نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت شانزده هم دارالمجانين


ابتدا مدتي در زير رگبار اين ناسزاها و اهانتها هاج و واج ماندم و به هيچوجه تكليف خود را نمي دانستم. سخت در تعجب بودم كه خدايا اين مردك سياه سوختـﮥ هتاك و بيباك سرسامي از جان من چه مي خواهد. مگر مسهل هذيان خورده و يا سگ هار او را گزيده كه يك ساعت تمام است نديده و نشناخته به پر و پاچـﮥ من بيچاره افتاده چشم بسته و دهن گشاده پدر و مادر مرا اينطور مي جنباند و از خدا و خلق شرم نمي كند.
از فرط غضب دهن باز نمودم كه به اين تاپوي شرارت و به اطرافيان او بفهمانم كه كميت ما هم در ميدان فحاشي و وقاحت از مال او عقب نمي ماند ولي پرستاران و اشخاصي كه شاهد و ناظر ماوقع بودند و او را مي شناختند اول به ايماء و اشاره و بعد بالصراحه رسانيدند كه يار و از سرسپردگان عالم جنون و از معتكفين دائمي دارالمجانين است و گفتار و كردارش از راه پريشاني حواس و ديوانگي است نه از طريق شرارت ذاتي و خبث طينت و بنا براين جاي خشم و برآشفتگي و انتقام و تلافي نيست.
همين كه دستگيرم شد كه اين مردك غريب هم با آن همه قارت و قورت و باد و بروت از همان زمره مخلوقيست كه در حقشان مي گويند عقلشان پارسنگ مي برد در دم آتش غيظ و غضبم خاموش شد و در جواب آن همه بيانات آتشين و سركوفتهاي اهانت آميز از سر ترحم و دلسوزي لبخندي تحويلش دادم و بيچاره را در همان حال برآشفتگي و جوش و خروش گذاشته وارد اطاق رحيم شدم.
ماندن در دارالمجانين به حال رحيم افاقه اي نبخشيد و حتي روي هم رفته پريشاني فكرش شدت مي يافت. فعلاً با شرح و تفصيل كيفيت آن احوال ملال انگيز نمي خواهم سرتان را درد بياورم همينقدر است كه ارقام و اعداد منحوس مانند كرمي كه در درون ميوﮤ رسيده اي رخنه كرده باشد در لابلاي كلـﮥ او لانه گذارده و شب و روز مغز و نخاع و اعصاب اين جوان فلكزده را مي جويد و براي خود جا باز مي نمود و چون آتش خانه مي كرد و جلو مي رفت. كم كم سرتاسر بدنـﮥ اطاقش از قطعاتي با خطهاي مختلف چليپائي از رقاع و ريحاني پوشيده شده بود كه همه به نظم و نثر از خواص اعداد و ارقام و محسنات فرد و سيئات زوج و فضايل و رذايل اعداد صحيح و ناقص سخن
مي راند. رفته رفته در جولانگاه انديشه اش علاوه بر يك، و دو كه بازيگران بنام سابقش بودند اعداد تازﮤ ديگري هم به تدريج قدم به ميدان نهاده بودند و صحنـﮥ خيالش حكم تماشاخانه اي را پيدا كرده بود كه رقاصان بسياري پاي كوبان و دست افشان يك بيك از پس پردﮤ راز نمودار گرديده به بازيگران ديگر ملحق شده باشند. بدتر از همه به اسم «زبر و بينه» رحيم با علم تازه اي نيز كه با حروف سر و كار داشت آشنائي پيدا كرده و اين كشف جديد نيز قوز بالا قوز شده بود. در نتيجـﮥ اين احوال كار رحيم بجائي كشيده بود كه ديگر ادني اعتنائي به دوستان و آشنايان و حتي به پدر و مادر خود نداشت. روزهاي عيادت كه كسان و رفقا به دورش حلقه مي زدند و سعي مي كردند به زور بذله و لطيفه غبار كدورت و ملال را از صفحـﮥ خاطرش بزدايند متأسفانه تمام سعي و تلاششان باطل و بيهوده مي ماند. رحيم به هيچكس توجه نداشت و از وجود و عدم ما به كلي بي خبر چنان با سلاسل پرپيچ و خم اعداد و ارقام سرگرم بندبازي بود كه اگر در آن موقع صور اسرافيل را بيخ گوشش مي دميدند رشتـﮥ انديشه را از دست نمي داد.
با اين حال باز كمافي السابق به خاطر ميرزا عبدالحميد و شاه باجي خانم هرطور بود هر هفته سه چهار بار به ديدنش مي رفتم و هر بار يكي دو ساعت در نزد او به سر مي بردم. ولي وقتي ديدم ديگر ابداً به حرفهايم گوش نمي دهد و حضور و غياب من براي او يكسان است گاهي چنان در گوشه اطاق كذائي او دلم سرمي رفت كه از راه اجبار درصدد برآمدم اقلاً خود را به تماشاي احوال ساير ديوانگان سرگرم دارم.
علاوه بر روح الله و «ارباب» دو نفر ديگر هم در اطاقهائي كه در زير ايوان واقع بود منزل داشتند. يكي از آنها جواني بود سي و دو سه ساله هدايتعلي خان نام از خانواده هاي اعياني معروف و معتبر پايتخت. اين جوان پس از آنكه سالها در تحصيل فضل و كمال زحمتها كشيد و داراي نام و اعتباري گرديده بود در نتيجه هوش بسيار و حساسيت فوق العاده و مخصوصاً افراط در مطالعه و تحقيق و تتبع و زياده روي در امر فكر و خيال دوچار اختلال حواس گرديده بود و از هفت هشت ماه پيش او نيز از جمله ساكنين شب و روزي دارالمجانين گرديده بود.
هدايتعلي خان از بالا تختخواب خود كمتر پائين مي آمد و حتي عموماً شام و ناهار را هم در ميان تختخواب صرف مي نمود.
البته اين ترتيب با ترتيبات دارالمجانين مخالف بود ولي از آنجائي كه چند نفر از خويشان نزدیك اين جوان از رجال درجـﮥ اول مملكت و متصدي شغلهاي بسيار مهم بودند و باصطلاح لولهنگشان خيلي آب مي گرفت از كاركنان دارالمجانين چنان كه رسم روزگار است سبزي او را خيلي پاك مي كردند و پاپي او نمي شدند و از مخالفت با افكار و اطوارش خودداري مي كردند مخصوصاً كه رفتار و كردار و حتي هوي و هوسهاي نوظهور و گوناگون اين جوان مؤدب و محبوب با همه غرابتي كه داشت عموماً باعث اذيت و آزار كسي نبود.
از قرار معلوم در ابتدا كه كس و كارش بيشتر غمش را مي خورده اند و بيشتر به ديدنش
مي آمده اند تشخص و اعتبارش در دارالمجانين خيلي بيشتر بوده ولي وقتي كه ديده بودند كسانش رفته رفته از صرافت او افتاده اند و نم نمك او را به افكار و اوهام پريشان خود به خدا
سپرده اند آن احترامات پيش را ديگر در حقش منظور نمي داشتند. با اين همه باز مثل سابق او را به حال و خيال خود گذاشته بودند و كسي سر بسرش نمي گذاشت.
هدايتعلي خان كه در دارالمجانين اسمش را «مسيو» گذاشته بودند جثه كوچك و متناسبي داشت. موهايش نسبتاً بور و رنگ رخساره اش از زور گياهخواري پريده بود و به رنگ چيني درآمده بود. اگرچه در قيافه و وجناتش آثار بارزي از صفاي باطن و روحانيت نمايان بود معهذا با آن چشمهاي درشت و براق كه فروغ عقل و جنون در رزمگاه آن مدام در حال جنگ و ستيزه بود و آن بيني تيز و برجسته و آن پوزه باريك حساس و آن گردن بلند و لاغر رويهم رفته به عقاب بي شباهت نبود.
«مسيو» از صبح تا شام با جبه ترمه شرنده و مندرس و زبر شلواري ابريشمي سرخ و موهاي بلند ژوليده دمر روي تختخواب افتاده و شش دانگ غرق خواندن كتاب بود.
اصلاً مثل اين بود كه اين جوان فقط براي خواندن كتاب به دنيا آمده است. فكرش هم به هزارپائي مي ماند كه مي بايستي اينقدر در لاي اين كتابها بغلطد و بخزد و بلولد تا لحظـﮥ واپسينش برسد. با آنكه كمتر با كسي طرف صحبت مي شد و از قراري كه مي گفتند اسم خودش را «بوف كور» گذاشته بود. خيلي چيزهاي غريب و عجيب از او حكايت مي كردند. از آن جمله
مي گفتند از همان بچگي كه براي تحصيل به فرنگستان رفته بوده كاسه عقلش مو برداشته بوده و يك چيزيش مي شده است. مي گفتند در آنجا در خانه اي كه منزل داشته از دست تيك تيك لاينقطع يك ساعت ديواري كه صاحبخانه اش بلاجبازي نمي خواسته از اطاق او بردارد به قصد خودكشي خود را در رودخانه انداخته بوده و اگر اتفاقاً سر نرسيده و نجاتش نداده بودند بدون شبهه سر به نيست شده بود. بعدها هم در موقع برگشتن به ايران يك عروسك چيني به قد آدم خريده بود و در صندوق بزرگي با خود به طهران آورده بوده و در اطاقش در پشت پرده پنهان كرده بوده و با آن عشقبازي مي كرده است. خلاصه از بس خل بازي درآورده بود كسانش از دست او خسته شده او را بدارالمجانين فرستاده بودند. ولي در آنجا روزي از قضا گذارش به قسمت ديوانهاي بندي خطرناك مي افتد و ديوانه اي را مي بيند كه با تيله شكسته اي شكمش را پاره كرده است و رودهايش را بيرون كشيده با آنها بازي مي كرده است و با خون خود به در و ديوار نقشي مي كشيده كه به شكل سه خال سرخ و يا به شكل سه قطره خون بوده است. از اين منظرﮤ هولناك بقدري متاثر
مي شود كه از همان دقيقه تب مي كند و چون تبش مدام شديدتر مي شده و بيم خطر در ميان بوده است مجبور مي شوند او را از دارالمجانين به منزل ببرند. بزور طبيب و پرستار تبش كم كم قطع مي شود ولي از همان وقت جنون ديگري به سرش مي زند يعني در همه جا سه قطره خون
مي بيند. پدر و مادرش براي اينكه اين خيالات از سرش بيفتد از يكي از خانواده هاي بسيار محترم و سرشناش شهر برايش زن مي گيرند. ولي از همان شب اول كه عروس و داماد را دست به دست مي دهند هدايتعلي خان از مغلق گوئي و حرفهاي چاپي و بيانات پيش پا افتادﮤ عروس بقدری متنفر مي شود كه پيش از آنكه با او آشنائي پيدا كند مي رود در آن نيمه شب از سر كوچه يك دختر هرجائي بي سر و پا به منزل مي آورد و به تازه عروس مي گويد اين خانم مهمان عزيز و محترم ماست و بايد برخيزي و لازمـﮥ مهمانداري و پذيرائي را درباره او بجا بياوري عروس نيز همان نيمه شبي دايه اش را صدا مي كند و گريان و دشنام گويان به خانه پدر و مادرش برمي گردد و دو روز بعد به هزار افتضاح طلاقش را از هدايتعلي مي گيرند.
چندي بعد از طلاق كشي اتفاقاً تصوير دختري را روي قلمداني مي بيند و يك دل نه صد دل عاشق آن دختر مي شود. مدتها به خيال پيدا كردن آن دختر در كوچه و پس كوچه هاي شهر پرسه زده كفش پاره مي كند تا عاقبت نيمه شبي خيال مي كند او را پيداكرده و به منزل برده است. از قراري كه خودش حكايت كرده بود دخترك خون گرم زيتوني رنگي بوده با چشمهاي سياه درشت مورب تركمني و صورت لاغر مهتابي و دهن تنگ و كوچك نيمه باز گوشتالو و ابروهاي باريك به هم پيوسته و موهاي نامرتب كه يك رشتـﮥ آن روي شقيقه اش چسبيده بوده است. پستانهاي او ليموئي بوده و بوسه اش به طعم ته خيار تلخ بوده است. دختر در همان شب در منزل هدايتعلي خان ميميرد و جوان بيچاره بدون آنكه در و همسايه خبردار شوند هرطور بوده است جسد او را به شاهزاده عبدالعظيم برده در خرابه هاي شهر ري دفن كرده بوده است و در همان موقع از زير خاك گلدان كهنه اي بيرون آمده بود كه بر بدنـﮥ آن صورت همان دختر كشيده شده بوده است و اين گلدان چندي بعد بطور اسرارآميزي مفقود مي گردد و همين پيشامد افكار هدايتعلي خان را بيش از پيش منقلب مي سازد بطوري كه روز به روز حالش بدتر مي شده است و بقدري كارهاي مضحك و عجيب از او سر مي زده است كه عاقبت مجبور مي شوند دوباره او را بدارالمجانين بفرستند.
مختصر آنكه از بس گوش من از اينگونه قصه ها پر شده بود كم كم رغبتي به آشنائي با «مسيو» در من پيدا شد و درصدد برآمدم كه به هر تمهيدي هست با او سلام و عليكي پيدا كنم. چند بار مخصوصاً آهسته و پاكشان از جلوي اطاقش رد شدم و حتي يكي دو بار هم دل را به دريا زده و به بهانه هاي گوناگون وارد اطاقش شدم ولي همانطور كه دمر افتاده و تو بحر كتاب خواندن فرو رفته بود ابداً محلي به من نگذاشت و حتي سرش را هم از روي كتاب بلند نكرد. من هم پيش خود گفتم كه واقعاً حق دارد خود را «بوف كور» بخواند و چنان از رو رفتم كه از آن به بعد يكسره از صرافت آشنائي پيدا كردن با او افتادم و از خيرش چشم پوشيدم.

بوف كور
چندي پس از آن يك روز كه در اطاق رحيم بودم ناگهان جناب «مسيو» با همان جبـﮥ مرحوم خان سرزده وارد شد و سري فرود آورده خود را مؤدبانه معرفي كرد و پس از قدري عذرخواهي
بي مقدمه گفت چون شنيده ام كه در تمام اين دارالمجانين تنها شما دو نفر با اين عقلاي نادان
بي عقل و تميزي كه به اسم طبيب و پرستار و مدير و منقش و ناظم شب و روز جان ما بدبختها را به عنوان اينكه عقلمان مثل عقل آنها سر جاي خود نيست به لبمان مي رساند تقاوت داريد آمده ام قدري با شما درد دل كنم بلكه كمي دلم باز شود.
رحيم چون باز به همان فكر و خيالهاي خود مشغول بود وارد صحبت نشد ولي صحبت و اختلاط من با «مسيو» به زودي گل انداخت و مثل اينكه هفتاد سال باهم شريك حجره و رفيق گرمابه بوده ايم دل داديم و قلوه گرفتيم .
هدايت علي خان بسيار خوش محضر و خوش صحبت و ظريف و نكته دان بود. هرگز به عمر خود كسي را نديده بودم كه زبان فارسي را به اين سادگي و رواني حرف بزند. در ضمن كلام به قدري اصطلاحات پر معني و مناسب و به جا و ضرب المثلهاي دلچسب و به مورد و لغات قشنگ و نمكين كوچه و بازاري مي آورد كه انسان از صحبتش هرگز سير نمي شد. در همان ابتداي مجلس چشمهايش را به چشمهاي من دوخته گفت خيلي معذرت مي خواهم ولي در عالم يگانگي يك مطلب را از همين حالا بايد به شما بگويم كه من يك مرض مضحكي دارم كه دوستانم بايد بدانند و آن مرض عبارت است از اينكه از اشخاصي كه در ضمن صحبتهاي معمولي عموماً به قصد بازار گرمي و فضل فروشي يكريز كلمات قلنبه و اصطلاحات علمي و فني به قالب مي زنند و خودكشي
مي كنند كه مدام از كتابها و مشاهير علم و ادب شاهد و مثال بياورند به كلي بي آزارم و لهذا خواهشمندم كه اگر شما هم احياناً داراي اين عادت هستيد از حالا خبرم كنيد تا حساب كار خود را بكنم و از همين جا لب آشنائي را تو بگذارم و شتر ديدي نديدي بيهوده اسباب دردسر يكديگر نشويم .
كم كم با هم انس گرفتيم و هرهفته دست كم چند ساعتي باهم بسر مي برديم .
به محض اين كه خبردار مي شد كه به عيادت رحيم آمده ام بي رو دربايستي سر مي رسيد و با هم مي رفتيم زيرا درخت نارون كهني كه در وسط باغ درارالمجاني جاي خلوت و دنجي بود روي علفها مي نشستيم و بناي صحبت را مي گذاشتيم . به قدري صحبتهاي اين جوان شيرين و با معني بود كه واقعاً آدم سير نمي شد ولي چه بسا اتفاق مي افتاد كه بي مقدمه فيل به ياد هندوستان مي افتاد و حواس «مسيو»يك دفعه به جاي ديگر مي رفت و آن وقت بود كه تمام اعضاء و جوارحش مثل چرخ و تسمه و پيچ و مهره ماشين بخار یک دفعه به حركت در مي آمد و هر كدام براي خود حركت مخصوصي پيدا مي كرد. پاشنـﮥ پايش را مثل اينكه كوك كرده باشند مرتباً چون پايه چرخ خياطي به زمين مي خورد و كمر و پائين تنه اش به حركت دوري در مي آورد. دست راستش به سرعت تمام در فضا به نوشتن كلمات فارسي و فرانسه مشغول مي شد. انگشت سبابـﮥ دست چپش سيخ مي شد و مانند مته بناي فشاردادن به زمین را مي گذاشت در اين گونه مواقع اين آدم معقول و محجوب از استعمال كلمات ركيك هم رو گردان نبود و مثل اينكه با شخص معيني سر شاخ شده باشد هزار مضمون و متلك آب نكشيده به ناف او مي بست و با قيافـﮥ جدي حرفهائي مي زد كه معلوم نبود فحش است يا تعارف چيزي كه بيشتر مرا به تعجب مي انداخت اين بود كه اين جوان با آن چشمان هميشه خندان دائم لبخند تلخي بر روي لبانش نقش بسته بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید