
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نامه گمشده
نامه گمشده
وينسنت بونينا Vincent Bonina
مترجم هادي محمدزاده
منبع:.sffword
در طول زندگي ام دنبال شانسهايي بودهام كه به بهتر شدن موقعيتهايم بيانجامد. اگر چه وضع زندگي ام بد نيست و عموماً شادم، اما هرگز به حد كافي پيشرفتي نداشتهام. هرگز به اندازه كافي پول نداشتهام، هرگز به اندازه كافي اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امكانات مادي برخوردار نبودهام. هدفهايم كوچك اند و بنابراين هر لحظه دنبال هدفهاي جديدي هستم كه البته آنها نيز هدفهاي كوچكي هستند. به اين ترتيب من در زندگي ام همواره دنبال چيزهايي بوده ام كه نيازهاي ضروريام را برآورده كنند. اين نيازها چيست دقيقاً نميدانم اما به هر حال در پياشان هستم. احساسم اين است كه شانسهايي هست كه عاقبت به من رو ميآورد و اجازه ميدهد كه سر و سامان بگيرم و سود يك خوشحالي نهايي نصيبم مي شود. اتفاقاتي را كه ميخواهم برايتان شرح دهم ممكن است غير واقعي به نظر برسند، اما بايد كساني وجود داشته باشند كه ما را باور كنند و با اشتياق و ايمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذيرند. البته اتفاقاتي بسيار باور نكردني كه هر صبح كه از خواب بيدار ميشوم فكر ميكنم واقعيت ندارند اما واقعيت دارند و واقعاً اتفاق افتاده و جزيي از سرگذشت من شده اند.
تقريباً هر غروب كه روي صندليام مينشينم, ميتوانم صداي ساكنان طبقه پايين را كه در مورد ظواهر بي معني زندگياشان مشاجره ميكنند بشنوم. امشب هم با شبهاي ديگر هيچ تفاوتي ندارد. خانم اولسن فراموش كرده است كه برنامه مورد علاقه آقاي اولسن را از تلويزيون روي نوار ويدئو ضبط كند و حالا دنيا براي آقاي اولسن به پايان رسيده مگر آنكه بتواند آن نوار را ببيند. من معمولاً سعي ميكنم با بلند كردن صداي راديو از حجم سر و صداي گوشخراش آنها بكاهم، اما امشب مشاجرهاشان بالا گرفته است و بنابراين تصميم گرفته ام كميقدم بزنم.
در طبقه سوم يك خانه قديميكه تقريباً در اوايل اين قرن ساخته شده زندگي ميكنم. رواق ورودي بزرگ پيچ در پيچ و نماي سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر ميانگيزد. زماني اين خانه بزرگ جزيي از املاك خاندان برجسته باربرها بود كه ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتي سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغالسنگ مرد اما تا مدتها حكمراني خاندان باربرها به طول انجاميد. اين فكر غمگنانهاي است كه وقتي آنها كارشان را شروع كردند شايد اين احساس را داشتند كه صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد كرد. هرگز در طول ميليونها سال كسي فكرش را نميكرد كه عناصر بيثباتي چون نفت جاي عناصر با ثباتي چون زغالسنگ را بگيرد اما اتفاقي كه نبايد بيفتد, رخ داد. ميخواستم بدانم بر سر اين خانواده ها چه آمد چگونه اين همه دگرگوني رخ داد و حالا آنها كجايند؟
همچنان كه به سمت پايين پلههاي خانه قديمي مي رفتم و به طبقه اولسن نزديك مي شدم صداي اولسن بلندتر به گوش ميرسيد اما به ستون پلكان عمودي سالن ساختمان كه نزديك شدم قطع شد. در كريدور ساكت و متروك, نقاشي بزرگي از جاناتان باربر به ديوار آويزان بود. محتملاً وقتي خانه نوسازي شده بود آن را در زير زمين ساختمان يافته بودند و حتي هيچ كس نميدانست مالك آن چه كسي بود. زيبا به نظر ميرسيد. طرح مطبوعي از يك مرد جوان كه ملبس به لباسهاي زمان خودش تنها در محوطه منزل ايستاده بود. وقتي در آستانة رواق ورودي كه زيباترين طرحها روي آن كار شده بود ايستادم تنها صداي ضعيف و مبهم آن همسايگان بي ملاحظه را ميتوانستم بشنوم
ساعت حول و حوش هفت بعدازظهر. اينجا مياتبرگ است شهري كوچك در حاشيه پيتزبورگِ ايالت پنسيلوانيا. اين شهر يكي از شهرهايي است كه در آن صنعت استخراج زغال سنگ در ميان مردم شهر نسل در نسل رشد و نمو يافته و خانوادههاي اينجا را ثروتمند و بشاش نگاه داشته است. به جز ساعت هاي قديمي كه تا حدودي ميتوانند روايتگر داستان رئيس جمهور كوليج باشند زماني كه در سال 1928 از اين شهر ديدار كرده بود, ديگر خاطرات زيادي از آن روزهاي خوشبخت در ذهن ها زنده نمانده است. حالا اين شهر تبديل به يك شهر دانشگاهي شده است با سالنهاي تئاتر، كافيشاپها، فروشگاههاي انحصاري و البته رستورانهايي كه سريع غذا را آماده ميكنند. با تمام اين اوصاف، شهر با چشمانداز باشكوه كوهستانياش به عنوان وطن كوچك من هنوز يك جاي دوستداشتني است.
از پلهها خود را به رواق ورودي ميرسانم و به خشت شكسته زير پايم با حقارت چشم ميدوزم. به سرم ميزند كه همانطور پياده به سمت مركز شهر راه بيفتم. از تماشاي كودكان خندان و اينكه وقتشان به خوشي ميگذرد لذت ميبرم فكر ميكنم كه آنها صاحبان اصلي شهر هستند. وارد محوطه بازار كه شدم مي توانستم صداي همهمه شهر را بشنوم صداي بوق ماشينها و فرياد بچهها را. در گوشهاي از خيابان پلت ايستادم به افسر پليسي چشم دوختم كه مشغول گفتگو با گروهي از بچهها بود. او قصد توبيخ آنها را نداشت تنها آنجا ايستاده بود كه با آنها بگويد و بخندد. پليس اينجا حقيقتاً در شهر رفتار خوبي دارد آنها ميدانند كه درآمدشان از كجاست و به مردم شهر احترام ميگذارند حتي از كارشان لذت ميبرند. خيابان پلت اولين خيابان پررونقي است كه در قسمت غربي شهر با آن مواجه ميشويد كسب و كار و داد و ستد از اين خيابان شروع ميشود. ميتوانم بوي همبرگرها و پيازهايي را كه در مغازه كباب پزي جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام كنم و ممكن است بروم آنجا و با گوشتهاي بريان و سيب زمينيهاي سرخ كردة نمكينِ كباب پزي جانسون، دلي از عزا در بياورم اما اغلب اين كار را نميكنم و مي دانم كه اعتدال چيز بيضرري است. كبابپزي جانسون، حدود سيزده سال پيش به اين جا نقل مكان كرده بود و قبل از آن، اين ساختمان كوچك محلي براي عمليات نامه رساني به كارگراني بود كه در معادن زغال سنگ كار ميكردند و اين كارگران ميتوانستند از اين محل نامههايشان را هم پست كنند. اين كلبه كوچكِ شبيه به عمارت كه حالا با رنگ سفيد روشن نقاشي شده و با رنگ آبي تيره زينت يافته بود صدها سال قدمت داشت و عليرغم گذشت زمان بسيار، همچنان سراپا ايستاده بود. به آنطرف خيابان ميروم و وارد كباب پزي ميشوم داخل مغازه، همان جمعيت كوچك هميشگي به چشم ميخورند كه بيشترشان را دانشجويان تشكيل ميدهند. ماشين تحرير مخصوصي كه در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتريان و قسمت پخت و پز را از هم جدا كرده است.
تا آخر مغازه پيش رفتم و روي يكي از صندليهاي بلند چهارپايه بي پشتي نشستم. باني, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اينكه نگاهمان با هم تلاقي كند از من پرسيد كه چه ميل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلي شروع به ورانداز كردن دكوراسيون و تزئينات ديوارها كردم. شخصي قبل از اينكه اين مغازه به كبابپزي تبديل شود تعدادي از تصاوير ساختمان قديمي را پيش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاوير دورتادور به ديوارهاي كبابپزي نصب شده بودند. شباهت اين ساختمان به يك ساختمان قديمي باعث حيرت من بود. روي اولين تصوير, تاريخ 1923 مشخص بود و اين ساختمان از آن زمان هيچ تغييري نكرده بود. كشيدن چند لايه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جديد، تنها تغييرات عمدهاي بود كه در ساختمان ايجاد شده بود. به آهستگي بلند شدم و شروع به قدم زدن كرده و تا ميتوانستم به تصاوير دقت كردم. تصاويري هم از رئيس اداره پست آنجا بود كه مرا مطمئن ميساخت اينجا پستخانه بوده و نامهها در اين مكان به معادن مربوطه تحويل ميشده است.
تصور ميكنم اين اداره پست از اهميت خاصي برخوردار بوده است زيرا خيلي از كارگران معدن ميبايد براي ماهها خانوادههايشان را ترك ميكردند و در معادن به سر ميبردند. توجهام به نامهاي جلب شد كه بر ديوارِ كنارِ در، قاب شده بود. شگفتزده شده بودم كه چرا اين نامه را هرگز تحويل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فيلادلفيا، پنسيلوانيا خيابان سوم، پلاك 2134، خانم جوئن جيميسون پست شده بود
روي آن اين عبارات به چشم ميخورد:
جوئن گراميم
اين معادن بدون تو تنها هستند. فقط يك ماه, يك ماه و نَه بيشتر و شما عروس من خواهيد بود. در مياتبرگ در 29 آوريل به ديدارم بيا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظهشماري ميكنم. تا من و تو يكي نشويم زندگي برايم معنايي ندارد.
باشد كه باز يكديگر را ببينيم.
جاناتان
نامه از جاناتان باربر بود يكي از باربرها كه خيلي قبلترها، در خانهاي كه من طبقه سوم آن را اشغال كرده بودم زندگي ميكرد. باني صاحب كبابي بشقاب غذا را روي همان ميزي گذاشت كه من قبلاً نشسته بودم. غذاي من آماده شده بود به سر جاي اولم برگشتم و دوباره سر همان ميز نشستم. همچنان كه مشغول صرف غذا بودم اصلاً نميتوانستم شگفتي ام را از اينكه اين نامه تحويل داده نشده بود پنهان كنم. شايد هزينة پستش را نپرداخته بودند و شايد هم به علت نادرستي آدرس, برگشت خورده بود. كسي چه ميدانست اما اينكه خانم جيمسون هرگز آن را نديده بود بسيار غمآور بود. باني, صاحب مغازه كباب پزي را صدا زدم فكر ميكردم او شايد جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان كرد كه اين نامه هنگام خريداري اين ساختمان در سي سال پيش، پيدا شده بود. بر اين باور بود كه نامه در شكافي ميان ديوارة چوبي طبقه اول كه حالا با يك لايه مشمع فرشي پوشيده شده است، افتاده بود. پرسيدم چه كسي سعي ميكرد با خانم جيمسون تماس بگيرد؟ و او پاسخ داد كه از اين موضوع اطلاعي ندارد. نامه روي ديوار بوده وقتي او آنجا را خريده است. پس از صرف غذا در حالي كه ميرفتم كه كبابپزي را ترك كنم آخرين نگاه را به نامة روي ديوار انداختم و سپس به آهستگي و قدمزنان به سمت خانه رهسپار شدم. نميتوانستم فكر نامه را از ذهنم بيرون كنم. كلمه به كلمه و حتي نام و آدرس روي آن در خاطرم مانده بود. خيلي به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نميفهميدم كه چرا اين نامه تا اين حد مرا آشفته كرده است. هيچ دليلي وجود نداشت كه اينقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعي آشفتگي و پافشاريِ موثر در درون، مرا مجبور ميكرد كه سعي كنم بيشتر ته و توي قضيه را در بياورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگيِ طولانيِ شبانه، تصميم گرفتم اين معما را كه از شب قبل بر من نامكشوف مانده بود به گونهاي حل كنم. روز شنبه بود و تعطيل بودم و فارغ از كار، بنابراين قصد كردم به كتابخانه بروم و كمي در مورد جاناتان باربر تحقيق كنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود كه به سمت شهر حركت كردم. تا كتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود يك ساعت وقت كشي كنم بنابراين سري زدم به گورستاني كه خاندان باربرها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگي ديدم كه نام حدود شش تن از باربرها روي آن حك شده بود و يكي از نامها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ايمس باربر, متولد دهم آوريل 1910, مرگ بيست و هفتم مارس 1931
يعني درست يك روز پس از نوشتن نامه به جوئن. اين واقعه در سن بيست و يك سالگي برايش اتفاق افتاده بود و اين بسيار باعث تأثر من شد. پس از كسب اين اطلاعات به كتابخانه برگشتم و تحقيقاتم را در مورد مرگ او شروع كردم. چندين روزنامه قديمي مربوط به آن زمان كه پر بودند از سرمقالههايي راجع تولد و مرگ را مورد بررسي قرار دادم تا اينكه به روزنامهاي رسيدم كه تاريخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تيتر سرمقاله اين بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمايهدار در حادثه حفاري دالان معدن كشته شد.
همچنان كه به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دريافتم كه مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنين متوجه شدم كه اين خاندان, بسيار مورد احترام و علاقه كارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود كه چگونگي كار در معدن را بياموزد زيرا قرار بود تا چندي بعد به همين كسب و كار بپردازد و اينكه نبايد اين نكته را از ياد ميبرد كه هنگام كار در معدن چه احساسي به آدم دست ميدهد.
با تمام تحقيقاتي كه آن صبح انجام دادم هنوز به جواب اين سؤال نرسيده بودم كه بر سر جوئن چه آمده است. فقط ميتوانستم تصور كنم كه به او چه احساسي دست داده بود و نيز اينكه او هرگز آخرين كلمات آن عشق راستين را مشاهده نكرده بود. هنوز احساس سرگشتگي ميكردم حتي بيشتر از قبل، اما هنوز نميتوانستم توضيحي براي آن بيابم. مجبور بودم سعي كنم به گونه اي از طريق تلفن, با جوئن تماس بگيرم و ببينم براي او چه اتفاقي افتاده است. به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا بايد حدود هشتاد و دو سال ميداشت. اما اين فكر احمقانهاي بود كه او در همان منزل قبلي و با همان نام زندگي كند. گوشي تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماي حوزه فلادلفيا را گرفتم. نميتوانستم باور كنم كه نام و آدرسش كه در نامه قيد شده بود با شماره تلفن همخواني داشته باشد. با هيجان شماره را يادداشت كردم و گوشي را گذاشتم. انديشيدم تا اينجاي كار كه خوب پيش رفته است اما اينكه تماس برقرار شود يا نشود ديگر از اختيار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداي زن جواني از پشت گوشي به گوش رسيد. توضيح دادم كه در پي چه كسي هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستاري كه به تلفن داشت جواب مي داد زندگي ميكرد. پرستار خاطر نشان كرد كه جوئن از لحاظ تندرستي در وضعيت مطلوبي به سر ميبرد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نكرده و چنان در مورد جاناتان صحبت ميكند كه انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نميتوانستم هيجانم را از اينكه خودم بايد فردا نامه را تحويل آن ها مي دادم مخفي كنم.
تا فيلادلفيا با هواپيما تنها حدود يك ساعت راه بود و من بليطي براي هشت صبح فردا رزرو كردم. به سرعت به سوي كباب پزي جانسون دويدم و به باني اعلام كردم كه جوئن پيدا شده است. او تبسمي كرد و بدون تأمل, قاب نامه را پايين آورده و تمام و كمال آن را تحويل من داد.
صبح بالاخره از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فيلادلفيا حدود ساعت نه و ده دقيقه بر زمين نشست. يكي از تاكسي هاي جلوي فرودگاه را فرا خواندم. نشاني خانه به راننده دادم و حدود بيست دقيقه بعد خودم را جلوي يك عمارت سنگكاري بزرگ و نوسازي شده يافتم كه هنوز تاريخ روي خودش را حفظ كرده بود. به نامه و شمارهاي كه بر ديوار حك شده بود نگاهي انداختم: 2134 آنها كاملاً با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دويدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقيقه به اندازه يك ساعت بر من مي گذشت تا اينكه بانويي ريز اندام و سيهچرده در را باز كرد. تا به چهرهام نگاه كرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت كرد. به محض داخل شدن, به جوئن كه روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بود اشاره كرد. احساس كردم او را ميشناسم. روي چهارپايهاي مقابلش نشستم و او لبخندي زد. به سر تا پاي من نگاهي انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبري در مورد جاناتان دارم بگويم. به آرامي در مورد نامهاي كه آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحويلش نشده بود شروع به صحبت كردم.
تحسينش كردم و ديدم كه آشكارا شانههايش به لرزه درآمده اند. او نامه را بيصدا و آهسته ميخواند و متوجه شدم كه چند قطره اشك روي گونه هايش غلتيد. دوباره به من نگاهي انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگي من كامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهيم بود و همه چيز از نو شروع خواهد شد. كاملاً منظورش را درك نكردم به آرامي دستش را فشردم, ايستادم و به سمت در خروجي حركت كردم. مأموريت من كامل شده بود. براي فرودگاه تاكسي ديگري گرفتم و حالا تا هنگام غروب ميتوانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقيت و پيروزي ميكردم. نميدانستم چه چيزي مرا به اين كار ترغيب كرده بود و كاري را كه انجام دادهام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودي ساختمان باربر نهادم. آنجا تصوير جاناتان جوان سر جاي خودش به ديوار آويزان بود، خودش بود اما تصوير، تصوير عروسي او و جوئن بود. دقيقاً خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصوير خيره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشمهاي جوئن دقيقاً به من خيره شده بود و انگار ميگفت متشكرم. وقتي به طبقه بالا رسيدم شماره منزل جوئن را در فيلادلفيا گرفتم. اين بار مردي گوشي را برداشت و به من خاطر نشان كرد كه جوئن جيمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشي را گذاشتم و خندهاي بر لبانم شكوفا شد.
نگاه كنيد! امروز روز 29 آوريل است درست شصت و شش سال پيش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اينجا در مياتبرگ بشتابد و به نظر ميرسد كه اكنون اين ملاقات انجام گرفته است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|