
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت چهارده هم دارالمجانين
به مشاهدﮤ سكون و وقار دكتر از بي حوصلگي و بي ظرفي خود شرمنده شدم و بر خود مخمر ساختم كه هر طور شده از آتشي كه ديگ طاقتم را سخت به جوش آورده بود حتي المقدور بكاهم و قدري بردبارتر شده در مقام دوستي و يگانگي اين مختصر زحمت و انزجار خاطر را بر خود هموار سازم. لهذا دندان بر جگر نهادم و من هم مثل دكتر مشغول گوش دادن شدم.
رحيم وقتي مستمعين خود را سر تا پا گوش ديد ولع حرف زدنش زيادتر شد و آنچه را در صندوقچـﮥ خاطر پنهان داشت و حتي با من هرگز در ميان نگذاشته بود ظاهر و باطن همه را به روي دايره ريخت. در باب اهميت اعداد به اندازه اي غلو كرد و حرفهاي غريب و عجيب زد كه يقين حاصل نمودم كه در عقلش خللي راه يافته است و وقتي نگاهم به نگاه دكتر افتاد به خوبي منتقل شدم كه او نيز در پايان كاوش خود به همين نتيجه رسيده است.
دامنـﮥ صحبت باز به «يك» و «دو» كشيده بود و رحيم در مدح و ستايش اولي و در ذم دومي چيزهائي مي گفت كه عقل از سر انسان پرواز مي كرد.
ناگهان ديدم همان برق مخصوصي كه حاكي از اضطراب و وحشت دروني او بود در چشمانش ظاهر گرديد. مانند آدم عقرب زده از جا جسته بناي فرياد كشيدن راگذاشت و در حالي كه با انگشت بخاري را نشان مي داد با صدائي لرزان بريده بريده مي گفت «باز، دو» است كه دارد مي آيد. حالا ديگر در را گذاشته از سوراخ بخاري پائين مي آيد. دخيل تانم، دستم بدامنتان. نگذاريد به من نزديك شود كه اگر خداي نخواسته دستش به حلقومم برسد ديگر اين دفعه بلاشك خلاصي نخواهم داشت ...
رنگش مثل گچ پريد چشمانش از حدقه بدر آمد. دانه هاي درشت عرق بر پيشانيش نشست و در حال كه مثل بيد مي لرزيد بر زمين افتاده بناي دست و پا زدن را گذاشت. كم كم دهنش كف كرد و از خرخره اش كه گوئي دست ناپديدي مي فشرد صداهاي ناهنجاري بيرون
مي آمد كه شباهتي به صداي معمولي او نداشت و از شنيدن آن مو بر بدن من راست ايستاد.
دكتر به مشاهدﮤ اين احوال غم انگيز مدام سر مي جنبانيد و خطاب به من زير لب مي گفت «بيچاره طفلك كارش خراب تر از آن است كه خيال مي كردم و اكنون گرفتار اولين بحرانهاي يك نوع جنوني است كه گويا در اصطلاح طب عرب معروف به جنون اضطهادي باشد كه شخص مبتلا خود را در معرض حمله و هجوم ديده تصور مي كند مي خواهند بكشندش و سر بنيستش كنند و خدا
مي داند عاقبتش چه باشد. بدتر از همه هيچ جاي شك و شبهه نيست كه اگر از اين به بعد در اين اطاق و در اين خانه بماند با اين محيط هولناكي كه براي خود ايجاد نموده و اين ارقام و اعدادي كه مانند مار و مور از در و ديوار بالا مي رود و با اين مادري كه بجز خرافات چيز ديگري به گوش اين جوان مريض نمي خواند مي ترسم طولي نكشد كه به كلي از دست برود. تصور مي كنم بهتر است همين الساعه تا مادرش برنگشته دست و پايش را بگيريم و بگذاريم توي درشگه و يكراست ببريم به دارالمجانين. با طبيب و مدير آنجا آشنا هستم. سعي خواهم كرد از هر حيث اسباب استراحتش را فراهم سازيم.
آنگاه به من اشاره نمود كه پاهاي رحيم را بگير خودش هم زير شانهاي او را گرفت و او را كشان كشان آورده و در درشگه جا داديم و به طرف دارالمجانين كه از قضا چندان دور هم نبود روانه شديم ننه يدالله با سر بي چادر و پاي بي كفش عقب درشگه مي دويد و شيون و فغانش بلند بود كه بچه ام را كجا مي بريد و جواب مادش را چه بدهم ...
دوستي و خصوصيت دكتر با مدير و طبيب مريضخانه به كار جابجا كردن رحيم خيلي كمك كرد و طولي نكشيد كه پس از انجام پاره اي تشريفات مقدماتي رحيم را در اطاق كوچك پاك و پاكيزه اي كه مشرف به باغ بزرگي بود منزل دادند.
حال رحيم در همان بين راه بهتر شده بود و اينك با رنگ پريده بدون آنكه ابداً دهن بگشايد و يا تعجبي نشان بدهد مانند اشخاص از خواب پريده ساكت و صامت عرق پيشاني خود را پاك
مي كرد و با چشمهاي تب دار مانند كودكان به اطراف خود نگاه مي كرد.
بنا شد من فوراً خبر انتقال رحيم را به دارالمجانين به پدرش ببرم و پس از آن به منزلشان بروم و لباس و اسبابي را كه براي مريضخانه لازم است پيش از غروب آفتاب كه ورود بدارالمجانين از آن ساعت به بعد ممنوع است برايش بياورم.
ميرزا عبدالحميد به عبادت معهود باز در همان گوشه اطاق بيروني حاج عمود دو زانو نشسته بود و به رسم عادت مستوفيان عظام و منشيان والامقام و قلم انداز به نوشتن المفرد، بارزه و فارق و فاصل و حشو و فرد و منذلك و الباقي مع الزياده و المفاصا و الواصل و الحواله مشغول بود. وقتي از قضيه پسرش مطلع گرديد قلم را بر زمين نهاده سر را بزير انداخت و مدتي متفكر و اندوهناك مانند قالب بيجان نگاهش را به زمين دوخت. آنگاه سر را بلند كرده پرسيد: «طبيب مريضخانه چه
مي گويد؟». گفتم او هم با دكتر همايون هم عقيده است و مي گويد بهتر است رحيم يك چندي در تحت معاينه باشد ولي اطمينان مي دهد كه معالجه اش زياد طولاني نخواهد بود.
ميرزا عبدالحميد سري جنبانيد و گفت خدا از دهانش بشنود ولي مي ترسم كار يك روز و دو روز نباشد و مدتي در آنجا ماندني شود. دوري از او براي من و مادرش بزرگترين مصيبتها خواهد بود. خودت مي داني كه رحيم فرزند منحصر بفرد ماست و در دنيا دار و ندار ما همين يك پسر است و در اين دورﮤ پيري و شكستگي من و مادرش جز او هيچ گونه دلخوشي ديگري نداريم. حالا ديگر خودت حدس بزن كه دلم تا چه اندازه خون است و حال و روزگار مادر فلكزده اش از چه قرار خواهد بود از همـﮥ اينها گذشته اصلاً متحيرم كه اين خبر را به چه زباني به او بدهم. مي ترسم ديوانه بشود و مجبور شويم او را هم پهلوي پسرش منزل بدهيم. راستي كه زندگاني چيز كثيفي است و راست گفته اند كه انسان در اين دنيا براي غم و غصه خلق شده است. ايكاش من هم ديوانه مي شدم و در گوشه اي مي افتادم و از اين همه فكر و خيال و بدبختي خلاص مي شدم.
گرچه مي دانستم كه هيچ دلداري و تسليتي افاقـﮥ حال او را نمي نمايد و اسباب تشفي قلب داغديده او نمي گردد چنان كه معمول اينگونه مواقع است پاره اي سخنان چاپي به هم بافته تحويل دادم ولي معلوم بود كه اصلاً حواسش جاي ديگر است و ابداً به حرفهاي من گوش
نمي دهد.
كتاب و دستك را بست. قلم را در قلمدان و قلمدان را در جلد مخمل كهنـﮥ تاروپود در رفته اي جا داد و گفت امروز ديگر دل و حواسي ندارم و دست و دلم بكار نمي رود بيا برويم ببينم چه خاكي بايد به سر بريزيم.
عبايش را به دوش انداخته به راه افتاد و من هم چون سايه در دنبالش روان شدم. اول بدون آنكه كلمه اي در بين ما دو نفر رد و بدل شود يكسر به منزل او رفتيم معلوم شد شاه باجي خانم ساعتي پيش از ما به خانه آمده و چون از پيش آمد خبردار گرديده گريه كنان و گيس كنان به سراغ من به منزل دكتر همايون رفته است.
من و ميرزا عبدالحميد به دستپاچگي اسباب رحيم را در بقچه اي پيچيديم و دوان دوان به طرف دارالمجانين راه افتاديم. در دالان دارالمجانين مصادف شديم با شاه باجي خانم كه مانند خوك تير خورده به خود مي پيچيد و بيتابي مي كرد و شيون كنان با ناخن و چنگال سر و صورت محافظين و پرستاران دارالمجانين را كه مي خواستند او را به زور بيرون كنند مي خراشيد و خروار خروار فحش و ناسزا نثار هر چه طبيب و هر چه دكتر و هر چه مدير و پرستار بود مي نمود.
معلوم شد شاه باجي خانم وقتي شنيده كه پسرش را بدارالمجانين برده اند مانند ديوانگان خود را بدانجا رسانيده جنجال و قرشمالگري و ننه من غريبي راه انداخته كه آن سرش پيدا نبوده است و اينكه خدام غلاط و شداد دارالمجانين كه چشم و گوششان از اينگونه مناظر و اين قبيل نوحه و ضجه ها پر است پس از اينكه مادر بيچاره را از فرزندش به زور و زجر جدا كرده اند
مي خواهند با آن حال و الذاريات از دارالمجانين بيرون بيندازند. من و شوهرش هر طور بود او را قدري آرام ساختيم و كشان كشان بيرون برديم و در درشگه سوار كرديم و خود من هم پهلويش نشستم و به درشكچي سپردم شلاق كش به طرف منزل ميرزا عبدالحميد روانه شود در حالي كه بيچاره ميرزا عبدالحميد با رنگ پريده هاج واج و بقچه بزير بغل به دلالت يك نفر پرستار به سراغ پسرش مي رفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|