
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مهتاب
نورى ديوار سنگى مقابل را روشن كرد. رقص ذرّات مه براى لحظهاى او را ياد سرنوشت سرگردان و وحشىاش انداخت.
سايههاى لرزان سنگها كوتاهتر شدند. ماشين كه نزديكتر شد، دستش را سريع روى چشمهايش گذاشت. وقتى همه جا دوباره تاريك شد، سردى خشنى احساس كرد.
پاشيده شدن آب ماندهى كف كوچه، تا زانو خيسش كرده بود. به ديوار نزديك شد. در حالى كه فُحش مىداد به دور شدن چراغهاى قرمز چشمكزن ماشين خيره شده بود.
نفسزنان اطراف را نگاه كرد. ديگر نمىتوانست طاقت بياورد.
برگشت. گاهى پاهايش سُست مىشد، به زمين مىافتاد، بلند مىشد و ادامه مىداد. در انتهاى كوچهاى بنبست، مقابل درى چوبى رسيد. كليد را چرخاند.
با عصبانيت دستگيره را تكان داد. يكدفعه صداى شكستن قُفل، فرياد سكوتِ كوچه را بُريد. در با شدّت به ديوار خورد. به طرفش برگشت. دوباره هُلش داد و داخل شد. پايش به چيزى گير كرد. نتوانست تعادلش را حفظ كند. وقتى به كفِ اتاق افتاد، تفالههاى چاى توى دهانش رفت.
در حالى كه تُف مىكرد روى صندلى نشست.
به پنجره دودزده اتاق خيره شده بود. چراغ نفتى لبِ پنجره، نور لرزانى در اتاق پخش مىكرد.
سوزِ سرد پاييز با برخورد به لبههاى شكسته شيشه، صداى عجيبى ايجاد مىكرد.
روشنايى ضعيفى كه از كوچه وارد مىشد، از ميلههاى آهنى پنجره سايههاى بىشكلى مىساخت. چند قوطى سيگار مچاله شده زير نور مىدرخشيد.
آينه گرد گرفتهاى كه خطّى سياه نصفش مىكرد، نور اتاق را به ديوار مقابل منعكس مىكرد
. بوى گند عرق و رطوبت كه روى تختخوابش بيشتر مىشد، در هوا مىپيچيد. موش خاكسترى در حالى كه پوزه سياهش را تكان مىداد به قاب عكس روى كمد برخورد كرد.
تمام سعىاش را كرد تا از صندلى جُدا شود. دستش روى عكس بود. چشمهايش سياهى رفت. وقتى صداى چوبهاى تخت پخش شد، به زحمت توانست چشمهايش را باز كند. سرش را بالا برد.
چشمهاى براق و زرد گربهاى را ديد كه از پشت شيشه او را مىپاييدند. صداىِ پنجههاى گربه آخرين صدايى بود كه شنيد.
«ماه پشت ابر بود. از مهتاب خبرى نبود. بوى لجنهاىِ زير پايش همه جا را فرا گرفته بود. پشت سر را نگاه مىكرد. نفسزنان مىدويد.
به چيزى برخورد كرد. نعرهاى زد و روى زمين افتاد. گل و لاى به دهانش رفت. بلند شد. خواست دوباره فرار كند. نتوانست. در جايى فرو مىرفت. صداى خارج شدن حبابهاى هوا از زير لجنها، صداى مرگ را در گوشش مىخواند. چشمهايش را بست.
فرو رفت. زير مُرداب چشمهاى زردى ديد كه او را نگاه مىكردند. ناگهان گرماى زيادى زير پايش احساس كرد. قلوه سنگهاى تيز، پايش را زخمى كرده بود. چند مار سياه به هم مىلوليدند.
درختى خشك كنارش بود. كركسى سياه با گردنى لخت او را مىپاييد. ديد مارها به طرفش مىآيند، فريادى كشيد و دستش را به سرعت به طرف شاخهاى از درخت برد.»
چشمهايش را باز كرد.دستش روى كمد. خردههاى بطرى شراب، زخمىاش كرده بود. زير نور چراغ، چيزى روى زمين مىدرخشيد. همان قاب عكسى بود كه چند روز پيش از ميان وسايل گنجه پيدا كرده بود.
آن را مقابل چشمهايش گرفت. خودش بود. كنار مهتاب ايستاده بود. با لبخند زيبا و زمينى. موجهاى دريا، درختچههاى سبز و گلهايى كه دستشان بود، عكس را زيبا مىكرد. دست هم را گرفته بودند؛ در حالى كه همديگر را نگاه مىكردند. نفس عميقى كشيد.
خودش را باعث جدايىشان مىدانست. با دقت به چهره، چند تار موى روى پيشانى سفيدش افتاده بود. ابروهاى سياهش زيبايى خاصى به چهرهاش مىداد.
چشمهايش با مژههايى بلند، مثل هميشه مىدرخشيد. گونههاى صاف و كشيدهاش به لبهاى متناسب و گوشتىاش ختم مىشد. وقتى به لبهايش نگاه مىكرد همه چيز را تار ديد. پلكهايش را به هم فشار داد. احساس كرد چيزى در وجودش مىجوشد. چيزى ميان سياهىهاى وجودش زبانه مىكشد.
احساس كرد لبخند مهتاب با او حرف مىزند. صدايش مىكند. به فكر فرو رفت. فكر لحظاتى كه با مهتاب بود. براى مهتاب بود.
عكس را از قاب عكس بيرون آورد و بلند شد. خودش را مقابل آينه رساند. با دست خونآلودش غبار آينه را پاك كرد. از پشت خون و خاكِ آينه خودش را ديد. باور نمىكرد خودش باشد. دندانهايش را به هم فشار داد. خم شد. منقلش را برداشت و به طرف شيشهاى انداخت. گربه با شكستن شيشه در حالى كه سوراخهاى ديوار را چنگ مىانداخت، فرار كرد.
صداى مبهم ريخته شدن نفت روى زمين، فضاى اتاق را به حركت در مىآورد. آخرين كبريتش را كشيد. مدتى به شعلههايش نگاه كرد و آن را روى زمين انداخت. آتش، نفت را بلعيد و پيش رفت.
حصير كهنه اتاق آتش گرفته بود. احساس راحتى مىكرد. بعد از مدّتها لبخندى لبهايش را تكان مىداد.
آتش به سقف اتاق رسيده بود. حس مىكرد همه چيز، او را خفه مىكند. ديوارها مىخواهند گلويش را بفشارند. در اين ميان، صداىِ مهتاب در گوشش طنين مىانداخت.
چشمهايش مىدرخشيد. به طرفِ در حركت كرد. وقتى از اتاق خارج شد، يك لحظه ايستاد، برگشت. به شعلههاى آتش نگاه كرد.
نور لطيفِ مهتاب، صورتش را روشن كرده بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|