نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دوازده هم دارالمجانين


گفت مگر تصور مي كني اين «دو» يك دقيقه مرا آسوده خواهد گذاشت. مثل سايه عقب سرم است و هر چه عجز و لابه مي كنم مي خندد و دندان غرچه مي رود و انگشتان تيز و درازش را مثل دو تيغه قيچي با آن ناخنهاي سياه و خنجري حلقه مي كندو به طرف گلويم حمله مي آورد.
گفتم خيالت گرفته. اين بلائي است كه خودت براي خودت تراشيده اي درست همان حكايت پينه دوزه است وانگهي تو خودت مي گوئي عدد اصلي تنها يك است و ساير اعداد تركيبات يك است. در اين صورت دو هم يك است و يك و اگر يك به قول خودت سرچشمـﮥ همـﮥ نيكيها و منبع هر فيضي است چطور مي شود كه به محض اينكه مضاعف شد اينطور شرير و خبيث و بدخواه و پست ودني از آب درآيد.
گفت بارك الله تازه درد دلم را داري مي فهمي نكتـﮥ مهم و سرنگو كه مرا ديوانه كرده همين معمائي است كه تو هم تازه داري بدان منتقل مي شوي همه مذاهب به يك شيطاني معتقدند در صورتي كه خودشان مي گويند شيطان از تجليات پاك رحمان و از جمله ملائكـﮥ مقربين بوده است ولي سر دو نيز به عينه همان سر شيطان است و گمان نمي كنم عقل انساني به فهم و ادراك آن قد بدهد.
رحيم مشغول همين گونه صحبتها بود كه ناگهان ديدم رنگش مثل ذغال سياه شد و چشمهايش از شدت اضطراب از حدقه درآمد و از جا جسته بناي فرياد را گذاشت كه خداوندا به فريادم برس كه صداي پايش بلند شده دارد نزديك مي شود. محمود جان دستم به دامنت از پهلوي من دور نشو كه خفه ام خواهد كرد. واي واي كجا بروم كجا مخفي شوم
ديدم بيچاره مثل كسي كه عزرائيل را به چشم ديده باشد سر را در ميان دو دست گرفت و افتاد به روي رختخواب در صورتي كه مثل بيد مي لرزيد جلو رفتم و در پهلوي بسترش نشستم و در آغوشش گرفته گفتم عزيزم نترس هيچ كس به تو كاري ندارد. ولي معلوم بود كه اصلاً حرفهاي مرا نمي شنود چشمهايش به هم رفت و عرق سردي به پيشانيش نشست و گردنش خم شد و مثل اين بود كه به كلي از حال رفته باشد.
مدتي با دستمال عرقش را پاك كردم و شانه هايش را مالش دادم تا رفته رفته قدري به خود آمد و از نو رمقي گرفت. آنگاه به آهستگي چشمان را نيم باز نموده نگاه با محبتي شبيه به نگاه كودكان بيمار به من انداخت و تبسمي كرد و گفت بگذار بخوابم ولي تو را به خدا تا حالم به كلي بجا نيامده و درست خوابم نبرده از اينجا جنب نخور.
سرش را به آرامي به روي بالش گذاشتم و دستش را در دستم گرفته آنقدر همانجا بيصدا و بي ندا نشستم تا از صداي منظم نفس كشيدنش يقين حاصل نمودم كه به خواب رفته است.

عالم يقين
آنگاه برخاسته با تك پا آهسته از اطاق بيرون رفتم. شاه باجي خانم در روي ايوان بدون فرش همانطور به روي آجرها سر برهنه گرد نشسته بود و منقل آتشي در جلو داشت و وسمه جوشانيده مشغول وسمه كشيدن بود در حالي كه ننه يدالله هم پهلوي خانم خود پاهاي بي كفش و جوراب را دراز كرده در يك سيني بزرگ مسين سرگرم برنج پاك كردن بود.
گفتم شاه باجي خانم پسرتان دارد از دست مي رود و شما با دل آسوده نشسته ايد وسمه مي گذاريد مرحبا به اين دل كه دل نيست درياست.
شاه باجي خانم همانطور كه سرش را از راست به چپ و از چپ به راست مي گردانيد با طمأنينه تمام گفت خاطرت جمع باشد حال رحيم همين فردا به كلي بجا خواهد آمد.
گفتم اين حرفها چيست. چطور مي خواهيد حالش بجا بيايد در صورتي كه شما هنوز اصلاً حتي به طبيب هم مراجعه نكرده ايد.
شاه باجي خانم وسمه را از يك ابرو به روي ديگر دوانده گفت طبيب بچه درد مي خورد. رحيم جن زده شده و ملاعبدالقدير جن گير و آئينه بين پامناري ديروز خودش به من قول داد كه همين فردا شب كه شب جمعه است وقت آفتاب زردي جن را از بدنش بيرون خواهد كرد برو آسوده باش و بيخود غصه مخور.
گفتم واقعاً حيف از چون شما خانمي است كه به اينگونه حرفها دل خودتان را خوش
مي كنيد. جن چيست و جن زده كدام است.
گفت محمود خان ترا به خاك پدرت زياد سربسرم نگذار من پشت تاپو بار نيامده ام و اين گيسي را كه مي بيني تو آسياب سفيد نكرده ام كه امروز ديگر تو بيائي به من درس بدهي. خودم به چشم خودم صد بار ديده ام كه همين حكيم باشيهاي سرگنده و ريش دراز مريض را جواب داده اند و با يك دعا و يك باطل السحر همين ملاعبدالقديرهاي جن گير و دعا نويس و كت بين مريض صحت يافته و به ريش اين دكترهاي نادان و پرمدعا خنديده است.
گفتم خانم محترم پاي جان يك جوان نازنين بيست و دو ساله در ميان است خدا را خوش نمي آيد كه بيچاره مثل آدمهاي مار گزيده به خود پيچيده و شما دل خود را به دعا و طلسم و عزائم خوش كرده خيال كنيد كه با ان يكان و آية الكرسي و حرز و تعويذ هم مي توان تب را بريد و مرض را علاج كرد.
گففت خان والا زياد جوش نخوريد و بدانيد كه از وقتي كه پا به عقل گذاشته ام با همين دعاهائي كه در نظر سركار عالي از آب جو كم قيمت تر است هزار جور مرض را علاج كرده ام و حالا هم خواهشمندم مرا بگذاريد با همين دعا و عزايم دلخوش باشم و طبيب و حكيم و دكتر به شما ارزاني ولي همينقدر بدانيد كه من تا نفس در بدن دارم نخواهم گذاشت پاي طبيب و دكتر به اين خانه برسد.
از شنيدن اين حرفهاي غريب و عجيب مات و متحير مانده نمي دانستم شاه باجي خانم مرا دست انداخته و يا آنكه واقعاً جدي سخن مي راند ولي وقتي حالت بهت و تعجب مرا ديد ميل وسمه كشي را بالاي وسمه جوش قرار داد و سر را از اين طرف به آن طرف جنباندن بازداشته در حالي كه اشك در چشمانش حلقه مي اندخت با صداي شكسته سيني برنجي راكه ننه يدالله پاك مي كرد نشان داد و گفت به همين دانهاي نشمرده قسم چهار روز تمام از تيغ آفتاب تا صلوة ظهر و از چهار ساعت به دسته مانده تا اذان شام از پا نيفتادم و مثل سگ حسن دله براي خاطر رحيم دور شهر دويدم و به اين در و آن در زدم و تازه سر كوفتم مي زنند كه به فكر فرزندش نيست. راستي كه زخم زبان از هزار زخم شمشير بدتر است.
گفتم شاه باجي خانم فايدﮤ اين همه دويدن و پاشنه كفش سائيدن چيست. اين دوندگي ها به حال رحيم چه نفعي دارد.
گفت چطور چه نفعي دارد؟ در اين چهار روزه فالگير و طالع بين و رمال و جام زن و كف بين و جن گير و طاس گردان و دعانويسي نمانده كه نديده باشم. همان روز اول كه ديدم حال رحيم بجا نيست فهميدم با جني و بيوقتي شده و يا چشمش زده اند و يا برايش جادو و جنبل كرده اند. هنوز اذان صبح را مي گفتند كه پشت در خانه سيد غفور رمال اصطهباناتي بودم. اول ده سكـﮥ طلا و يك كاسه نبات و سه كله قند مي خواست ولي همين كه ديد مشتري قديميش هستم به دوازده هزار راضي شد و در مقابل چشم خودم رمل و اصطرلاب انداخت و معلوم شد كه رحيم جني شده ولي گفت براي اينكه درست معلوم شود كدام يك از اجنه با رحيم دشمني پيدا كرده بايد پيش درويش شاه ولي كابلي جام زن بروي و دو كلمه سفارش مرا به درويش نوشت و بدستم داد. با پاي پياده زير آفتاب سوزان نفس زنان نفس زنان خود را از پامنار به سر قبر آقا رساندم و پرسان پرسان منزل درويش را پيدام كردم و اينقدر عجز و لابه كردم تا به پنج قران راضي شد جام زدم و معلوم شد كه رحيم در شب چهارشنبه آتش سيگار روي سربچـﮥ يكي از بزرگان اجنه انداخته و حالا پدر و مادر آن طفل رحيم را آزار مي دهند. اسم آن اجنه را هم گفت ولي از خاطرم رفته چيزي شبيه بزغنطر بود بعد همين اسم را روي يك قطعه كاغذ آبي نوشت و با لاك و موم خضر و الياس سرش را مهر كرد و به من سپرد و گفت فوراُ تا از ما بهتران خبر نشده اند اين كاغذ را ببر پيش سيد كاشف جن گير تا جنها را بگيرد و در شيشه حبس كند و به دستت بدهد. اسم سيد كاشف را شنيده بودم و همه مي گفتند كه از گذشته و آينده خبر مي دهد ولي نمي دانستم منزلش كجاست. پرسيدم و راه افتادم. درست يك فرسخ راه بود. عرق ريزان خودم را رساندم به هزار التماس و التجاء به يك تومان راضيش كردم. طلسمي نوشت و در آب گلاب شست و در اطاق تاريك دو نفر جني كه رحيم را آزاد مي دادند گرفته در شيشه كرد و در شيشه را مهر و موم نموده به دستم داد و سپرد به دستورالعمل مخصوصي كه خودم مي دانستم فردا شب كه شب جمعه است شيشه را به سنگ بزنم تا رحيم آسوده شود. پريروز هم دست بر قضا عمه حاجيه اينجا بود. وقتي حال رحيم را ديد گفت الاولله كه جادو و جنبل به كارش كرده اند يقين داشت كه تخم لاك پشت و مغز سرتوله سگ نوزاد بخوردش داده اند براي باطل السحر داديم دختر سيد روح الامين پيشنماز كه هنوز باكره است قليا و سركه زير ناودان رو به قبله نشست و سائيد و جلوي در خانه ريختيم. ننه يدالله يقين دارد
بچه ام را چشم زده اند و ديشب كه شب چهارشنبه بود دادم مرشد غلامحسين مرثيه خوان يك تخم مرغ برايش نوشت و سرشب اسپندو كندر و زاج دود كرديم و تخم مرغ را دور سر رحيم گردانده به زمين زديم و با اسپند هفت جاي بدنش را خال گذاشتيم وقتي كه هوا تاريك شد خودم رفتم سر چهار راه برايش آرد فاطمه خمير كردم و خوابش كه برد بالاي سرش شمع مشك و زعفران روشن كردم و دوازده مرتبه گفتم «درد و بلايت برود تو صحرا و برود تو دريا». ولي از شما چه پنهان دلم گواهي نمي دهد كه چشم زخم باشد چونكه از همان بچگي بدست خودم برايش بازوبندي دوخته ام و آية الكرسي و طلسم حضرت سليمان و حرز سيفي و جوشن كبير با چند دانه ببين و بترك و كجي آبي و سم آهو و ناخن گرگ تويش گذاشته ام و به بازويش بسته ام و هر روز قسمش
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید