نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سیزده هم دارالمجانين


دل و دريا


دكتر يكتا پيراهن با آستينهاي بالا زده سرگرم جابجا كردن ماشينهائي بود كه براي معالجه امراض عصباني از فرنگستان آورده بود و مي گفت در ايران تا به حال كسي نظير آن را نديده است. نگاهي به من انداخته گفت برادر اين بلاي بي درمان عشق تمام گوشت بدن تو را آب كرده است. مي ترسم بزودي چيزي از محمود ما باقي نماند.
گفتم ايكاش مي توانستي با اين ماشينها قلب و مغز و اعصاب مرا از بدنم درمي آوردي تا بلكه قدري آرام مي گرفتم از دست اين دل و اين مغز راستي راستي درام ديوانه مي شوم.
گفت رفيق عاشقيت را مي دانستم ولي از جنونت خبري نداشتم گرچه بين عشق و جنون چندان فرقي هم نيست. ولي به عقيده من اينها همه نه تقصير دل است و نه تقصير فكر بلكه همه گناهها به گردن خون گرم آتشيني است كه در عروق و شرائين شما جوانها در جريان است و راحت و آسودگي براي شما باقي نمي گذارد. صبر كن همين قدر كه پيري رسيد و قدري از حدت خونت كاست خواهي ديد كه دل و فكر بيچاره را در اين كارها و در اين كشمكشها چندان دخالتي نبوده است.
خواستم جوابش را بدهم كه ناگهان چشمم به يكي از اين اجاقهاي فرنگي افتاد كه به «پريموس» مشهور است و در كنار اطاق روشن و صداي قلقلش بلند بود. گفتم دكتر لنگه ظهر خر از گرما تب مي كند و تو در اطاق نشيمنت كورﮤ جهنم راه انداخته اي مگر نذر داري كه حضوراً آش ابودردا بپزي.
گفت نه الحمدلله نذر و نيازي ندارم و اين هم آش و شوربا نيست ولي چه مي توان كرد. در اين عالم هر كس جنوني دارد و جنون من هم جنون دريا دوستي است. مي توانم بگويم كه عاشق دريا هستم ...
لحظه اي سكوت كرد و آنگاه افزود از همان دفعـﮥ اولي كه در موقع سفر به فرنگستان چشمم به دريا افتاد و آن موجهاي دلرباي بلور بسر را ديدم كه روز و شب و ماه و سال غران و پيچان و هوهوكنان مانند پهلواناني كه در گود زورخانه شنا مي روند سينه كشان خود را بزور و زجر به ساحل مي رساندند و با دهن پر كف خود را بر روي ريگ و شن و شوره ماليده و باز لغزان و خزان عقب مي رفتند جنون دريا پرستي به سرم افتاد و به قول معروف يكدل نه صد دل عاشق و مفتون دريا شدم. وقتي مي ديدم كه بارهايم را بالاي كشتي مي برند آرزو مي كردم كه ايكاش كشتي با اسبابهايم برود و مرا به كلي فراموش كنند. دلم مي خواست تنها و سبكبار همانجا مي نشستم و كف دستهاي سوزانم را مي گذاشتم روي ماسه هاي خنك و آب درياكشان كشان مي امد و نوك انگشتانم را مي بوسيد و مي ليسيد و فشافش كنان عقب مي كشيد. دلم مي خواست فراموشم مي كردند و همانجا مي نشستم و نگاه مرا به كشتي مي دوختم و مي ديدم كه دارد مدام دورتر و دورتر مي شود تا وقتي كه يكسره از نظر غايب بشود و به كلي ناپديد گردد. آن وقت از دنيايي خبر و از بيم و اميد فارغ همانجا يك عمر به حال آزادي و وارستگي مي نشستم و بدون آنكه گرسنگي و تشنگي و خواب و خستگي را احساس كنم نگاهم را به آب دوخته از نغمـﮥ يكنواخت امواج و از تماشاي آن كفهاي رقصان زنجيره مانندي كه گوئي دالبردالبر بر حاشيـﮥ امواج دوخته اند لذت
مي بردم و رزوها و شبها دريا مانند دختر وحشي فوق العاده زيبائي با من به زباني كه تنها من
مي فهميدم حرف مي زد و مدام همان حرفها را تكرار مي كرد و دم خنك و نمكينش به تن و بدنم مي وزيد و از آلايشهاي زندگاني پاك و منزهم مي ساخت.
بله سخت عاشق دريا شده ام و يك دقيقه از فكر دريا فارغ نيستم. دريا، دريا. يعني آنجائي كه چشم آن را نديده و پاي كسي بدانجا نرسيده است. آنجائي كه به هيچ جا نمي ماند و معلوم نيست كجاست. آنجائي كه مال كسي نيست و حدود و ثغور و آغاز و انجامي ندارد. آنجائي كه هيچ كجا نيست و تنها جاي واقعي همانجاست. دريا، دريا يكتا جائي كه شايد مرغ آزادي در كنار آن نشسته باشد. تنها نقطه اي كه بلكه بتواند عطش روح را بنشاند، دريا. دريا كه حرف نمي زند و زبانش را همه مي فهمند فكر نمي كند و همه را به فكر مي اندازد. دريا، دريا ...
گفتم رفيق تو كه اينطور عاشق دلباختـﮥ دريا شده اي و مثل من با حاج عموي بي عاطفه و بيرحمي سر و كار نداري علتي ندارد خودت را در اين قفس محبوس كني. جل و پلاست را بردار و برو لب دريا زندگاني كن.
گفت خود من هم هزار بار همين فكر را كرده ام ولي مگر تصور مي كني كه اختيار هر كس به دست خودش است و انسان آنطوري كه دلش مي خواهد زندگاني مي كند. برعكس عموماً مردم آن كاري را كه دلشان مي خواهد ولو بر ايشان مقدور هم باشد نمي كنند. شكي نيست كه من هم مي توانستم دوشاهي خنزر و پنزري را كه دارم و اسمش را دارائي و مكنت گذاشته ام يا اصلاً دور بيندازم و يا بردارم در يكي از سواحل درياي خزر و يا در يكي از جزاير خليج فارس و يا از همه بهتر در يكي از نقاط ساحلي مديترانه اي مثلاً در دامنـﮥ كوه لبنان براي خود آلونكي دست و پا كنم و همانجا دو روزه عمر را بطوري كه آرزوي ديرين خودم است به آخر برسانم ولي خودم هم
نمي فهمم چرا در اين دودلي و ناتواني و بيچارگي مثل خر در گل گير كرده ام و يك قدم نمي توانم به طرف جلو يعني به طرف آزادي و عافيت و سعادت بردارم. آيا ضعف است يا ترس نمي دانم چه اسمي به آن بدهم ولي همينقدر كم كم دستگيرم شده كه گويا اختيار انسان در دست خودش نيست و اگر فرضاً در جزئيات زندگاني هم مختار به نظر مي آيد در كليات بلاشك مطيع ومنقاد ديگري است و در اين مورد شايد تنها بتوان ديوانگان را از اين قاعده مستثني ساخت چونكه آنها عموماً همان كاري را مي كنند كه دلشان مي خواهد و راهي را مي روند كه دلخواه خودشان است.
گفتم واقعاً دكتر حرفهائي مي زني كه آدم شاخ درمي آورد. اگر اختيار ديوانگان به دست خودشان بود كه ديوانه نمي شدند.
گفت جنون هم مثل عقل خداداد است. از همان ساعتي كه انسان از محيط عقل گذشت و قدم به قلمرو ديوانگي نهاد اختياراتش يك بر صد مي شود و از قيود فكر و ترس و تدبير و ترديد و وسوسه و استدلال و اوهام كه مانند تار عنكبوت بدست و پاي ما آدمهاي عاقل پيچيده و به كلي عاجز و ناتوانمان ساخته آزاد مي شود و اگر در سر راهش به مانع و عايقي برنخورد به هر جائي كه قصد كرده مي رسد و به اين آسانيها كسي و چيزي نمي تواند او را از خيال خود منصرف و منحرف نمايد.
گفتم تمام اين فرمايشات بجا ولي آخر معماي اين چراع (پريموس) براي من لاينحل ماند و هيچ سر در نمي آورد كه به چه اسمي مي خواهي ما را در اين اطاق تنگ و تاريك و اين هواي گرفته و خفه زنده زنده كباب كني.
گفت مي خواهي بخندي بخند و مي خواهي مسخره ام بكني بكن ولي حقيقت امر اين است كه وقتي با آن همه علاقه اي كه به دريا پيدا كرده بودم ديدم دستم از دامن دريا كوتاه است و اميدم به قرب و وصل به مطلوب به كلي بريده شد روزي اتفاقاً در منزل يكي از مريض هايم صداي يكي از اين اجاقهاي (پريموس) جلب توجهم را نمود ديدم وقتي مي جوشد صدايش بي شباهت به صداي دريا نيست و همان روز يكي از اين چراغها را خريدم و اينك مدتي است كه هر وقت تنها
مي شوم و دلم هواي دريا مي كند با زدن كبريتي به فتيلـﮥ اين چراغ درياي جوشان و خروشاني براي خود خلق مي كنم و در اين گوشـﮥ اطاق به شنيدن صداي قل و قل آن دنيا و مافيها را فراموش مي كنم و در عالم تصور خود را مي بينم كه نيم برهنه و آزاد در روي شن پاك و نرم ساحل دريا طاق باز خوابيده ام و با چشمهاي نيم بسته از لابلاي مژگان به تماشاي اين پروانه هاي خيالي كه زائيدﮤ انوار خورشيد و به رنگهاي مختلف گلي و ارغواني در فضا پرواز مي كنند مشغول مي باشم.
گفتم برادر ايكاش همـﮥ كارهاي دنيا به همين آساني بود و بدين سهولت مي توانستيم به آرزوهاي قلبي خود برسيم. ولي از من مي شنوي دو سه عدد بچه ماهي هم از حوض مسجد مجاور بگير و در انبار نفت چراغت داخل كن تا دريايت نهنگ هم داشته باشد.
گفت لابد در دلت خواهي گفت كه فلاني ديوانه شده است ولي چنانكه مي داني عقيدﮤ من در باب ديوانگان غير از عقايد جمهور مردم است و از ديوانه بودن چندان اباء و امتناعي ندارم. حال ديگر خود مي داني و در حق من هر فكري مي خواهي بكني بكن كه «من ز لا حول آن طرف
افتاده ام» ...

حكيم و ديوانه
صحبت از ديوانگي مرا به ياد رحيم انداخت و گفتم راستي امروز به ديدن رحيم رفته بودم. حالش هيچ تعريفي ندارد. مي ترسم او هم مثل همين اشخاصي كه وصفشان را مي كني رفته رفته ديوانه بشود و بر دايرﮤ اختيارات خود بيفزايد يعني يكباره از جرگـﮥ عقلاء دور شده به سلك ديوانگان درآيد. گمان مي كنم لازم باشد ولو به اسم عيادت هم باشد احوالي ازو بپرسي.
گفت شامورتي رفيق قديمي و يار ديرينـﮥ من است. خودم هم مدتي بود مي خواستم ملاقاتي از او بنمايم و از كيفيت احوالش اطلاعي بدست بياورم. من رحيم را از همان زمان مدرسه خيلي دوست مي دارم و هنوز هم مباحثات مفصلي را كه مكرر در باب رياضيات با هم مي داشتيم فراموش نكرده ام. گرماي اطاق هم زياد شده و سرم دارد درد مي گيرد. اگر مايل باشي ممكن است همين حالا درشگه بگيريم و به ديدن رحيم برويم.
گفتم خيلي هم ممنون مي شوم. ولي نكته اي هست كه قبلاً بايد بداني مادر رحيم گرچه از زنهاي بسيار نازنين اين دنياست ولي از تو چه پنهان از آن اُملها و خانه زنكها و بي بي قدومه هاي قديمي است كه اعتقادش به طلسم و مربعات هر آخوند دعانويس و عزائم فروشي به مراتب بيشتر است تا به علم صد به قراط و جالينوس و قسم خورده است كه پاي هر طبيبي به خانه اش برسد قلمش را خرد كند. حالا ديگر حساب كار خود را بكن كه خود داني.
گفت در اين مدت كمي كه به ايران برگشته ام و مشغول طبابت شده ام چون متخصص در امراض عصباني هستم و اغلب سر و كارم با مريض هاي عصباني است و اعصاب هم چنان كه خودت مي داني در واقع همان سلسلـﮥ جنوني است كه ورد زبان عرفاء و شعراي خودمان است با اشخاص چل و خل و ديوانه خيلي پنجه نرم كرده ام و با اين قبيل بي بي بزم آراها و فاطمه اره ها و خاله روروهاي امل و دِردو به قدري جوال رفته ام كه ترس چشمم به كلي ريخته و پوستم كلفت شده است. جلو بيفت و ابداً ترس واهمه اي به خود راه نده. خواهي ديد چطور از عهده برخواهم آمد.
اين را گفت و كيف طبابت خود را برداشته با هم به راه افتاديم. اول خواستم گردش كنان گردش كنان پياده برويم ولي آفتاب چنان مغزمان را سوزاند كه مجبور شديم درشكه بگيريم طولي نكشيد كه جلوي در منزل رحيم پياده شديم. به درشكه چي سپرديم همانجا منتظر ما باشد و خودمان وارد شديم. از قضا بختمان زد و شاه باجي خانم هم منزل نبود وبي اشكال و مانعي به اطاق رحيم رسيديم.
حال رحيم نيز بجا آمده بود و با مسرت خاطر و جبهه گشاده از ما پذيرائي نمود. مخصوصاً از ملاقات دكتر ه گرچه شش هفت سالي از من و رحيم مسن تر بود ولي از همان مدرسه با ما رفيق شده بود خيلي خوشحال شد و بناي بلبل زباني را گذاشت و ميلغي ما را خندانيد. اول به ياد ايام مدرسه شر و ور بافتيم ولي همين كه بيانات دكتر جسته جسته رنگ تحقيقات طبي به خود گرفت رحيم يكه اي خورده غش غش خنده را سر داد و گفت لابد محمود باز خودشيرني كرده گفته كه من ديوانه شده ام و براي تحقيق كيفيت جنون من اينطور مجهز و مكمل رسيده ايد.
دكتر گفت نترس نيامده ام جانت را بگيرم چون از محمود شنيده ام كه بستري هستي و مدتي بود نديده بودمت آمدم ديداري تازه كنم و بپرسم آيا هنوز هم مثل سابق دلخوشيت همان ارقام و اعداد است. اگر در خاطرت باشد منهم وقتي سرم براي رياضيات و مخصوصاً آن قسمتي از رياضيات كه رنگ و بوي اسرار و معما داشت درد مي كرد و بي ميل نيستم باز گاهي قدري در آن خصوص با هم گپ بزنيم.
كور از خدا چه مي خواهد دو چشم بينا. به محض اينكه اسم اعداد و اقام به گوش رحيم رسيد جاني گرفت و ترسش به كلي ريخت و طولي نكشيد كه صحبتش گل كرد. رحيم وقتي صداي آشنا به گوشش رسيد و ديد برعكس من كه در موضوع اعداد و ارقام ناشي هستم و دستي خودم را ناشي تر هم قلمداد مي كنم دكتر زياد از مرحله پرت نيست چون گل شكفته شد و بدون آنكه فرصت بدهد كه كسي دهن باز كند طومار تحقيقات و افادات را باز كرد و با شور و هيجاني هر چه تمامتر به قدري در اثبات اينكه اعداد مظهر حقايق هستند و اصل عالم عدد واحد است و جوهر تمام علوم و معارف جز عدد چيز ديگري نيست پرگوئي و چانه لغي كرد و از افكار و عقايد علماء و فلاسفه و رياضيون غريب و عجيب از قبيل فيلون يهودي و مكروييس رومي و آگريپا و نيكلاي كوزائي و قديس مارتن و غيره كه اسم هيچيك از آنها هرگز به گوش من نرسيده بود و به عقيده او همه از طرفداران به نام فلسفـﮥ اعداد بودند حرف زد كه در آن اطاق گرم و دم كرده به كلي كلافه شدم. عاقبت باز به ريش فيثاغورث مادر مرده چسبيد و گفت فيثاغورث كه از بزرگترين حكما و دانشمندان جهان شمار مي آيد عدد را اصل وجود مي دانست و جمله امور عالم را نتيجـﮥ تركيب اعداد و نسبتهاي آن
مي پنداشت و بر اين عقيده بود كه كليه نظام گيتي تابع اعداد است و هر وجودي خواه مادي يا معنوي با يكي از اعداد مطابقت دارد. مي گفت عدد حقيقت اشياء و واحد حقيقت عدد است و تضاد بين واحد و كثير و بين فرد و زوج منشاء همـﮥ اختلافات مي باشد در صورتي كه واحد مطلق از زوجيت و فرديت و وحدت و كثرت بري است.
خواستم ميان كلامش بدوم و گريبان خود و دكتر مادر مرده را از چنگش خلاص كنم ولي ديدم دكتر مثل اينكه واقعاً به سخنان رحيم وقع و اهميتي بدهد با كمال متانت و بردباري دل داده و قلوه گرفته ابداً التفاتي به من و استيصال و بي تابي من ندارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید