
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت هفتم دارالمجانين
گفت آمديم و به قول شما هر چيزي به يك جائي شروع شود وابتداي عدد هم يك باشد خيلي خوب ولي مگر نه هر چيزي هم بايد به يك جائي ختم شودبه فرمائيد به بينم عدد به كجا ختم مي شود و پايانش كجاست؟
دمم سخت در تله گير كرده بود ولي خود را از تك و تا نينداخته با اطمينان خاطر هر چه تمامتر گفتم عدد اول دارد و آخر ندارد.
باز يكي از پوز خنده هاي نيشدار و بيمزه تحويل داد و گفت رفيق خوب مچت را گير آوردم مگر نه هر چيزي كه آخر نداشته باشد ابدي و نامتناهي و بي پايان است و مگر نه اينها اتمام از جمله صفات ذات لايزال خداوندي است و بهترين تعريفي كه از خدا مي كنند اين است كه مي گويند هوالباقي يعني وجودي است كه تمامي و پايان و انتها ندارد. در اين صورت وقتي قائل شدي كه عدد هم تمامي ندارد يعني به هر عددي هر قدر هم بزرگ باشد باز مي توان عددي بر آن افزود لازم مي آيد كه عدد هم باقي و نامتناهي و ابدي و اگر خود خداو همان فرد لايزال نباشد لااقل ار جنس خدا باشد.
گفتم رحيم واقعاً ديوانه شده اي آخر پسرجان اين صغري و كبراها چيست واين چه نتيجه هاي بوالعجبي است كه از آن مي گيري. وانگهي چنانكه گفتم عدد اگر آخر ندارد اول كه دارد در صورتيكه خدا نه اول دارد و نه آخر .
گفت اگر مي توان قبول نمود كه ممكن است چيزي اول داشته باشد و آخر نداشته باشد من مي گويم كه خدا هم اول داشته و آخر ندارد.
گفتم رحيم كله ام تركيد بيا و به خاطر اين ريش سفيد مطالعه و سفسطه را كنار نهاده بگذار دو دقيقه آسوده باشيم . خدا چه كار دارد با اعداد وانگهي چند هزار سال قبل از تو يونانيها همين حرفها را زده اند و امروز هر طفلي مي داند كه به خطا رفته بوده اند. نوشخوار كردن عقايد باطل آنها امروز ديگر هيچ لطف و معنائي ندارد.
با اخم و تخم تمام گفت محمود چرا سر به سرم مي گذاري خودت خوب مي داني چقدر از آدمهاي كه بي اطلاع و بي خبر حرفهاي گنده گنده قالب مي زنند بدم مي آيد. تو خودت از هر كس بهتر مي داني كه الان هشت نه سال است شب و روزم صرف رياضيات و علم اعداد شده است در اين صورت حرفي نيست كه در حكمت و فلسفـﮥ اعداد هم كه به قيثاغورت نسبت
مي دهند آنقدري كه ممكن و ميسر بوده دقيق شده ام و تمام نكات و مضامين اين اصولي را كه اساس خلقت عالم را بر عدد استوار مي داند مثل حمد و قل هو الله از حفظم و جزئيات مذهب افلاطون را هم در همين موضوع كاملاً وارسي كرده ام و شايد بتوانم بدون اغراق ادعا كنم كه آنجه را در اين باب در مغرب زمين و مشرق زمين نوشته اند بدقت مطالعه كرده ام والان هم كتابهاي حكيم مشهور ايطاليائي برونو كه عاقبت جانش را هم سر همين عقايد گذاشت و زنده زنده در آتش سوخت انيس و مونس بستر و بالينم است. پس تو ديگر لازم نيست معلومات ناقص و پر و پا شكستـﮥ خود را برخ من بكشي و دهن را باحرفهاي نسنجيده پر نموده تصوركني كه ديگر داد سخن را داده و دندان مرا شكسته ابن سينا و سقراط عهد خود شده اي . وانگهي بايد به داني كه همين اصول فيثاغورتي كه بزعم جنابعالي بطلانش ثابت شده تازه با كشفيات علمي محير العقولي كه در اين دورﮤ اخير به عمل آمده از نو جداً تقويت يافته و مورد توجه و تحير علماي طراز اول عالم گرديده است .
از بس حوصله ام سر رفته بود نزديك بود فرياد زنان سر به صحرا به گذارم با نهايت دلسردي و استيصال گفتم رحيم عزيزم كرم ابريشم وقتي در پيله گرفتار ماند و مدتي در دور خود پيچيد و تنيداز بركت آن تلاشها و پيچشها پروانه در مي آيد ولي انسان
مادر مرده بر كسي وقتي در لجـﮥ افكار گرفتار گرديد ديگر روي رستگاري نخواهد ديد و مانده محكومي كه وزنـﮥ آهنين به پايش بسته و در دريا انداخته باشند مدام در گرداب حيريت و سرگرداني فروتر مي رود و همانطور كه رفيق خودمان آناتول فرانس گفته فكر بي پير غول بي شاخ و دمي است كه در همان وقتي كه انسان او را بهزار لطف و مهرباني نوازش مي دهد او در همان حين از زير با چنگال تيز در كارد در آوردن دل و جگر نوازش دهندﮤ خود مي باشد. مختصر و مفيد آنكه فكر زياد كردن عاقبت خوبي ندارد و نكبت مي آورد. بيا و از خر شيطان پياده شو تا گور پدر دنيا مثل پيش از اين خرده نعمتهاي ارزان جواني و تندرستي كه به نقد دردسترسمان است برخورددار باشيم .
گفت محمود تو ديگر چرا مثل عوام حرف ميزني در صورتي كه به خوبي مي داني كه دلبستگي من با اعداد بچه درجه است و علاقه اي كه به يك و صفر دارم از هر علاقه و هوائي شديدتر است و حتي حاضرم هر محبت و عشقي را به طيب خاطر در آن راه فدا سازم.
ديدم زياد عصباني است و نزديك است از پاشنه بدر آيد لهذا لب مطلب را درز گرفتم و هر طور بود آن روز را به عصر رسانيده با خود گفتم مصلحت آنست كه چند صباحي تنهايش بگذارم تا جوش و خروشش فرو كش نموده قدري آرام بگيرد. ولي پس از آن شب معهود و آن شب گردي و بيداريهائي كه مي دانيد و علي الخصوص آن روياي عجيبي كه هنوز هم تذكار و يادگارش سرتا پاي وجودم را مانند بيد ميلرزاند ديدم كه اگر درد دل پيش يار غمگساري نبرم يك باره ديوانـﮥ زنجيري خواهم شد و چون دريافتم كه هر چه باشد باز تنها محرم و راز دارم همانا رحيم است و بس بياد دو چشم جادوي دختر عمو و همان مقدار چهره اي كه از زير چادر نماز ديده بودم و حقا كه به قصد قرص خوررشيد تمام مي آرزيد بشتاب هرچه تمامتر نفس زنان خود را به منزل رحيم رسانيدم و در حالي كه از ذوق و ناشكيبائي پايم به زمن بند نمي شد به شدت تمام بناي كوبيدن در را نهادم نه نه يدالله كه در خدمت چهل ساله در همان خانه گيسش سفيد شده بود وقتي در را باز كرد و صبح به آن زودي چشمش به من افتاد دهن بيدندانش از تعجب بازماند و گفت مادر جان محمود انشاء الله بلادور است و خبر خوش آورده اي
گفتم خبر خوش و چه خبر خوشي. عروسيه داماديه شيشه به هاديه دير و زود يك استكان چاي داغ و شيرين برايم بياور تا دعا كنم شب عيد نرسيده شوهر خوبي برايت پيدا شود و خودم شب عروسيت تا صبح سحر برقصم و بدون آن كه منتظر مضمون و متلك نه نه يدالله بشوم بطرف اطاق رحيم روانه گرديدم . ديدم مثل گلي كه پرپر شده باشد در ميان رختخواب نشسته يعني دور ورش را كتابها و دفترها و اوراق سفيد و سياه از هرجانب گرفته است. سر را بلند كرده نگاه خيره اي به من انداخت و گفت به به گل گلاب لابد راهت را گم كرده اي كه اين طرفها آفتابي شده اي آن هم دم تيغ آفتاب لابد خوابي ديده اي و براي تعبير آمده اي در اين صورت راه طويله را گم كرده اي چون كه در اين خانه متخصص فني تعبير خواب مادرم شاه باجي است نه من .
گفتم رحيم خوابي ديده ام و چه خوابي كه اي كاش هرگز بيداري نداشت. تازه معني اين شعر را مي فهيمم كه :
«من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش»
گفت خواب يا بيداري زود بگو به بينم چه بر سرت آمده است .
گفتم چه بگويم كه چه هستم و كه هستم خدا مي داند. آنچه مي دانم اين است كه گويا عاشق شده ام.
رحيم خنده را سر داده گفت چشمم روشن بعد از يك عمر كه مدام نسبت به عشق و جنس زن و آنچه با عشق و زن سرو كار داشت تنفر و بيزاري نشان مي دادي حالا بي مقدمه بوق سحر ميان خانـﮥ مر دم سبز شده اي كه عاشق شده ام . خدا مي داند تازه اي رخ داده كه يكدفعه از اين عقيدﮤ راسخ عدول كرده اي ؟
گفتم عشق هم مثل همه چيزهاي ديگر علمي است كه بعد از عمل پيدا مي شود و حالا مي فهمم كه تا به امروز هر ليچاري بافته ام از راه جهل و ناداني بوده است و در اين ساعت با نهايت فروتني و شرمندگي از درگاه مقدس عشق پاك استغفار مي جويم.
گفت جان من عشق پاك يعني چه ؟ اين لفاظيها و عبارت پرداريها را به كنار بگذار و اگر واقعاً پاسوختـﮥ كسي شده اي زود بگو ببينم ناقـﮥ دل را در جلوي خيمـﮥ كدام ليلايي فرود آورده اي و جنون كدام زنجير زلفي خيمه به صحراي دلت زده است. ولي اگر باز مقصودت شيطنت و آزار من بي چاره است بيا و براي رضاي خدا دست از سر كچل من بردار كه در اين آواخر ديگر به هيچوجه دماغ و حوصلـﮥ اين گونه شوخيهارا ندارم .
ديدم باز بوم ماليخوليا دارسايه برسرش مي افكند و ترسيدم موقع براي ابراز راز دلي كه از نهفتن آن ديگ سينه جوش مي زد و نزديك بود دستگاه وجودم را به تركاند مناسب نباشد ولي چون جز رحيم محرم و همزباني نداشتم و به خوبي حس مي كردم كه « غم كم شود به گفتن و شادي شود زياد» علي الله گفته دريچـﮥ دل را باز كرده مطلب را از اول تا به آخر بدون كم و كاست رك و راست و پوست كنده برايش حكايت نمودم.
همين كه اسم بلقيس را شنيد تبسم مليحي در گوشـﮥ لبانش ظاهر گرديد و گفت خدا را شكر كه آسوده ام كردي مي ترسيدم سر گاو در خمره اي گير كرده باشد كه خلاصي آن به دست چون ما دهخدائي ميسر نه باشد در صورتي كه علاقـﮥ به بلقيس نقلي ندارد و چنان كه مي داني عقد پسر عمو و دختر عمو را در بهشت بسته اند و انشاءالله مبارك است به زودي به مراد خود خواهي رسيد.
گفتم خوب پسرجان تو كه مي دانستي درخانـﮥ حاج عمو چنان ملائكه اي پنهان و در جوار آن چاه زقوم چنين چشمـﮥ كوثري روان است چرا تا به حال بروز نداده بودي.
گفت واقعاً لعبت غريبي هستي تو جگر كسي را كه مي خواست به اين گونه صحبتها لب به گشايد در مي آوردي و حالا دو قورت و نيمت هم باقي است كه چرا در پشت و بام بازار و تون حمام سرگذر جار نزده ام كه ماه آسمان در خانـﮥ حاج آقا در آمده است . واقعاً درست گفته اند كه «عشق چون زند خيمه در درون عقل و هوش را بنده مي كند» تو ماشاء الله بوي عشق به دماغت نرسيده ديوانه شدﮤ اي اما شوخي به كار به بينم راه و چاره چيست به عقيده من در اين كارها بايد با شاه باجي مشورت كرد چه پيچ و مهرﮤ اين قبيل امور دردست چاره ساز اوست . سالهاست كه يار غار و محرم راز بلقيس است و به چشم مادر و فرزندي به او نگاه مي كند تو را هم كه اساساً فرزند دلبند خود مي داند پس يقين داشته باش كه در راه شما دو نفر جان فشاني خواهند كرد مخصوصاً كه لولهنگش پيش حاج عمو هم خيلي آب مي گيرد و حرفش در رو دارد و حاج عمو تا حدي از او حساب مي برد.
گفتم مثل اين است كه حاج عمو را درست نمي شناسي . اين آدمي كه دنيا را به ديناري
مي فروشد هرگز دختر يگانـﮥ خود را به چون من آسمان جلي نخواهد داد.
گفت تو هم نمي داني شاه باجي در اينگونه بند و بستها چند مرده استاد و زبردست است. يك دقيقه صبر كن ببينم ....
اين را گفت و مداد و كاغذي برداشت و با دقت تمام بدون آنكه اعتنائي به من بنمايد مدتي مشغول نوشتن اعداد و ارقام شد و پس از زماني سر را بلند نموده و با وجناتي چنان گرفته ودرهم كه قيافـﮥ فالگيرهاي كهنه كار و رمالهاي با اعتبار را به خاطر مي آورد گفت محمود مي دانم كه تو به عدد و ارقام اعتقادي نداري ولي من از اين اعداد غرايب و عجايب بسيار و حتي مي توانم بگويم كرامت و معجزﮤ بيشمار ديده ام و ديگر براي شك و شبهه اي نمانده كه تمام رموز خلقت و كليـﮥ اسرار موجودات در باطن اعداد پنهان است. الان اجمالاً اعداد اسم تو و بلقيس را به حساب ابجد امتحان كردم ولي متأسفانه بشارت خوشي نمي دهند. باز بلقيس گرچه با حرف باء شروع مي شود كه به حساب ابجد دو يعني شوم ترين و منحوس ترين اعداد است ولي ساير حرفهايش حاكي از ميمنت است چون كه سي و صد و ده يعني لام و قاف و با را چون به آحاد ببريم مبدل مي گردد بسه و يك كه مبارك ترين اعداد مي باشند و سين هم كه در واقع مهر و خاتم كلمـﮥ بلقيس است حرف مخصوصي است كه عقايد و آراء در باب آن مختلف است بعضي پايه و اساس آن را شش دانسته و آن را از جمله حرفهاي منحوس به شمار مي آورند و دستـﮥ ديگر اساس آن را سه دانسته و شش را حاصل ضرب آن گرفته و اعتقاد دارند كه عامل و سادﮤ حقيقي همان عدد سه مي باشد. در صورتي كه اسم تو يعني محمود تمام حرفهايش بلااستثناء شوم و بي شگون است چون پايـﮥ يكايك آنها عدد دو است و دو منحوس ترين اعداد مي باشد.
گفتم رحيم جان همه كس مي داند كه:
«قدم نامبارك محمود
چون به دريا رسد بر آرد دود»
ديگر لزومي ندارد براي ثبوت نحوست آن سر خودت را به درد بياوري وانگهي گرچه در باب شوربختي خود عمري است كه ديگر شك و شبهه اي برايم باقي نمانده است ولي سرم را لب باغچه ببري نمي توانم ميان يك و دو با اينهمه تفاوت قائل بشوم و يكي را به اين درجه مبارك و ميمون و ديگري را تا آن اندازه نحس و بد يُمن بدانم.
با حالتي برآشفته گفت اينگونه مسائل ربطي به ميل و اراده واعتقاد و خواستن و نخواستن من و تو و زيد و عمر و فلان و بهمان ندارد. ار چند هزار سال پيش از اين حتي پيغمبرها اساس مذهب و شريعت خود را يا بر وحدت و يا بر ثنويت نهاده اند يعني بناي خلقت و شالودﮤ هستي را در همين يك و دو دانسته اند و همانطور كه يك هميشه مظهر الوهيت و وحدت و توحيد بوده و هست دو نيز نمايندﮤ دوئيت و نفاق و اختلاف و ضديت بشمار مي رود.
در ميان كلامش دويده گفتم رفيق تو ادعاي فضل و كمال داري كلمـﮥ «دوئيت» صحيح نيست و استعمال آن از طرف تو واقعاً جايز نمي باشد.
گفت در اين گير و دار ديگر نرخ معين نكن. خودم هم مي دانم صحيح نيست ولي به نقد براي بيان مقصود بهتر از هر كلمـﮥ ديگري است و كلمـﮥ دوگانگي درست معني را نمي رساند. وانگهي در اين موارد رواج و كثرت استعمال مناط است والا خيلي از كلمات ناصحيح و ناروا به وسيلـﮥ استعمال كم كم حتي در بين خواص هم رايج گرديده است ولي البته تصديق دارم كه حتي المقدور از استعمال اينگونه كلمات بايد احتراز نمود.
گفتم براي درس رياضيات و زبانشناسي اينجا نيامده ام و براي اين قبيل مطالب و مابحث فعلاً به قدر سر سوزني گوش استماع ندارم لمن تقول. هر چه بگوئي ياسين است و گوش دراز گوش. اگر مردي علاجي بكن كز دلم خون نيايد كه ديگر تاب و تواني برايم نمانده است.
گفت بايد پاي شاه باجي را به ميان كشيد كه اين گره فقط به دست گره گشاي او باز خواهد شد.
اين را گفته و به صداي بلند بناي آواز دادن شاه باجي را گذاشت صداي تق تق كفش بلند گرديد و شاه باجي هن هن كنان وارد شد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|