نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قسمت اول
دارالمجانين

من و پدرم

تولد من در سال وبائي اخير بوده كه از قرار معلوم ثلث جمعيت ايران را برده مادرم در همان موقع زايمان وبا گرفته، آمدن من همان بود و رفتن او همان همه گفتند قدم بچه نحس بود و حالا كه خودمانيم چندان بي حق هم نبودند. خوشبختانه پدر مهرباني داشتم كه از مستوفيان بنام بود و چون دستش بدهنش مي رسيد هرطور بود مرا بزرگ كرد و در آموزش و پرورشم كوتاهي ننمود و چون مي ترسيد كه اگر مرا به مدرسه بگذارد با معاشرت اطفال بي پدر و مادر اخلاقم خراب شود دو معلم سرخانه برايم آورد. يكي صبح مي آمد براي عربي و فارسي و ديگري بعدازظهر براي فرانسه و علوم جديد. يكي از اطاقهاي بيروني كه معروف به اطاق زاويه بود درست دانشكدﮤ معقول و منقول گرديد و سالهاي دراز روي قالي چهار فصلي كه گل و بته و اسليمي و نقاشيش هنوز در مخيله ام منقوش است با اين دو نفر معلم ايام شيرين طفوليت را با كاغذ و قلم و كتاب و دفتر بسر رساندم. بعدها در موقع دفن يكي از اين دو يار عزيز شخصاً حاضر بودم و ديگري نيز سالهاي دراز است كه گوئي يكباره بدون صدا و ندا از صفحه زمين معدوم گرديده است.
به خوبي در خاطر دارم كه شبها ساعتهاي دراز پهلوي مادر بزرگم كه پس ازمرگ دختر ناكامش تمام علاقـﮥ خود را به من بسته بود نشسته و در زير شعاع لامپهاي نفتي درسهايم را روان و تكليفهايم را حاضر مي كردم. وقتي كه نوبت به درس جغرافي مي رسيد مادربزرگم مي گفت عزيزم به تو چه كه آن طرف دنيا كجاست و اسم اينهمه كوهها و درياها چيست تو همان راه بهشت را ياد بگير اينها همه پيشكشت. با حساب و رياضيات هم ميانه اي نداشت و مي گفت چرا سرنازنين خودت را اينقدر با هزار و كرور به درد مي آوري اگر خدا خواست و دارائيت به آنجاها رسيد يك نفر ميرزا مي گيري و حساب و كتابت را مي دهي دست او و اگر به آن پايه و مايه نرسيدي كه ديگر اين خون جگرها براي چه. خدا بيامرزدش كه او اكنون هفت كفن پوسانيده است.
پدرم وقتي كه ميزان تحصيلاتم به حد دورﮤ دوم متوسطه رسيد به مدرسـﮥ متوسطه ام فرستاد و پس از اتمام آن مدرسه به تحصيل علم طب مشغول گرديدم خودم بيشتر به ادبيات رغبت داشتم و از همان وقت سرم براي شعر و عرفان درد مي كرد و حتي جسته جسته اشعاري هم گفته بودم. ولي پدرم عقيده داشت كه انسان ولو شاعر و اديب هم باشد بايد شغلي داشته باشد كه نان از آن درآيد و خلاصه آنكه خواهي نخواهي به مدرسـﮥ طب وارد گرديدم و خيال پدرم از بايت من قدري آسوده شد.
براي اينكه پدرم را بهتر بشناسيد دلم مي خواهد ولو خارج از موضوع هم باشد لامحاله شرحي در باب عيش و عبادت او برايتان حكايت كنم.
پدرم عوالم مخصوصي داشت و مي توان در وصف او گفت كه متدين معصيت كار و فاسق خداپرستي بود. نه عيشش عيش رندان بي باك و قلندران سينه چاك بود و نه عبادتش عبادت مؤمنين حسابي و زهاد تمام عيار. از آنجايي كه شغلش استيفاي ديوان بود. باستثناي ايام جمعه كه صرف رفتن حمام و ديد و بازديد دوستان و اقربا مي شد. روزهاي ديگر از منزل مي گذرانيد ولي شبها را بدن استثناء نيم ساعتي از شب گذشته به منزل برمي گشت.
منزل ما عبارت بود از عمارت بزرگ و باغچـﮥ باصفايي كه پشت اندر پشت به پدرم رسيده بود و با وجود تعميرات مكرري كه در آن شده بود باز رويهمرفته به همان صورت قديمي خود باقي مانده بود و با ارسيها و شاه نشينها و شيروانيها و حوضخانه و سفره خانه و صندوقخانه هايش حسن و لطفي داشت كه تا عمر دارم فراموش نخواهم كرد. زمستان را به كنار مي گذارم ولي به محض اينكه تك سرما مي شكست و درختها و بته ها جوانه مي زدند بايستي هر روز پيش از مراجعت پدرم تمام صحن باغچه آب و جاروب شده باشد و درياي حوض و كنار تپه هاي گل نمد آبداري انداخته و احرامي روي آن كشيده و دوشكچه اي در بالا پهن كرده دو عدد متكائي كه مخصوص پدرم بود در پشت آن نهاده باشند و قدح چيني مرغي آب يخ هم با آن پارچـﮥ كتاني كه روي آن
مي كشيدند حاضر باشد.
پدرم به محض ورود كفش و جوراب را مي كند و گيوه هاي آباده اي خود را مي پوشيد و عرقچين به سر و قيچي باغباني به دست به نور دو فانوسي كه در دو طرف حوض نصب شده بود مي افتاد به جان گلها و علفها و مدتي خود را با باغباني سرگرم مي داشت. پس از آن دولابي را كه اختصاص به خودش داشت باز مي كرد و لباس روز را كنده در آنجا مي گذاشت و لباسي را كه اختصاص به نماز و عبادت داشت و عبارت بود از يك قباي قدك آبي رنگ و بك فردعباي نجفي خرمائي و يك شب كلاه ترمه از آن دولاب در مي آورد. آنگاه سيني نقرﮤ كوچكي را كه صابون عطري و شانه و آينه و مسواك و شيشـﮥ گلاب و حولـﮥنظيفي در آن بود از دست نوكر گرفته و از پله هاي قناتي كه در زاويـﮥ باغ واقع بود به قصد تطهير و دست نماز پايين مي رفت و پس از ختم اعمال وضو به طرف محلي كه در فضاي آزاد و دلباز و دور از اهل خانه برايش جانماز انداخته بودند روانه
مي گرديد.
جانماز پدرم هم ديدن داشت. سجادﮤ محرابي نفيسي را ه مادر مرحومه اش تماماً به دست خود بافته و پدرم با خود به كربلا برده تبرك نموده و برگردانده بود مي انداختند و بر روي آن جانماز عريض و طويلي پهن مي كردند كه در بالاي آن كلمات شهادت و در وسط جملـﮥ «سبحان ربي الاعلي و بحمده» و در پايين اسماء پنج تن را با مهارت تمام قلاب دوزي كرده بودند. يك جلد كلام الله خطي بغلي قيمتي نيز با جلد ترمه و دگمـﮥ مرواريد هميشه در رأس جانماز جا داشت.
در موقع نماز گاهي صداي پدرم هيچ شنيده نمي شد و تنها لبانش جنبش ملايمي داشت ولي گاهي نيز صدايش بلند مي گرددي و لرزش و آهنگي داشت كه حاكي بود از نهايت خضوع و خشوع و حضور قلب. ضمناً پوشيده نماند كه پدرم فقط شبها را نماز مي خواند و مي گفت در ساير اوقات حضور قلب كافي براي نماز ندارم.
بعد از ختم نماز دو دست را تا حد دو شانه بلند مي نمود و در حالي كه انگشتان را مانند برگ درختان كه به وزش نسيم به جنبش آيد آهسته آهسته حركت مي داد مدتي به ذكر تعقيبات مي پرداخت و پس از دعاي «اللهم ادخلنل الجنة و زوجنا من الحور العين» براي يتيمان بي پدر و مادر و بيوه زنان بي شوهر و مظلومين بي يار و ياور و مرضاي بي پرستار و مقروضين تنگدست و ورشكستگان مستأصل و فقراي آبرومند و پيادگان از قافله باز مانده دعاي خير مي كرد و براي اسيران خاك طلب مغفرت و آمرزش مي نمود بدون آنكه هيچگاه در گاه اقدس احديت را به غبار ناهموار نفرين و لعنت مكدر و آلوده سازد. ابياتي را كه در اين موقع با لحني سوزناك مي خواند از بس شنيده ام در خاطرم نقش بسته است.
«الها پادشا ها بي نيازا
خداوندا كريما كار سازا
بسوز سينـﮥ پيران مظلوم
بآب ديده طفلان معصوم
ببالين غريبان بر سر راه
بتسليم اسيران در بن چاه
بدور افتادگان از خانمانها
بواپس ماندگان از كاروانها
بداور داور فرياد خواهان
بيارب يا رب صاحب گناهان
بيارب بيارب شب زنده داران
باميد دل اميدواران
به اميد نجات بيم داران
بصدق سينـﮥ تسليم كاران
بصدق سينـﮥ پاكان راهت
بشوق عاشقان بارگاهت
بشب ناليدن پا در كمندان
بآه سوزناك مستمندان
بحق صبر بي پايان ايوب
باشك چشم چون باران يعقوب
كه بر جان من مسكين ببخشا
در رحمت بر اين بيچاره بگشا
بده مقصود جان مستمندان
بكن داروي ريش دردمندان»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید