نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پنجم دارالمجانين

دختر عمويم

با طلوع آفتاب روي دختر عمو حالم دفعة بكلي تغيير يافت و چنان پنداشتم كه در جهنم بودم و دروازﮤ بهشت برويم گشوده گرديد. كلمات دلنشين بلقيس مانند قطرات باران رحمت بر شرارﮤ سوزان دورنم باريد و سيل وار تمام حقد و كينه و نفرت و شورش ضميري را كه لحظه پيش گلوي جانم را بحد خفقان ميفشرد فروشست و ناپديد ساخت علي الخصوص كه تصور نمودم بلقيس با محول ساختن دنبالـﮥ صحبت بروزهاي ديگر مي خواهد براي ديدارهاي بعد بهانه و دست آويزي به من بياموزد . يكباره چنان خود را سعادتمند و از دنيا راضي ديدم كه حاضر بودم پاي حاج عمو را از روي اخلاص بوسيده از خيالهاي شومي كه در حقش پخته بودم صادقانه پوزش بطلبم .
گرچه دلم مي خواست تمام عمر را در همان اطاق بمانم ولي دچار جوش و خروش دروني چنان شديدي بودم كه تاب نياورده برپا خواستم و شفاي مريض را مسئلت نمودم و با صداي لرزان از بلقيس خدانگهداري گفتم و با حال آشفته بيرون جستم .
ديدم بطوريكه بلقيس اشاره نموده بود مدتي از شب بالا آمده است . آسمان را ديدم گلستان پهناوري گرديده كه كرورها گلهاي كوكب و شكوفــﮥ ستاره در ساخت بيكران آن شكفته است و فوج فوج زنبورهاي آتشين به جان آنها افتاده از فرط شوق و نشاط بال و پر ميزدند. نه ميل شام داشتم و نه قدرت كه بخوابم دلم مي خواست كه آستين بالا بزنم و چالاك بتاكستان آسمان افتاده از خوشـﮥ ستاره گان سبدها و طبقها پر كرده نثار قدم نازنين بلقيس نمايم . اين اسم عزيز را هزار بار آهسته و بلند به تنهائي در ميان چهار ديوار اطاقم تلفظ نمودم و سعادت دو عالم را در اين پنج حرف پنهان ديدم بغته بياد معمائي كه بنام بلقيس از معلم فارسي خود در طفوليت فرا گرفته بودم افتادم و چو ن مي دانستم كه كسي به اين آسانيها به حل آن دست نخواهد يافت به خط نستعليق درشت بروي كاغذ ترمه كه نوشته به ديوار اطاقم نصب نمودم :
« گر تو خواهي نام آن حوري وش سيمن بدن
رو تو قلب قلب را بر قلب قلب زن »
خواستم التهاب نهائي خود را با گفتن اشعار تسكين دهم . متجاوز از ده غزل شروع كردم و نا تمام پاره نموده و پاره هايش را بوسيدم و براي اينكه زير دست و پانيفتد در جيب پنهان ساختم. اينك از تمام آن اشعار بيشتر از يك بيت كه در آن شب بارها تكرار نمودم در خاطر نمانده است:
« سر زده ناگه درون خانه در آمد
عشق كه در مذهبش حيا و ادب نيست »
از بس از اين دنده به آن دنده غلطيدم و واغلطيدم و خواب بچشمم نيامد فكر خواب را يكسره از كله بيرون كردم و چون ديگر در آن اطاق خفه بند شدن محال بود راه پلكان را گرفته كور كورانه خود را به پشت بام رساندم . دلم مي خواست آوازي داشتم هزاران بار از صداي رعد رساتر تا در آن دل شب به مناجات مي پرداختم از هنگامــﮥ جشن دروني و نشاط بي منتهاي قلب آتشين خود غلغله در شبستان آرام و سكوت زده گيتي مي انداختم . اشعاري را كه گفته بودم از جيب در آوردم و ريز ريز نموده مانند هزاران پروانهاي سيمين بال بطرف بيروني حاج عمو بدست نسيم سپردم .
آنگاه پاورچين پاورچين مانند دزدان و خفتگان شب روان بطرف بام اطاقي كه تصور مي نمودم ملكـﮥ سباي ملك دلم در زير طاق آ ن به خواب نوش اندر است روان شدم و خود را بي محابا بروي زمين كاه گل فرش آن انداختم و خاك عطر بيزش را از سر اخلاص و اشتياق هزار بار بوسيدم و بوئيدم . سپس با ستاره گان آسمان بناي راز و نياز را نهاده جمله ذرت عالم را مخاطب ساختم و آهسته آهسته بزمزمه پرداختم :
«شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
كرد در و با م دوست پرواز كنند»
كم كم ستاره ها را ديدم كه در چهل منبر عرش به قوت مام سفيد گيس فلق دمبدم از چپ و راست خاموش مي شوند و با شكستن تدريجي تك هوا و بلند شدن بانگ خروسهاي اطراف و فرياد و فغان اطفال شيرخواره در و همسايه فهميدم كه شب دارد به پايان مي رسد و صبح نزديك است. به حسرت نگاه آخريني به درختهاي اندرون حاج عمو كه هر روزه از ديدار روي ماه بلقيس برخورد دارند انداختم و تلو تلو خوران مانند مستان از پلكان پائين رفتم .
خون مانند قلع مذاب در رگهايم مي دويد و تن و جانم را مي سورانيد روي سنگ حوض نشستم و پاهاي برهنه را در پاشويه نهاده دستها را تا آرنج در آب فرو بردم و آنقدر همانجا نشستم تا التهاب درونيم اندكي تسكين يافت . آنگاه باطاق خود رفتم و مانند لاشـﮥ بي جاني بروي رختخواب افتادم و از شدت خستگي و ناتواني طولي نكشيد كه به خواب رفتم . در خواب ديدم كه با بلقيس دست به دستمان داده اند و از هر طرف شاهي و اشرفي است كه به سرمان نثار مي كنند. ذره ذره بيدار شدم ديدم آفتاب در اطاق پيچيده و اشعه سوزانش سرو صورتم را غرق عرق ساخته است.

آقا ميرزا و پسرش
نيم ساعت بعد درخانـﮥ ميرزا عبدالحميد را مي زدم. ميرزا عبدالحميد ميرزا و محاسب و دفتردار و ناظر خرج و در واقع همه كارﮤ عمويم بود. متجاوز از سي سال مي شد كه اغلب كارهاي حاج عمو دست او بود و او هم نان حاج عمو را مي خورد و دعا به جان عمو مي كرد. اگر چه در اين مدت سي سال اضافه حقوقي نگرفته بود ولي در عوض هشت نه سال پيش حاج عمو ابتدا ساليانه پنج خروار گندم در حقش برقرار كرده و سالهاي بعد كم كم پنج خروار به دوازده خروار رسيده بود. و آنگهي سالها مي شدكه ميرزا از منزل اولي خود كه اجاره اي بود به منزل كنوني كه ملكي حاج عمو بود آمده و با وجود خست فوق العاده حاج عمو و قساوت قلب او در كار معاملات كه به اسم اينكه « جهت ندارد از حقم دست بردارم » براي يك قرآن حاضر بود شكم پاره كند با ميرزاي خود رو به همرفته بد تا نمي كرد و بدون آنكه هيچوقت رسماً به او گفته باشد كه منزلش مجاني است مسئله كرايه را زير سبيلي در مي كرد.
ميرزا عبدالحميد از دوستان قديمي پدر مرحومم بود و چون منزل اولش هم ديوار بديوار خانـﮥ ما بود و مرا از همان ابتداي بچگي اغلب در آغوش گرفته بود لطف و عنايت مخصوصي در حق من داشت و مرا فرزند خود مي خواند و هميشه مي گفت ميان من و پسر منحصر به فردش رحيم فرقي نمي گذارد.
مادر رحيم نيز چون در موقع به دنيا آمدن من كه مادرم جوان مرگ شده بود چندي پستان بدهن من نهاده و مرا شير داده بود او هم مرا به چشم فرزندي نگاه مي كرد و حتي از من رو نمي گرفت . خود رحيم هم از بچگي هم سن و همبازي من بود و چون دورﮤ شيرين طفوليت را با هم گذرانده بوديم پس از آنهم كه از همسايگي ما رفتند باز همانطور با هم رفيق جان جاني دو روح در يك قالب مانديم و هنوز هم انيس و مونس و همدم و همراز و در واقع برادر با جان برابر يكديگر بوديم.
از قضا وقتي هم كه وارد مدرسـﮥ متوسطه شدم باز بختم زد و با رحيم هم مدرسه و حتي هم كلاس شدم و چندين سال شب و روز از هم منفك نمي شديم و اغلب شبها را هم با او در منزل ما مي گذارند و يا من در منزل آنها مي گذارندم و كم كم بجائي كشيده بود كه مردم اسم ما را «قبا و آستر» گذارده بودند گرچه هيچوقت معلوم نشد كه از من و رحيم كي قباست و كي آستر.
رحيم در مدرسه در رياضيات دست بالا دست نداشت. گوئي نافش را با اعداد و ارقام بريده بودند. چه بسا كه از خود معلمان هم در سر درس غلط مي گرفت. بزور مشق و تمرين كار را به جائي رسانيده بود كه اعداد سه رقمي و چهار رقمي را از خفظ ضرب مي كرد. مي گفت چه بسا كه شبها در خواب هم با جذر و كعب و عمليات رياضي مشغولم . ولي متآسفانه رفته رفته در درسهاي ديگر مدرسه بكلي عقب افتاد و در آخر سال از عهدﮤ امتحان برنيامد و در سر درسها از هم جدا شديم . با اينهمه عشق رحيم با عداد و ارقام هر روز مفرطتر مي شد و چنان در اعداد و ارقام پيچيده شده بود كه حتي دو صحبتهاي دوستانه هم مدام از خاصيت ارقام و از غرايب و عجايب اعداد حرف مي زد. به كمك حسابهاي مرموز و پيچيده و فرمولهاي رياضي سن و روز و ساعت تولد هر كسي را در ظرف يك الي دو دقيقه پيدا مي كرد. هر كلمه اي را كه فكر مي كرديم و هر چيزي را كه در دست پنهان مي كرديم به وسيلـﮥ سؤال و جوابهاي معدودي كه جملگي با اعداد و ارقام سرو كار داشت به آساني پيدا مي كرد. بزور مثلثات و مربعات طلسم مانندي كه بروي كاغذ مي كشيد و خانهاي آنرا با اعداد پر مي كرد مسائل غامض و بفرنجي را براي ما ثابت مي نمود كه واقعاً عقل انسان مات مي ماند از آن جمله مثلا كشف كرده بود كه هر عددي را چون دو برابر سازيم و يك بر آن بي فزائيم و مجموع را در ده ضرب و بيست بيست طرح كنيم ده باقي مي ماند و اگر اين ده را در يازده ضرب كنم صدو ده مي شود كه به حساب ابجد اسم «علي» است و اگر در پانزده ضرب كنيم 150 مي شود كه اسم «عيسي» است و اگر دو عشر از آن كم نمائيم 92 مي شود كه مطابق است با كلمـﮥ «محمد» با بعضي اعداد دوستي مخصوصي داشت و براي آنها خاصيتها
مي شمرد مثلا علاقـﮥ شديدي بعدد 37 و عدد 91 داشت و مي گفت اگر اين دو عدد را در هم ضرب كنيم عدد 3367 بدست مي آمد كه معجز آيت است و براي اثبات مدعاي خود تصوير ذيل را كه هميشه در جيب بغل حاضر داشت نشان مي داد كه همان مشاهده و تماشاي آن انسان را از هر بيان و توضيحي بي نياز مي دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید