نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قسمت دوازده هم
دارالمجانين


مي دهم كه باز نكند و الآن هم هنوز به بازويش است. از همـﮥ اينها گذشته چون شخصاً اعتقاد خاصي به ملاعبدالقدير دعانويس پامناري دارم و صد بار در مواقع بسيار سخت ديده ام كه دعاهاي اين مرد چه اثرهاي غريبي دارد همين امروز صبح پشت تكيه منوچهر خان چسبيده به شيشه گر خانه جلوي منزلش حاضر شدم و از ميان دويست نفر كه پشت به پشت از توي كوچه تا توي هشتي و صحن حياط منتظر نوبت خود بودند به هر زور و زجري بود خودم را به او رسانيدم و اينقدر التماس كردم و اشك ريختم تا دعائي داد كه امشپ بايد زير سر رحيم بگذارم و ابداً جاي شك و شبهه نيست كه فردا صبح اثري از اين ناخوشي و حواس پرتي بجا نخواهد ماند. حالا باز بيا و بگو به فكر فرزندت نيستي، خاطرت جمع باشد كه پسرم فردا انگار نه انگار كه يك تار مو از سرش كم شده مثل سرو روان بلند مي شود و به پاي خود به سلامتي و خوشي به حمام مي رود در اين صورت چرا با دل آسوده و خاطر جمع وسمه نگذارم و زير ابرو برندارم. حالا ديگر اميدوارم چشمش هم ترسيده باشد و وقتي مي گويم شب ايستاده آب نخور و سربرهنه مبال نرو و اگر هم رفتي ديگر اقلا آنجا آواز نخوان و مخصوصاً شب در آئينه نگاه مكن كه از قديم الايام گفته اند:


«خود در آئينه شب نگاه نكن
روز خود را چو شب سياه نكن»

كر كر نخندد و بگويد اصلاً جنس زن ناقص العقل است. دلش به حال من كه نمي سوزد هيچ دلش به حال خودش هم نمي سوزد پارسال كه شميران بوديم محض اينكه مرا اذيت كند هر شب رختخوابش را مي برد زير درخت گردو پهن مي كرد و مي خوابيد و اصلاً براي اينكه سربسر من بگذارد مخصوصاً منتظر مي شود روز چهارشنبه ناخن بگيرد حالا كه مزدش را كف دستش گذاشتند و مزه اش را خوب چشيد معني حرفهاي مادرش دستگيرش مي شود و مي فهمد كه با ما لچك بسرها هر كه در افتاد ور افتاد.
ديدم فوارﮤ ليچار شاه باجي خانم تازه اوج گرفته و اين بانوي چانه لغ مستعد است كه تا صباح قيامت پرت و پلا ببافد لهذا به رسم خدا نگهدار سري جنباندم و خود را به شتاب از آن فضاي مضحك و هولناك بيرون انداختم.
حال خودم هم حسني نداشت. خيلي پريشان و خسته و پكر بودم مدتي بي مقصد و
بي مقصود در كوچه ها پرسه زدم. هر جائي مي رفتم صورت مهتابگون و حزن انگيز بلقيس و رخسار پريشان و بيمار رحيم در مقابل نظرم جلوه گر مي شد. ناگهان خود را در مقابل خانـﮥ حاج عمو ديدم بخود گفتم خوب است داخل شوم و در باب رحيم و وخامت احوال او با پدرش صحبت بدارم. ولي اكنون كه مدتي از آن زمان گذشته بخوبي مي بينم كه اينها بهانه بوده و علت اصلي قدم گذاردنم در اين منزلي كه هنوز هم تذكار نفرت بارش خاطرم را ملول و رنجور مي دارد اميد پنهاني نزديك شدن به حريم بلقيس بوده است و بس.
اين بود كه دل به دريا زده علي الله گويان خود را به دورن بيروني حاج عمو انداختم و سر به زير و عرق ريزان يكراست به اطاقي كه دختر آقاميرزا بود وارد شدم.
ميرزا عبدالحميد در گوشـﮥ اطاق مؤدب روي دوشكچـﮥ خود قليان بزير لب نشسته و كتاب و دفتر و دستك و قلم و دوات در جلو و منقل آتش و قوري و استكان و قندان بند خورده اي در پهلو چرتكه را روي زانو گرفته مانند سنطورزنان مشغول جمع و تفريق و دهها بر يك بود و هيچ فراموش نمي كنم كه به عادت مألوف هر وقت به سيزده مي رسيد از تلفظ اين كلمه منحوس پرهيز
مي نمود و به جاي آن مي گفت زياده.
آقاميرزا از آن اشخاصي بود كه مردم در حقشان مي گويند آدم نازنيني است اگر عقب نيكوئي كردن نمي دويد بدي كسي را هم نمي خواست و اگر پايش مي افتاد كه بتواند انسانيتي بكند و گره از كار مسلماني بگشايد مضايقه نداشت. ولي كمك كردنش بخلق الله دو شرط داشت يكي اينكه پاي پول در ميان نباشد چون حقوقي كه از حاج عمو به او مي رسيد همينقدر بود كه به زحمت كفاف نان و آب اهل و عيالش را بدهد و به كمال قناعت امروزي به فردا برساند و ثانياً مستلزم صرف وقت زيادي هم نباشد چون هر روز خدا به استثناء جمعه ها و ايام عيد كه عموماً يا به حمام مي رفت و يا به حضرت عبدالعظيم مشرف مي شد تمام روزهاي ديگر را از سر آفتاب تا اذان شام در گوشـﮥ همان اطاق بيروني حاج عمو مثل مجسمه چوبي دوزانو نشسته قليان به نوك مشغول حساب و كتاب بود. گاهي از راه مزاح مي گفت خداوند يك جان ضعيفي به من عطا فرموده و يك مال از جان ضعيف تري كه هر دو را خودم لازم دارم ولي از اين دو قلم گذشته دارو ندارم متعلق به دوستان و فداي سر آنها. مختصر آنكه نه اهل رزم بود و نه اهل بزم. خداوند خلقش كرده بود كه براي ديگران كاري بكند و براي عيال و اطفال ناني درآورد و آهسته آهسته جاني بكند و روزي چانه انداخته بي نام و بي نشان همانطور كه خاك بوده باز به خاك برود. خودش هم تا حدي ملتفت اين احوال بود چناكه دو سه بار ديدم كه در همان موقع كار كردن زير لب اين اشعار را زمزمه مي كرد.

«آن پير خري كه مي كشد بار
تا جانش هست مي كند كار

آسودگي آن زمان پذيرد
كز زيستني چنين بميرد»

وقتي وارد اطاق شدم سر را بلند كرد و عينك را بالا گذاشت و تبسم كنان گفت آفتاب از كدام طرف برآمده به به چشمم روشن معلوم مي شود راهت را گم كرده اي كه به ياد فقير و فقرا افتاده اي تو كجا و اينجا كجا عمري است كه حالي و احوالي از ما نپرسيده اي.
گفتم خودتان بخوبي مي دانيد بچه درجه ارادتمندم و مخصوصاً پس از وفات پدرم هميشه شما را به چشم پدري نگاه كرده ام.
به شنيدن اسم پدرم برسم تأثرسري جنبانده گفت خير ببيني خودت عوالم مرا با مرحوم پدر خدا بيامرزت خوب مي داني و محتاج به تذكر نيست كه من هم ميان تو و رحيم هيچ فرقي
نمي گذارم. ولي چه لازم به اين حرفهاست بنشين ببينم كجائي و چه مي كني. تازه و كهنه چه داري حال و احوالت چطور است كار و بارو شب تارت از چه قرار است.
گفتم بهتر است از حال و روزگار خودم نپرسيد. چه هيچ تعريفي ندارد ولي به نقد آمده ام در باب رحيم قدري با شما صحبت بدارم. مي دانيد كه حالش خوب نيست. الان از پيش او مي آيم و تصور مي كنم لازم است هر چه زودتر به طبيب و متخصصي مراجعه كنيد.
چرتكه را به زمين نهاده تنه را قدري به جلو آورد و گفت خدا روي اين شغل و گرفتاريهاي منحوس مرا سياه كند كه انسان از فرزندش هم بيخبر مي ماند. مادرش مي گفت كه كسالتي دارد ولي نمي دانستم اسباب نگراني و تشويش است.
گفتم مي دانيد كه من و رحيم هميشه شب و روز با هم بوده ايم و در واقع دو جان در يك قالب هستيم از اينقرار هيچكس بهتر از من به حال او واقف نيست. رحيم دو سه ماه است حالش روز به روز بدتر مي شود و مي ترسم خداي نكرده كم كم كار از كار بگذرد و وقتي دست به كار بشويم كه آب از سر گذشته باشد.
آقا ميرزا پك سختي به قليان زده گفت من تصور مي كردم اين اواخر قدري زياد كار كرده خسته شده است و دو سه روزي استراحت مي كند خوب مي شود.
گفتم يك ساعت پيش آنجا بودم و يك نوع اضطراب خاطر و تشويش حواسي در او ديدم كه خيلي اسباب خيال من شد مي ترسم صورت خوبي پيدا نكند لهذا چون مي دانم گرفتاريد آمدم كه اگر اجازه بدهيد دكتر جوان تحصيل كرده اي را كه با من دوستي و يك جهتي دارد و رحيم را هم شخصاً مي شناسد خواهش كنم بيايد او را ببيند.
گفت نيكي و پرسش. خيلي هم ممنون مي شوم ولي خودتان بهتر مي دانيد كه ما يقه چركينها هميشه هشتمان درگرو نهمان است طوري نباشد كه اين دكتر قيمت خون پدرش را از من بخواهد كه مي ترسم پيش تو هم روسياه درآيم.
گفتم خاطرتان جمع باشد كه از آن دكترهاي مرده خواري كه مريض را سر و كيسه مي كند نيست بلكه بسيار آدم باانصافي است و چون شخصاً هم يك لقمه ناني دارد يقين دارم رعايت خواهد كرد.
چون در بين صحبت آتش سرقليان خاموش شده بود آقاميرزا در حالي كه سرقليان را از نو آتش مي گذاشت گفت از اين چه بهتر ولي با مادر ريحم چگونه كنار خواهيد آمد كه به طبيب و دكتر اعتقاد ندارد و اسم آنها را «وردست عزرائيل» گذاشته است و اگر شستش خبردار بشود كه پاي طبيب به خانه رسيده سايه اش را به تير مي زند و كولي بازاري راه خواهد انداخت كه آن سرش پيدا نباشد.
گفتم آنش هم با من. نذر مي بندم چنان دكتر را بياورم و ببرم كه اصلاً شاه باجي خانم بو نبرد.
گفت ديگر خود داني و رحيم. برادر خودت است و هر گلي بزني بسر خودت زده اي برو به امان خدا مرا هم بيخبر نگذار كه خيلي خيالم پريشان است.
خيلي دلم مي خواست در باب بلقيس و مسئله نامزدي او با پسر نعيم التجار هم صحبتي به ميان آورم ولي چون هر چه زور زدم زبانم در دهانم نگرديد خداحافظ گفتم و بيرون دويدم.
احدي در حياط نبود. چون ديدم در اطاقي كه سابقاً منزل من بود باز است ملا اراده خود را به به درون آن انداختم. ديدم هيچ دست به وضع اطاق نخورده جز آنكه قطعه اي كه لغز اسم بلقيس را روي آن نوشته و در آن شب معهود به ديوار نصب كرده بودم و در موقع حركتم از منزل حاج عمو همانطور به ديوار مانده بود برداشته شده است و به جاي روي گچ ديوار همانجائي كه قبلاً قطعه آويخته بود با مداد خيلي ريزي اين دو حرف را نوشته اند. م.ب. با فراستي كه ابداً در خود سراغ نداشتم دريافتم كه دو حرف اول اسم محمود و بلقيس است و از اين كشف عظيم كه مبشر به يكعالم اميدواريهاي شيرين و كامكاريهاي پنهاني بود به حدي مسرور شدم كه صفحه گيتي دفعة در نظرم رنگ و جلوه ديگري گرفت و مني كه تا آن لحظه خود را سياه روزترين مخلوق مي دانستم ناگهان هماي سعادت سايه بر سرم افكند و چنان از صهباي بخت سازگار و اقبال مددكار سرمست شدم كه در آن اطاق لخت و نيم تاريك به تنهائي بناي رقصيدن را گذاشتم سپس مداد گرفته و در حالي كه صداي طپش قلبم به گوشم مي رسيد زير آن دو حرف م. ب. اين دو حرف را ب.م. نوشته و با خط خيلي ريز دور آن تصوير قلبي كشيدم و از اطاق بيرون جسته به يك جست و خيز خود را به كوچه رساندم.
از فرط وجد و نشاط دروني كوچه ها به نظرم تنگ و تاريك آمد عنان وجودم يكسره به چنگ طبيعت سركش افتاده چيزي نمانده بود رحيم كه سهل است دنيا و مافيها را فراموش كنم و ديوانه وار سر به صحرا بگذارم ولي طولي نكشيد كه در اثر نهيب درشكچيان و خركچي ها و فشار آينده ورونده بخود آمدم و ملتفت شدم كه ديدن دو حرف ساده كه به هزار احتمال شايد ابداً مربوط به كار من نباشد اين نقلها و ديوانگيها را را ندارد لهذا مانند سگ كتك خورده سر را بزير انداختم و مهموم و عبوس به طرف منزل يعني منزل ميزبان اجباري خود دكتر همايون روانه گرديدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید