نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سوم دارالمجانين

عمويم را خيلي كم مي شناختم ولي معروف بود شخص خيلي متمول و بسيار خسيسي است و با آنكه در تمام مدت عمر او را دو سه باري بيشتر نديده بودم كم و بيش مي دانستم چه جنس آدمي و از چه نوع قماشي!
با آنكه از فضل و كمال بي بهره نبود و معروف بود از آن پولهائي كه صدايش را خروس هم نشنيده است بسيار دارد از آن كساني بود كه مال خودشان را به خودشان هم حرام مي دانند و صندوقدار وراث خود گرديده از ترس اينكه مبادا روزي به خنس و فنس بيفتند عمري را به خنس و فنس مي گذرانند.
به محض اينكه از مرگ برادرش خبردار شد گريه كنان سر رسيده مرا مكرر بوسيد و پسر عزيز خود خواند و في المجلس دست به كار فروش خانه و اثاثيه مان گرديد كه هر چه زودتر اقلا قسمتي از قروض پدرم را بپردازد. وقتي همه چيزمان حتي آن قرآن خطي و آن قطعه خط مير هم به فروش رسيد مادر بزرگم را به منزل يكي از اقوام فرستاد و مرا به منزل خود برد.
طولي نكشيد كه به احوال او آشناتر شده و درست دستگيرم گرديد كه چگونه آدمي است حقا كه هر چه درباره اش گفته بودند درست بود حاجي عمو از آن دندان گردهائي بود كه بعزرائيل جان نمي دهند و آب از دستشان نمي چكد و از آن چكيده هاي شاذ و نادر بخل و خست و امساك محسوب مي گرديد كه دنيا را به ديناري مي فروشند و كامل ترين نمونـﮥ آن در ايران خودمان نسبته فراوان است و براي اداي حق معني آن هم زبان كوچه و بازاري فارسي خودمان كلمه اي چنان رسا و صريح دارد كه براي مفهوم آن در هيچ زبان ديگري بدان خوبي و جامعي و صراحت كلمه سراغ ندارم ولي افسوس كه عفت كلام و مقال ذكر آن را در اين مورد اجازه نمي دهد رويهم رفته در وصف او مي توان گفت كه ماشين دقيق و عجيبي بود براي جمع كردن و نگاهداشتن مال دنيا.
نكتـﮥ بسيار عجيب آنكه در هر موقعي كه صحبت از امساك و خست در ميان مي آمد حاج عمو چنان در قبح اين دو خصلت مذموم داد سخن را مي داد و در اثبات شوم بختي و بيچارگي اشخاص ممسك از سعدي و شعرا و حكماي ديگر شواهد و امثال مي آورد و به حال اينگونه مردم تأسف مي خورد و دلسوزي مي كرد كه چون هنوز هم او را به اتمام معايب و نواقص اخلاقي كه داشت شخص دروغگو و دوروئي نمي دانم متحيرم كه اين معما را چگونه حل كنم و باي اين مسئله بغرنج روحي چه تفسير و تعبيري مي توان قائل گرديد.
خانـﮥ عمويم عبارت بود از يك بيروني و يك اندروني. من و يك نفر نوكر كه همه كاره بود و باقتضاي حاجت عهده دار وظايف قاپوچي و قهوه چي و پيشخدمت و مهتر و فراش و آبدار و ميرآخور و جلودار و سرايدار و آشپز و ناظر و ميراب و حتي خانه شاگرد و پادو و خواجه حرمسرا نيز مي گرديد در حياط بيروني منزل داشتيم. خود عمويم و دخترش بلقيس و يك نفر گيس سفيد در اندرون منزل داشتند. حاج عمو كه هفت سال پيش عيالش را طلاق داده بود ديگر تأهل اختيار نكرده و با عالم تجرد خو گرفته بود.
از قضا روزي كسالتي پيدا كرده در اطاق خود بستري بود اجازه خواستم و به عيادتش رفتم. بلقيس در بالينش نشسته مشغول پرستاري بود، ده دوازده سال پيش كه يك دو بار او را ديده بودم شش هفت سال بيشتر نداشت اما حالا دختر حسابي تمام و كمالي بود هيجده نوزده ساله. در همان لمحـﮥ اول ديدم هر آنچه تا آن ساعت از حسن و جمالش شنيده بودم مبالغه نبوده است. در هر حال در نظر من به غايت زيبا و دلربا جلوه نمود. با روي نيم گرفته مختصر تعارفي نمود و باز از نو به مريض پرداخته اصرار داشت كه طبيبي خبر كنند ولي حاج عمو زير بار نمي رفت و از گراني دوا و بي انصافي اطباء ناليده مي گفت شما جوان و جاهلها كه به حكيم با شبهاي خودمان اعتقاد نداريد و اين دكترهاي بي كتاب از فرنگ برگشته هم پول خون پدرشان را از آدم مي خواهند و كيسـﮥ ما فقير و فقراء اجازﮤ اينگونه زيادرويها را نمي دهد.
چون به خوبي مي دانستم كه دست كم هر سال سيصد هزار ريال عايدات دارد باطناً تعجب نموده گفتم حاج عمو با دكتر جواني رفاقت دارم و حق القدمش هم بيشتر از يك تومان نمي شود اگر اجازه بدهيد خودم مي روم فوراً او را مي آورم.
به شنيدن كلمـﮥ يك تومان آثار اضطراب و سراسيمگي در وجناتش ظاهر گرديد و چند بار كلمـﮥ يك تومان را تكرار نمود و گفت از كجا مي خواهي اينقدر پول بياورم مگر پول علف خرس است و يا تصور مي كنيد كه من اينجا ضرابخانه باز كرده ام.
به حدي لند لند كرد كه حوصله ام به كلي سر رفته ديگر نتوانستم جلوي زبانم را بگيرم و دل به دريا زده گفتم حاج عمو جان در اين مدت قليلي كه در زير سايـﮥ سر كار عالي زندگي مي كنم چنان استنباط كرده ام كه در جمع آوري مال دنيا رغبتي داريد. اگر چه جوانم و بي تجربه ولي آيا تصور نمي فرمائيد كه انسان در اين پنج روزه عمر اينقدرها هم نبايد به خود و كس و كارش سخت بگيرد به عقيدﮤ قاصر فدوي عقل سليم هم همينطورها حكم مي كند. شاعر درست گفته:
«با دوستان خور آنچه ترا هست بيش از آنك
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند»
گفت مگر عقل جنابعالي اينطور حكم كند والا عقل من كه هر چه باشد يك پيراهن بيشتر از شما كهنه كرده ام به من مي گويد كه انسان اين دو شاهي پولي را كه به هزار مرارت و خون دل به چنگ مي آورد نبايد به اين مفتيها از دست بدهد.
گفتم پس از اين قرار جمله حكماء و عرفاء و شعرائي را كه در باب حقير شمردن جيفه دنيا و در مدح و ستايش سخاوت و استغناء طبع آن همه سخنان بلند گفته اند بايد ديوانه و ياوه سرا شمرده و حرفهايشان را دري وري و مفت و چرند دانست.
گفت نه عزيزم اينطورها هم نيست. انسان هر كاري كه مي كند براي كيفي است كه از آن كار مي برد. اينها هم از اينگونه سخن سرائيها لذت مي برده اند و دل خود را به همين حرفها خوش مي كرده اند. هر وقت احياناً كتابي از آنها به دستم مي افتد و حرفهايشان را مي شنوم به ياد طفلي مي افتم كه در بچگي همبازي ما بود و چون ما هر كدام توپي براي بازي داشتيم و او نداشت و مادر بيوه زن فقيرش وسيله نداشت برايش بخرد وقتي كه ما بچه ها با توپهاي خودمان مشغول بازي مي شديم و كسي به او اعتنا نمي كرد او هم براي خود در عالم خيال توپي درست كرده و با دست خالي مثل ديگران مشغول بازي مي شد و به اندازﮤ ما بلكه بيشتر تفريح مي كرد.
گفتم جسارت است ولي گفته اند «كافر همه را به كيش خود پندارد» مي ترسم فتواي شما در باب اين اشخاص والامقامي كه پشت پا به دنيا و مافيها زده دولت بي زوال را در در درويشي و مايه محتشمي را در خدمت درويشان دانسته اند دور از انصاف و مروت باشد و مرتبه بلند اين شاهنشاهان ملك استغنا را درست به جا نياورده باشيد.
حاج عمو دستمال آلوده اي از زير بالش درآورد دماغش را با صداي بلند گرفت و ريش و پشم را پاك نمود و با لعاب اسفر زه گلوئي تر كرد و گفت نه عزيزم گول اين حرفها را مخور. ملك دو عالم را با زبان پشيزي و روضـﮥ رضوان را به جوي مي فروشند ولي به مجرد اينكه سرشان به ساماني رسيد براي پوست گردوئي تا باردو مي دوند و در راه يك وجب خاك شش دانك ملك قناعت را بوسيده بالاي طاقچه مي نهند و صد بار در محضر شرع و عرف به فروتني زانو بر زمين زده قبول هرگونه اهانتي را مي نمايند به قول كليم صدف گشاده كف است آن زمان كه گوهر نيست» تمام حاتم بازي هايشان تا وقتي است كه آه در بساط ندارند و از كيسـﮥ خليفه مي بخشند و الا اطمينان داشته باش همينكه دستشان به جائي بند شد و به مال و علاقه اي رسيدند آن وقت ديگر بخشش به خروار را يكباره فراموش نموده حسابشان به دينار مي شود و حتي از كجا كه همين خواجه حافظ هم با آن همه بزرگواري وجود و كرم كه سمرقند و بخارا را به خال هندوي يار مي بخشد اگر داراي دو جريب زمين مي شد و پايش مي افتاد كه مجبور باشد نيم جريب آن را به اسم شاخه نبات از جان عزيز تر قباله كند براي شانه خالي كردن هزار جور كچلك بازي در مي آورد. نمي دانم در كجا خوانده ام كه يك نفر از فلاسفه مشهور روم كه گويا اسمش ميسينكا يا چيزي شبيه به اين است در پشت ميز تمام طلا شرحي در ستايش فقر و تهيدستي نوشته است.
در اينجا ديگر طاقتم يكباره طاق شد و از جا جسته سر پا ايستادم و با لحني پرخاش آميز گفتم معلوم مي شود مقصودتان اين است كه سر به سر من بگذاريد والا چگونه ممكن است انسان داراي اينگونه عقايد باشد.
حاج عمو بدون آنكه هيچ اعتنائي به اظهارات من بنمايد آروغ بالا بلندي تحويل داده دنبالـﮥ كلام را گرفت و گفت آقاي فيلسوف من اين ريش را در آسياب سفيد نكرده ام خيلي چيزها ديده و شنيده ام تا قدري چشم و گوشم باز شده است. اين هماصفتان بلند پرواز كه شكمشان از گرسنگي قار قار مي كند تا وقتي به كباب عنقا و مسماي سيمرغ اعتنا ندارند كه سفرﮤ چرب و نرمي در مقابلشان گسترده نشده باشد والا همين كه رائحـﮥ جوجه به مشامشان رسيد ديگر«عقل باور نكند كز رمضان انديشند» و وقتي شكم سيري به خود ديدند چنان در ميدان حرص و آز تركتازي مي كنند كه صد چون من و توئي به گرد پايشان نمي رسيم.
باز عصباني شده و با هيجان تمام گفتم حيف از شماست كه اين حرفها را مي زنيد. آخر هر طفل مكتبي مي داند كه بزرگان گفته اند «براي نهادن چه سنگ و چه زر».
با همان طمأنينـﮥ معمولي گفت نه خير اينطورها هم نيست. بايد از آنهايي پرسيد كه سرشان در كار و زرشان در كنار است والا «بيدل بي نشان چگويد باز». آدم بي پول از كيفيت پولداري چه خبر دارد و چنانكه ورد زبانهاست «پولدار به كباب و بي پول به دود كباب» حرف راستي است كه برو و برگرد هم ندارد. همانطور كه آدمي كه هرگز به كشتي ننشسته هر آنچه در مدح يا دم كشتي سواري بگويد مبني بر فرض و وهم و جهالت خواهد بود آدم بي پول هم محال است حرفش درمورد پول و در حق اشخاص پولدار مقرون به حقيقت و انصاف و عاري از غرض و رشك و كينه باشد. كسي كه مزﮤ شراب نچشيده از نشئـﮥ آن چه خبر دارد و چنانست كه كورمادرزادي بر الوان قوس و قزح نكته بگيرد و يا آدم كر آواز بلبل را نپسندد.
صحبت بدينجا رسيده بود كه بلقيس در حاليكه لبـﮥ چادر نماز را در ميان دو دندان گرفته بود مانند بلبلي كه برگ گلي در منقار داشته باشد با روش و رفتاري كه يك دنيا شرم و حيا از آن
مي باريد با سيني چاي وارد شده يك فنجان در كنار بستر پدر و فنجان ديگري در مقابل من نهاد و با صدائي ملايم و دلنشين چون صداي بال و پر فرشتگان گفت اين صحبتها جز درد سر نتيجه اي ندارد بيخود خودتان را خسته نكنيد.
از تماشاي قد و قامت موزون دختر عمو و از شنيدن صداي نازنينش قلبم سخت بناي طپيدن را نهاد مخصوصاً كه معلوم شد از اطاق ديگر گفتگوي مرا با پدرش گوش مي داده است. خود را نباخته از روي كمال ادب گفتم فرمايش عالي را كاملاً تصديق دارم و از بنده نوازي خانم هم بي اندازه ممنونم ولي در صورتي كه همه مي دانيم كه جمله تلاش نوع بشر براي درك نوعي از انواع لذت است دلم مي خواهد بدانم پس اشخاص متمولي كه امساك را به حد افراط مي رسانند از دارائي خود چه لذتي مي برند.
حاج عمو برخاسته در رختخواب نشست و يك دو قلپ چاي نوشيده شب كلاه خود را مدتي با دو دست پيش و پس نمود و پس از آنكه اخلاط سينـﮥ فراواني در گوشـﮥ منقل انداخت و با انبر خاكستر را بر روي آن آورد سينه را صاف كرد و گفت ان شاءالله اگر پولدار شدي لذت پولداري را خواهي چشيد ولي يك نكته را هم فراموش نكن كه انسان تا وقتي حرص لذت دارد كه دستش از لذت كوتاه است ولي به همان نسبت كه اسباب لذت فراهم مي آيد به همان نسبت هم از شدت حرص مي كاهد وانگهي لذت پول كه زير دندان آمد ساير لذتها را ديگر رونقي نمي ماند و آن وقت است كه آدم پولدار با شاعر همزبان شده خطاب به زر و سيم مسكوك مي گويد:
«زين پيش غم جمله بتان بر دل من بو
آزاد شدم با غم تو از همه غمها»
از ياوه گوئيهاي اين مردك دهشت زا و پرت و پلاگوئي او به جان آمده گفتم اين تعبيرات احدي را متقاعد نمي كند و هيچ نمي توان باور نمود كه پول را صرفاً براي خود پول جمع مي كنند.
گفت من كي گفتم براي خود پول جمع مي كنند من گفتم براي لذت جمع كردن فرق معامله بسيار است. چنانكه اگر توجه كرده باشي اصولاً نوع بشر از جمع كردن خوشش مي آيد. يكي تمرپست جمع مي كند ديگري پردﮤ نقاشي اين يكي عاشق كتابهاي خطي است و آن ديگري ديوانـﮥ سكه هاي قديمي. حالا بگو ببينم بين اين اشخاص و فلان تاجري كه از جمع كردن تنخواه و زر و سيم مسكوك و ملك و علاقه خوشش مي آيد چه تفاوتي مي بيني. از اينهم گذشته گمان مكن كه در اين دنيا بالاتر از اطمينان قلب و امنيت خاطري كه از بركت دارائي پيدا مي شود لذتي وجود داشته باشد. انگشتر حضرت سليماني كه شنيده اي همين دو هزاري چرخي است كه جهاني معجز و كرامت در زير نگين او خوابيده و همين است كه گفته اند آدم پولدار در همه حال صدايش از جاي گرم بلند است در صورتي كه اشخاص تهيدست حتي در عين سعادت و كامراني چون ته دل قرصي ندارند ساغر عيش و نوششان پيوسته مانند جام مودار صداي مرگ مي دهد. مختصر آنكه هر كسي در اين دنيا براي خود بتي ساخته و آن را مي پرستد. اينها هم همين پول را بت خود قرار داده اند و تمام فرق معامله در اينجاست كه بت ديگران صدائي ندارد و بت اين طايفه صدائي دارد كه به صداي پر جبرئيل معروف گرديده است. __________________
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید