريد. در با شدّت به ديوار خورد. به طرفش برگشت. دوباره هُلش داد و داخل شد. پايش به چيزى گير كرد. نتوانست تعادلش را حفظ كند. وقتى به كفِ اتاق افتاد، تفاله‏هاى چاى توى دهانش رفت.
در حالى كه تُف مى‏كرد روى صندلى نشست.
به پنجره دودزده اتاق خيره شده بود. چراغ نفتى لبِ پنجره، نور لرزانى در اتاق پخش مى‏كرد.
سوزِ سرد پاييز با برخورد به لبه‏هاى شكسته شيشه، صداى عجيبى ايجاد مى‏كرد.
روشنايى ضعيفى كه از كوچه وارد مى‏شد، از ميله‏هاى آهنى پنجره سايه‏هاى بى‏شكلى مى‏ساخت. چند قوطى سيگار مچاله شده زير نور مى‏درخشيد.
آينه گرد گرفته‏اى كه خطّى سياه نصفش مى‏كرد، نور اتاق را به ديوار مقابل منعكس مى‏كرد
. بوى گند عرق و رطوبت كه روى تختخوابش بيشتر مى‏شد، در هوا مى‏پيچيد. موش خاكسترى در حالى كه پوزه سياهش را تكان مى‏داد به قاب عكس روى كمد برخورد كرد.
تمام سعى‏اش را كرد تا از صندلى جُدا شود. دستش روى عكس بود. چشم‏هايش سياهى رفت. وقتى صداى چوب‏هاى تخت پخش شد، به زحمت توانست چشم‏هايش را باز كند. سرش را بالا برد.
چشم‏هاى براق و زرد گربه‏اى را ديد كه از پشت شيشه او را مى‏پاييدند. صداىِ پنجه‏هاى گربه آخرين صدايى بود كه شنيد.

«ماه پشت ابر بود. از مهتاب خبرى نبود. بوى لجن‏هاىِ زير پايش همه جا را فرا گرفته بود. پشت سر را نگاه مى‏كرد. نفس‏زنان مى‏دويد.
به چيزى برخورد كرد. نعره‏اى زد و روى زمين افتاد. گل و لاى به دهانش رفت. بلند شد. خواست دوباره فرار كند. نتوانست. در جايى فرو مى‏رفت. صداى خارج شدن حباب‏هاى هوا از زير لجن‏ها، صداى مرگ را در گوشش مى‏خواند. چشم‏هايش را بست.
فرو رفت. زير مُرداب چشم‏هاى زردى ديد كه او را نگاه مى‏كردند. ناگهان گرماى زيادى زير پايش احساس كرد. قلوه سنگ‏هاى تيز، پايش را زخمى كرده بود. چند مار سياه به هم مى‏لوليدند.
درختى خشك كنارش بود. كركسى سياه با گردنى لخت او را مى‏پاييد. ديد مارها به طرفش مى‏آيند، فريادى كشيد و دستش را به سرعت به طرف شاخه‏اى از درخت برد.»

چشم‏هايش را باز كرد.دستش روى كمد. خرده‏هاى بطرى شراب، زخمى‏اش كرده بود. زير نور چراغ، چيزى روى زمين مى‏درخشيد. همان قاب عكسى بود كه چند روز پيش از ميان وسايل گنجه پيدا كرده بود.
آن را مقابل چشم‏هايش گرفت. خودش بود. كنار مهتاب ايستاده بود. با لبخند زيبا و زمينى. موج‏هاى دريا، درختچه‏هاى سبز و گل‏هايى كه دستشان بود، عكس را زيبا مى‏كرد. دست هم را گرفته بودند؛ در حالى كه همديگر را نگاه مى‏كردند. نفس عميقى كشيد.
خودش را باعث جدايى‏شان مى‏دانست. با دقت به چهره، چند تار موى روى پيشانى سفيدش افتاده بود. ابروهاى سياهش زيبايى خاصى به چهره‏اش مى‏داد.
چشم‏هايش با مژه‏هايى بلند، مثل هميشه مى‏درخشيد. گونه‏هاى صاف و كشيده‏اش به لب‏هاى متناسب و گوشتى‏اش ختم مى‏شد. وقتى به لب‏هايش نگاه مى‏كرد همه چيز را تار ديد. پلك‏هايش را به هم فشار داد. احساس كرد چيزى در وجودش مى‏جوشد. چيزى ميان سياهى‏هاى وجودش زبانه مى‏كشد.
احساس كرد لبخند مهتاب با او حرف مى‏زند. صدايش مى‏كند. به فكر فرو رفت. فكر لحظاتى كه با مهتاب بود. براى مهتاب بود.

عكس را از قاب عكس بيرون آورد و بلند شد. خودش را مقابل آينه رساند. با دست خون‏آلودش غبار آينه را پاك كرد. از پشت خون و خاكِ آينه خودش را ديد. باور نمى‏كرد خودش باشد. دندان‏هايش را به هم فشار داد. خم شد. منقلش را برداشت و به طرف شيشه‏اى انداخت. گربه با شكستن شيشه در حالى كه سوراخ‏هاى ديوار را چنگ مى‏انداخت، فرار كرد.
صداى مبهم ريخته شدن نفت روى زمين، فضاى اتاق را به حركت در مى‏آورد. آخرين كبريتش را كشيد. مدتى به شعله‏هايش نگاه كرد و آن را روى زمين انداخت. آتش، نفت را بلعيد و پيش رفت.
حصير كهنه اتاق آتش گرفته بود. احساس راحتى مى‏كرد. بعد از مدّت‏ها لبخندى لب‏هايش را تكان مى‏داد.

آتش به سقف اتاق رسيده بود. حس مى‏كرد همه چيز، او را خفه مى‏كند. ديوارها مى‏خواهند گلويش را بفشارند. در اين ميان، صداىِ مهتاب در گوشش طنين مى‏انداخت.

چشم‏هايش مى‏درخشيد. به طرفِ در حركت كرد. وقتى از اتاق خارج شد، يك لحظه ايستاد، برگشت. به شعله‏هاى آتش نگاه كرد.

نور لطيفِ مهتاب، صورتش را روشن كرده بود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید