
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت نهم دارالمجانين
نور چشم نعيم التّجار
شاه باجي خانم از شنيدن اين حرفها سراسيمه شده دو سه بار آب دهن را فرو برده با كلمات شكسته و بسته من من كنان گفت خير خير اشتباه مي كنيد. به جان عزيز خودت نباشد به جان رحيم و به كلام الله مجيد كه بلقيس هم طفلك شب و روز آب از گلويش پائين نمي رود و شش دانگ فكر و خيالش پيش پسر عمويش است . چرا هم نباشد مگر محمودم از كي كمتر است . مگر به اين جواني ماشاءالله ماشاءالله چشم و چراغ و اسباب رو سفيدي اين دودمان نيست . مگر هنوز هم اسم پدر خدا بيامرزدت را كه هر چه خاك اوست عمرتو باشد در سراسر اين شهر به عزت و احترام نمي برند. مگر ماشاء الله هفت قرآن به ميان امروز از حيث جمال و كمال كسي مي تواند بالا دست تو در آيد اگر پاي حاج عمويت در ميان نبود همين فردا خودم دست و آستين بالا مي كردم و در همين خانه براي تو و بلقيسم يك عروسي راه مي انداختم كه وصفش را در كتابها بنويسند. از دو چشم كور شوم اگر دروغ بگويم ولي امان از دست حرص و طمع اين مرد نه دلش به حال فرزند خودش مي سوزد نه به حال فرزند برادر ناكامش در اين دنيا چشمش به جز پول هيچ چيز ديگري را نمي بيند. به آسمان نگاه نمي كنيد مگر براي اينكه ستاره ها به شكل يك قراني و دو هزاري هستند. اگر جدول قرآن از طلا نباشد هرگز باز نمي كند. شصت سال از عمرش رفته و هنوز فكر
نمي كند كه با اين موهاي سفيد واين دندانهاي افتاده يك پايش لب گور است و موي حلوايش بلند است و فردا وقتي كه چك و چانه اش را بستند از اين همه دارائي و مال و منال به جز دو ذرع كفن و دو مثقال سدر و كافور با خود بيشتر نخواهد برد. حالا اين همه رويهم گذاشته بسش نيست چشم طمع به مال ديگران هم دوخته است . راست گفته اند.
« چشم تنگ مرد دنيا دار را
يا قناعت پركند يا خاك گور»
اين مرد حسابي تازه در اين سن و سال كه چانه اش بوي الرحمن مي دهد به هواي اينكه نعيم التجار از خر پولهاي نمرﮤ اول اين شهر است دندان طمع به مال او تيز كرده و دختر نازنين معصوم خود را نگفته و نپرسيده با پسر احمق اين مردكه نكره نامزد كرده است بدون آنكه اصلا احدي را خبر كرده باشد. راستي كه شرم و حيا را جويده و فرو داده است. امروز ديگر كسي گوسفند را هم به اينطور نمي فروشد. مگر اهل اين شهر نمي دانند كه همين آقاي نعيم التجار بيست سال پيش براي صد دينار له له ميز دو روي سكوي سبزه ميدان بساط پهن مي كرد و جوراب و دستمال و تله موش و آتشگردان و بند تنبان مي فروخت. ايكاش همان وقت يكي از آن بندتنبانهايش را بگردنش انداخته بودند و مردم را از شرش آسوده كرده بودند با پانزده تومان سرمايه اي كه بهم زده بود اين قدر مال مردم را حلال و حرام كرد تا كمرش بزند حاجي شد و همين كه دستش به دهنش رسيد به حدي دوز و كلك چيد و دستمال كرد تا به وسيلـﮥ پول قرض دادن پايش به دربار باز شد و آن وقت يكدفعه فوارﮤ بختش بلند شد و صاحب اسم و رسم و بيا و برو گرديد امروز كارش به جائي رسيده كه ديگر كسي جرئت ندارد به اسب آقاي بگويد يابو حالا باز اگر پسرش آش دهن سوزي بود حرفي نداشتيم ولي تو را به پيغمبر كسي هم با اين چل ديوانه دختر
مي دهد. مگر دختر علف خرس است آن هم دختري مانند بلقيس كه يك تار مويش به صد تا از اين جعلقها مي آرزد مگر خداي نكرده سيب سرخ برا ي دست چلاق خوب است كه آدم دخترش را به چنين الدنگي بدهد مردكه خبط دماغ پيدا كرده گوهر شب چراغ را به گردن سگ مي بندد. اين پسره سزاوار پالان است زن چه به دردش مي خورد. براي همان لكته ها و شلختها و شليته به پاهاي چاله سيلابي خلق شده كه پولش را مي خوردند و بي ادبي مي شود تو حلقش نجاست مي كردند. والله هر وقت به فكر بلقيس نازنينم مي افتم و مي بينم دارد لقمـﮤ دهن سگ مي شود دلم خون مي شود. افسوس كه اين طور مطيع و منقاد و سر بزير بار آمده است من جاي او بودم سبزي بار يك چنين پدري نمي كردم و جلوي خودي و بيگانه بريش اين آدم بي انصاف مي خنديدم طفلك از وقتي اين خبر به گوشش رسيده از بس پنهاني گريه و زاري كرده واشك ريخته چشمش مثل كاسـﮤ خون شده واز لاغري مثل نخ و ريسمان شده است. اينكه پدر نيست بلاي جان فرزندش است خداوند رحم وانصاف به شمرذي الجوشن داده و به اين مرد نداده چطور دلش راضي مي شود كه اين فرشتــﮥ رحمت را به اين خمرﮤ لعنت بدهد. اين هم داماد شد. مرده شور آن شكل منحوسش را ببرد. آن قدو قوارﮤ اكبيرش روي تختـﮥ مرده شور خانه بيفتد اين هم ريخت شد اسم اين را هم مي شود صورت آدم گذاشت . به قدري اكبير و كثافت گرفته است كه اگر هفتاد سگ گرسنه بليسند باز هم پاك نمي شود. واي به آن دماغ كج و معوج و آن گوشهاي بلبلي . امان از آن گردن دراز و آن سرگر و آن دندانهاي گراز. صورت نگواخ و تفي است كه بديوار خلا پسيده اين هم شكل و تركيب شد. آينـﮥ دق و جعبه هزار بيسته نكبت است راستي كه نسناس پيشش يوسف كنعان است و بوزينه از او خراج حسن و جمال مي گيرد. حالا زشتي و بدريختي سرش را بخورد اگر لامحاله آدميت و اخلاقي داشت دل انسان اين قدر نمي سوخت ولي نه يك نخود فهم دارد نه يك ارزن كمال. حرف معموليش را نمي تواند بزند. دهنش را باز مي كند صد رحمت به يخچال مثل اين است كه پردﮤ مبال عقب رفته باشد غير از رسوائي و بد آبروئي كاري از اين عوج بن عنق ساخته نيست. علقه مضفـﮥ بي پدرو مادر با آن چشمهاي حيز كه الهي باباغوري به شود و با آن لب و
لوچه اي كه خاله گردنه دراز به پايش نمي رسيد شب و روز در پي دخترهاي مردم است . پسرك هنوز دهنش بوي شير مي داد و پشت لبش سبز نشده بود كه مثل سگ هار به جان عرض و ناموس اهل محله افتاده بود. هيچكس از دست اين تخم شراب هرزه مرض آسودگي نداشت. حالا اينها همه به كنار تازه آقا را به فرنگستان هم فرستاده اند. راستي كه چشم اهل ايران روشن كل بود به سبزه نيز آراسته شد. لايق گيس خانم جانش باشد. چو انداختند كه رفته درس تجارت به خواند و برگردد دارائي و املاك پدرش را اداره كند. خدا مي داند مثل سگ دروغ مي گويند از بس اين پسرك مزلف اينجا افتضاح بالا آورده بود به بهانـﮥ درس خواندن سنگ قلابش كرده به درك اسفل فرستادند كه شرش را از سر مردم بكنند. والا هر كسي مي داند كه مسيو كره خر رفته و الاغ بر خواهد گشت . انشاءالله ديگر قدمش به اين خاك نرسد. باز اينجا كه بود هر چه باشد مملكت اسلام است و مردم دين و آئين دارند و تو دهنش مي زنند اما سبحان الله كه در آنجا با مردمي كه نه خدا
مي شناسند و نه پيغمبر و نه طهارت مي گيرند و نه روزه و قول و بونشان با هم ملخوط است حاجي زاده چه از آب در خواهد آمد. پسره قرتي عيد قربان سه سال آزگار است كه به فرنگستان رفته مي گويند هر روز و اميتر قد . هرزگي و بد اخلاقي را به حدي رسانده كه حتي فرنگيها از دستش ذله شده اند و در هيچ جا راهش نمي دهند. تا دندﮤ پدر احمقش نرم شود مردك نادان بايد هر روز جو و گندم فروخته برات فرنگستان بگيرد تا نور چشمي آنجا پولهاي ما بار اشراب و كباب كرده تو حلق فاحشه ها و لكاته ها وليكوريهاي پاريس بكند و در عوض كوفت و آتشك و ماشرا براي پدر و مادرش تحفه بياورد. حكايت خوشمزه اين است كه مي گويند بهار گذشته از بس پسره به اسم اينكه كارهاي مدرسـﮥ تجارت فرصت نمي دهد سرش را بخاراند كاغذ به پدر و مادرش ننوشته بود و مادره اشك ريخته بود. عاقبت خود نعيم التجار به هزار جان كندن دو سه كلمه فرانسه ياد گرفته و كار و بار و زندگيش را گذاشته به پاريس رفته بود كه ببيند آقازاده چه مي كند. پس از رسيدن به پاريس يك روزي كه پدر و پسر با هم در كوچه ها گردش مي كرده اند ازقضا جلوي عمارت معتبري مي رسند و حاجي آقا به عادت معهود از پسرش مي پرسد كه اين چه عمارتي است و چون پسرش مي گويد نمي دانم خود حاجي به آژاني كه در همان نزديكي ايستاده بود نزديك مي شود و با همان فرانسه شكسته بستـﮥ كارقوزي مي پرسد آقاي آژان ببخشيد اين چه عمارتي است و آژان باادب هر چه تمامتر جواب مي دهد كه اين مدرسه تجارت است. اصلاً چنين آدمي تازه فرضاً هم كه درس خواند و به ايران برگشت چه دسته گلي به سر كس و كارش خواهد زد.
صحبتهاي شيرين شاه باجي خانم بدينجا رسيد و هيچ معلوم نبود كه اصلاً به اين زوديها پاياني داشته باشد كه رحيم در حاليكه قاه قاه مي خنديد كلام مادر را بريده گفت مادر جان اين حرفها به درد محمود نمي خورد. اگر راست مي گوئي درماني براي دردش پيدا كن ... از بس حوصله ام سررفته و دلتنگ بودم و خبر نامزد شدن بلقيس جگرم را كباب كرده بود و ديگر منتظر دنبالـﮥ مشاجره و منازعه مادر و پسر نشده با سر خداحافظي مختصري كردم و خود را از خانه آقاميرزا بيرون انداختم.
__________________
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|