نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پانزده هم دارالمجانين


از آن روز به بعد رحيم مريض و ديوانـﮥ حسابي و در واقع در اطاق كوچكي از اطاقهاي متعدد دارالمجاني محبوس بود. حتي پدر و مادرش هم بيش از دو بار در هفته و آن نيز فقط سه ربع ساعت حق نداشتند به عيادتش بروند.
متأسفانه شاه باجي خانم از بس در همين ملاقاتهاي كوتاه بيتابي و گريه و زاري كرد و به كوچك و بزرگ دارالمجانين دشنام و ناسزا گفت و هر بار تلاش نمود كه به هر زور و زجري شده رحيم را از تختخواب به زير آورده با خود به منزل ببرد از طرف مدير قدغن اكيد شد كه بيشتر از ماهي دو بار آن هم باحضور دو نفر موكل و محافظ نگذارند به ديدن پسرش برود. در ابتدا بي نهايت دست و پا كرد كه شايد حصار اين قدغن را در هم بشكند ولي وقتي ديد فايده اي ندارد گرچه خون خونش را مي خورد دندان روي جگر گذاشت و رفته رفته به سوختن و ساختن عادت نمود.
ميرزا عبدالحميد هم چون موسم خرمن در پيش بود و مدام بايستي با رعايا و كدخداها و انباردارها سر و كله بزند عموماً به جز ايام جمعه فرصتي نمي يافت كه به ديدن پسرش برود اما من از يك طرف به حكم علاقه اي كه شخصاً به رحيم داشتم و از طرف ديگر به قصد تسليت خاطر كسانش علاوه بر هفته اي دو بار كه ايام عيادت معمولي بود هرطور بود به كمك دكتر همايون اجازه بدست مي آوردم كه روزهاي ديگر هم بتوانم از رحيم ديدن نمايم و از اينرو اغلب وقت و بي وقت در دارالمجاني پلاس بودم.

دشت جنون
اطاق رحيم در وسط ايوان وسيعي در ميان چند اطاق ديگر واقع بود. كم كم در ضمن ديدنهائي كه از او مي كردم با چهار نفر مريض ديگر هم كه در آن اطاقها منزل داشتند سلام عليك و آشنائي پيدا كردم.
يكي از آنها جواني بود حلاج روح الله نام از اهل سبزوار كه مي گفتند پنج ماه پيش با كمان حلاجي خود پياده از سبزوار به طهران آمده است و دو ماه تمام كارش اين بوده كه در كوچه هاي پايتخت الاخون و لاخون پرسه مي زده و به محض آنكه چشمش در آسمان به ابري مي افتاده در عالم جنون آن را پنبه تصور نموده آواز خوانان به زدن پنبه مشغول مي گشته است. عاقبت وقتي مأمورين نظميه از كار و بار او آگاه مي شوند و معلوم مي شود كه منزل و مأوا و كس و كاري ندارد و اغلب دو روز و سه روز گرسنه مي ماند خواهي نخواهي او را به دارالمجانين آورده بدانجا سپرده بودند.
روح الله جوان خوش سيماي بسيار با ملاطفت و ملاحتي بود. گرچه اغلب با خود زير لب سخن مي گفت ولي هرگز با كسي طرف صحبت نمي شد و به حرف احدي جواب نمي داد. انگار نه انگار كه اصلاً براي او در اين دنيا جز خود او و انديشـﮥ او چيز ديگري وجود دارد مثل اين بود كه چشمهاي دلربايش جز صفحـﮥ آسمان و خرمن ابر و كمان و چك حلاجي هيچ چيز ديگري را
نمي بيند و گوشهايش كه هميشه تا نصف در زير زلف بلند تاب داده و كلاه نمدي كهنه و آب و باران ديده اش پنهان بود بجز صداي آواز دودانگ گرم و دلپذير خودش صداي ديگري نمي شنود. وقتي آسمان صاف بود سر و صورت را مي شست و لولهنگش را از جوي آب مي كرد و كف ايوان جلوي اطاق و قدري از جرزهاي كاه گلي ايوان را آب پاشي مي كرد و همين كه بوي خوش كاه گل بلند مي شد در جلوي آستانـﮥ اطاقش با ادب مي نشست و كمانش را چون تار به زانو مي گرفت و چشمان را به آسمان مي دوخت و در حاليكه آهسته آهسته و يكنواخت سر و تن را از راست به چپ و از چپ به راست يكنواخت به حركت مي آورد زير لب بناي ترنم را مي گذاشت و ساعتها بدون آنكه اعتنائي به آينده و رونده داشته باشد به تعمير و ترميم كمانش مي پرداخت. كمان مندرسش درست حكم پالان خردجال را داشت هر روز از صبح تا شام بدان ور مي رفت و باز فردا زهش پاره و چوبش ريش ريش و قنداقش از هم در رفته بود.
كيف روح الله وقتي كاملاً كوك بود كه در گوشه اي از اسمان قطعه ابري سراغ مي كرد. فوراً آثار شادماني و سرور در وجناتش پديدار مي گرديد و مثل اينكه جان تازه اي در كالبدش دميده باشند ليفـﮥ تنبان را بالا كشيده به شيوه پهلوانان سرپا مي نشست و خم به ابرو مي آورد و چك حلاجي را در مشت مي گرفت و صداي گيرا و حزين خود را با صداي زه كمان هم آهنگ ساخته بناي پنبه زدن را مي گذاشت. آوازش هميشه بدون اختلاف با اين ترانـﮥ دلچسب عوامانه كه گرچه پيدا نيست از كجا آمده و از چه طبع لطيفي تراوش كرده در اطراف و اكناف خاك ايران ورد زبان خاص و عام است شروع مي گرديد:

«ديشب كه بارون آمد
يارم لب بودم آمد

رفتم لبش ببوسم
نازك بود و خون آمد

خونش چكيد تو باغچه
يك دسته گل درآمد

خواستم گلشن بچينم
پر پر شد و ورآمد»

عموماً اين ابيات را اول چند بار مكرر مي نمود آنگاه به همان وزن و قافيه ابيات زيادي از خود بر آن مي افزود كه يا هيچ معنائي نداشت و يا اگر داشت فقط عقل از پاشته درآمده و بي سكان خودش مي توانست آن را بفهمد و تنها مناسب با انديشـﮥ طوفاني و فكر لغزنده خود او بود و الا ادراك صحيح و سالم ما فرزانگان كامل العيار و عقلاي با اعتدال از دريافتن آن عاجز بود.
همسايـﮥ روح الله مرد جاسنگين و جاافتاده اي بود از ملاكين آشتيان كه مي گفتند از عزب دفترهاي به نام آن سامان بوده است. اين شخص از قرار معلوم تمام عمرش را صرف ملاكي و زراعت و معاملات آب و خاك كرده بود و ساليان دراز در محاضر شرع و عرف سرگرم خريد و فروش و بيع شرط و قطع و رهن و اجازه و استجاره بوده و از اين راه مكنت هنگفتي جمع كرده بوده است تا آنكه در دو سال و نيم پيش كه سيل مهيبي تمام آن صفحات را ويران كرده بود دار و ندار اين مرد نيز با بيست و پنج پارچه ده آباد در يك روز از ميان رفته بود و زنش هم با يك خواهر و دو دختر و يك پسر در مقابل چشمش تلف شده بودند خودش هم تنها به معجزه و كرامت جاني به سلامت بدر برده بود. از همان وقت حواسش مختل شده بود بطوري كه چشمش به هر كس مي افتاد او را از رعايا و گماشتگان خود مي پنداشت. مرضش رفته رفته به مرور زمان شدت كرده اين مرد بقدري نسبت به مردم بدزباني و با آشنا و بيگانه بدخلقي كرده بود كه كس و كارش به حكم اجبار او را به طهران آورده بدارالمجانين سپرده بودند.
در آنجا به ملاحظـﮥ همين عادت چون با همه معامله ارباب و رعيتي مي كرد اسمش را «ارباب» گذاشته بودند. چهرﮤ لاغر و دودزدﮤ پرچين و شكن «ارباب» با آن دماغ كشيده پر حجم و آن ابروهاي پرپشت و آن چشمهاي هميشه خماري كه در گودال چشمخانه مانند دو پيه سوزي كه در قعر گوري برافروخته باشند با پرتو كدر و بي فروغي در حركت بود و علي الخصوص آن ريش متعفن و آن سبيل هاي مردانه تابدار فلفل نمكي كه مانند دو دم روباه از دو طرف كنار تاريك منخرين آويزان بود گرچه از شب اول قبر مكروه تر و از سركـﮥ هفت ساله ترش تر بود ولي در عين حال مهابت و صلابتي داشت و از شأن و مقام سابق او حكايت مي كرد.
«ارباب» به همان عادت ديرينـﮥ خود در دارالمجانين هم شب و روز خود به حساب و كتاب مي گذرانيد. هنوز از خواب برنخاسته بود كه به دستپاچگي نمازش را سمبل كرده فوراً توشكچه و دفتر و دستك و كتاب و قلمدان و چرتكه خود را بر مي داشت و در گوشـﮥ مهتابي در محل معيني با اخم و تَخم تمام بر روي توشكچه به دو زانو مي نشست و پس از آنكه ابتدا مدتي با قلمتراش راجزي كه به قيطان سياه ساعت بغلي آويخته بود ناخنهايش را پاك مي كرد عينك دودي خود را به دقت از قاب بدر مي آورد و به چشم مي زد و مانند گرگ چهارچشم به وارسي امور و محاسبات خيالي خود و ثبت و ضبط مشغول مي گرديد. در عالم تصور هر روز صدها نفر از رعايا و كدخداها و مباشرين و انباردارها و بنكدارها و قپاندارها و چوپانها و آسيابانها و مقنيها و بيطارها و علافها و محصلين و مؤديان ماليات هر كدام با نام و نشان از مقابل پيشگاه عاليجاه اربابي مي گذشتند و با احترام حساب پس مي دادند و مطالب خود را به عرض مي رسانيدند. «ارباب» به كارهاي يكايك آنها رسيدگي مي كرد و حسابهاي يك بيك را مي كشيد و به هر كدام جداگانه دستورالعملها مي داد و با كوچك و بزرگ به فراخورشان و مقام هر يك به لحني و زباني مخصوص گاه با خطاب و عتاب و گاه با تعارف و مهرباني و كوچك نوازي بطوري كنار مي آمد. در هر ساعتي صدها قبض و رسيد و سياهه و سند و قباله و مفاصا حساب و حواله و برات و المثني رد و بدل مي شد.
هرگز روزي را فراموش نخواهم كرد كه چشم «ارباب» اولين بار به من افتاد. چون از سابقـﮥ احوالش به كلي بي خبر بودم وقتي ديدم با آن همه اهن و تلوب و سكينه و وقار بر مسند عزت و احترام تكيه زده و سرگرم تحرير و كتابت است تصور نمودم از رؤساي دارالمجانين است و مؤدبانه سلام گفتم. سرش را به تغير بلند كرده عينكش را برداشت و بي مقدمه بناي تشر و بدزباني را گذاشت كه حقا در نمك نشناسي مثل و نظير نداري. خداوند يك مثقال انصاف به تو نداده است. شرم و حيا و انسانيت را جويده و فرو داده اي. تا دندﮤ من نرم شود ديگر به تو و امثال تو ترحم نكنم. در كنج دهكدﮤ خراب «شريف آباد» با پاي پتي و بدن لخت توي شپش و ساس و كنه داشتي
ميمردي و شكمت از گرسنگي چنان قارقار مي كرد كه صدايش تا اينجا مي رسيد. محض رضاي خدا زير بغلت را گرفتم بلندت كردم در يكي از بهترين و آبادترين املاك خودم برايت كار در منزل معين كردم. از خودم به تو بيل و كلنگ و گاو و خيش دادم. نان مرتب و حسابي پر شالت گذاشتم. سر زمستان لرزان و نالان آمدي كه خاكه و زغال ندارم به كدخدا شعبان سپردم به حساب خودم برايت خاكه و زغال فرستادم به محض اينكه آبي زير پوستت آمد و شكمت سير شد و گوشت نو بالا آورد دنيا را فراموش كردي. ما عجب احمقي بوديم كه خيال مي كرديم اقلاً شما قباسه چاكيها و يقه چركينها ديگر اهل حق و حسابيد و وقتي نان و نمك كسي را چشيديد ديگر بالاغيرة هم شده به او نارو نمي زنيد و برايش پاپوش نمي دوزيد و همينقدر كه به كسي قولي داديد شاه رگتان را بزنند از سر قولتان برنمي گرديد حالا مي بينم كه خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم. شماها هم مثل ساير مردم اين عصر قول و بولتان يكي است. راستي كه حق مرا خوب كف دستم گذاشتي. لايق ريش پدر و گيس مادرت باشد. حق سرد و گرم روزگار را خيلي چشيده ام ولي الحق كه هرگز مثل تو بي چشم ورو آدمي نديده ام. پشت دستم را داغ مي كنم كه تا ديگر من باشم از اين غلطها نكنم. خواستم قاتق براي نانم باشي بلاي جانم شدي. حالا ديگر مردكـﮥ الدنگ هر ساعت مي آيد براي من بلبلي مي خواند و شيرمرغ و جان آدم از من مي خواهد و دو پايش را توي يك كفش كرده كه الا و بالله يا بايد يك قطعه زمين به من بدهي و يا مي روم در زمين امين الرعايا رعيت مي شوم. برو كه ديگر چشمم به آن شكل منحوس و عنق منكر مفلسد تو نيفتد. لعنت به من اگر از اين به بعد تف به صورت شما بي سر و پاها بيندازم. شيطانه مي گويد حكم بكنم همين جا بيندازند و در مقابل چشمم آنقدر تركه انار به كف پاهايت بزند كه ناخنهايت بريزد و ديگر نداني راه خانـﮥ امين الرعايا از كدام طرف است... »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید