
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت هفده هم دارالمجانين
يك روز كه سر دماغ بود در بين صحبت گفتم حالا كه عدو سبب خير شده است و در اينجا فراغتي داري چرا سرگذشت و افكارت را نمي نويسي كه هم اسباب سرگرمي خودت باشد و هم يادگار خوبي از تو باقي بماند. گفت اينقدر مزخرفات نوشته ام كه اگر يك جا جمع شود پنج برابر مثنوي مي شود ولي همه روي كاعذهاي عطاري و كنار روزنامه ها و پشت پاكتها و روي جلد مجلات و حاشيه كتابهاست. كي حوصله دارد اينها را جمع كند، وانگهي بعد از آنكه ما مرديم چه اهميتي دارد كه يادگار موهوم ما در كله يك دسته ميكروب كه روي زمين مي غلطند بماند يا نه و از كار ما ديگران كيف ببرند يا نبرند. اگر چه اغلب فكر مي كنم كه آيا اساساً ممكن است دو نفر ولو دو دقيقه هم باشد صاف و پوست كنده همـﮥ احساسات و افكار خودشان را به هم بگويند باز از همين صحبتهاي دو نفري از همه چيز بيشتر لذت مي برم گفتم البته صحبت جاي خود دارد مخصوصاً صحبتهاي تو كه براي من و براي هر كس بي نهايت مفيد و فوق العاده شنيدني است ولي شايد چيزهائي هم كه نوشته اي به درد كسي بخورد و بتواني از اين راه خدمتي به مردم و جامعه بكني.
گفت اصلا من از كساني كه مبتلا به جنون خدمت به جامعه هستند و به قول فرنگيها گرفتار جنون gocial servisomanie مي باشند و از اين جور چيزها بدم مي آيد و آنگهي من خود را از آن پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كند سر گشته تر و آواره تر حس مي كنم با اين حال چه راهي مي توانم جلوي پاي ديگران بگذارم: نمي دانم اين شعر رعدي را شنيده اي كه مي گويد:
«پرسيد كسي زمن كه در دور جهان
بهتر زبهان كه بود و مهتر زمهان
گفتم كه كسي نبوده و ربوده كسي
آن بوده كه كرده نام نامي پنهان»
يقين دانسته باش كه در اين دنيا خاموشي بهترين چيزهاست و آدم بايد مثل پرندگان كنار دريا بال و پر خود را به گشايد و تنها بنشيند.
پرسيدم در اين صورت پس چرا اين همه چيز نوشته اي؟
گفت من اگر چيزي نوشته ام فقط براي احتياج نوشتن بوده و محتاج بوده ام كه افكار خود را به وجود خيالي خودم به سايـﮥ خودم ارتباط بدهم . از طرف ديگر فكر مي كنم شايد بشود از اين راه قدري خودم را بشناسم چون مي ترسم فردا بميرم و هنوز خود را نشناخته باشم .
آشنائي ما با «مسيو» رفته رفته صورت دوستي به خود گرفت و روزي ديدم بقچـﮥ بستـﮥ بزرگي با خود آورده به من سپرد و گفت اين هم نوشته هائي كه مي خواستي حالا ببينم چند مرده حلاجي و چگونه مي تواني از اين آش شلم شوربا سر در بیاوري .
بسته را با خود به منزل بردم و در وسط اطاق باز كرده وبه زمين ريختم . تمام سطح اطاق را به ارتقاع يك وجب پوشانيد و اطاقم به صورت دكان كهنه چينان درآمد. آنگاه مدتي شب و روز خود را چون مورچه اي كه در انبار كاه گير كرده باشد در ميان امواج اين كاغذ پاره ها به غلطيدن و واغلطيدن و مرور و مطالعه و دقت و تـأمل و اكتشاف گذراندم . راستي كه محشر غريبي بود و صبر و حوصله ايوب لازم بود تا بتوان ميان آن خرمن انبوده در هم و برهم برسم خوشه چيني قدمي فرا نهاده و گلچين گلچين گامي چند به جلو رفت. اگر چه قسمتي از اين نوشته ها بطور واضح سكـﮥ جنون داشت و دريافتن مقصود و معني آن براي چون من آدم بي اطلاع تازه كاري غير ممكن بود ولي در بعضي قسمتهاي ديگر آن به قدري معاني بلند و مطالب بكر و دلچسب پيدا كردم كه دريغم آمد مقداري از آن را در جنگ خود پاكنويس ننمايم و اينك براي نمونه چند جملـﮥ آن را در اين جا نقل مي نمايم.
نقل از نوشته هاي هدايت علي خان كه خود را « بوف كور» مي خواند و در دارالمجانين به «مسيو» مشهور شده بود.
« زندگي من به نظرم همانقدر غير طبيعي و نامعلوم و باور نكردني مي آيد كه نقش روي قلمداني كه با آن مشغول نوشتن هستم گويا يك نفر نقاش مجنون وسواسي روي جلد اين قلمدان را كشيده است».
«در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخورده ام كه چه ورطه هولناكي ميان من و ديگران وجود دارد. من هنوز به اين دنيائي كه در آن زندگي مي كنم انس نگرفته ايم و حس مي كنم كه دنيا براي يك دسته آدمهاي بي حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چهارپا دار و چشم و دل گرسنه است. براي كساني كه به فراخور دنيا آفريده شده اند و از زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلوي دكان قصابي براي يك تكه لثه دم مي جنبانند و گدائي مي كنند و تملق
مي گويند».
«زندگي من همه اش يك فصل و يك حالت داشته و مثل اين است كه در يك منطقه سردسير و در تاريكي جاوداني گذشته است در صورتي كه در ميان تنم هميشه يك شعله
مي سوزد و مرا مثل شمع آب مي كند».
«زندگي من در ميان اين چهار ديواري كه اطاق مرا تشكيل مي دهد و حصاري كه دور زندگي و افكار من كشيده شده مثل شمع خرده خرده آب مي شود- نه اشتباه مي كنم – مثل يك كنده هيزم تر كه گوشـﮥ ديگدان افتاده و به آتش هيزمهاي ديگر گرچه برشته و زغال شده ولي نه سوخته است و نه ترو تازه مانده بلكه فقط از دود ديگران خفه شده است ».
«از بس چيزهاي متناقص ديده و حرفهاي جور به جور شنيده ام و از بسكه ديد چشمهايم روي سطح اشياء مختلف سائيده شده است ديگر هيج چيز را باور نمي كنم و حتي در شكل و ثبوت اشياء و در حقايق آشكار و روشن الان هم شك دارم و نمي دانم اگر انگشتهايم را به هاون سنگي گوشـﮥ حياطمان بزنم و ازاو بپرسم آيا ثابت ومحكم هستي و جواب مثبت بدهد حرف او را باور بكنم يا نه».
«زندگاني زنداني است با زندانيهاي گوناگون . بعضيها به ديوار زندان صورت مي كشند و با آن خودشان را سرگرم مي كنند. بعضيها مي خواهند فرار كنند و دستشان را بيهوده زخم
مي كنند . بعضيها ماتم مي گيرند. ولي اصل كار اين نيست كه بايد خودمان را گول بزنيم ولي وقتي مي رسد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته مي شود».
« آيا سرتا سر زندگي يك قصـﮥ مضحك يك مثل باور نكردني و احمقانه نيست . آيا من قصه و افسانـﮥ خودم را نمي نويسم و آيا هر قصه اي فقط راه فراري براي آرزوهاي ناگام نيست آرزوهائي كه به آن نرسيده اند آرزوهائي كه هر مثل سازي مطابق روحيه محدود موروئي خودش تصور كرده است».
«نمي دانم روي زمين چه اميد و انتظاري داريم . فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول مي زنيم و هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده و هميشه محكوم بوده و هستيم ».
«زندگي با خونسردي و بي اعتنائي صورتي كه هر كس را به خودش ظاهر مي سازد. گويا هر كس چندين صورت با خودش دارد. بعضيها فقط يكي از اين صورت كه را دائماً استعمال
مي كنند كه طبعاً چرك مي شود و چين و چروك مي خورد. اين دسته صرفه جو هستند . دستـﮥ ديگر پيوسته صورتشان را تغيير مي دهند ولي همين كه پا به سن گذاشتند مي فهمند كه اين آخرين صورتك آنها بوده به زودي مستعمل و خراب مي شود. آن وقت است كه صورت حقيقي آنها از پشت صورتك آخري بيرون مي آيد ».
«آيا در حقيقت زندگاني وجود دارد. آيا بيش از يك خيال موهوم هستيم يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك يا خواب هراساني كه يك نفر آدم بنگي ببيند بوجود آمده ايم».
با اين عقل دست و پا شكسته خودمان مي خواهيم براي وجود چيزها هم منطق بتراشيم. مگر كدام چيز از روي عقل است. روي زمين شكم و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ولي اگر كسي از بالا نگاه كند روي زمين مثل افسانه اي بنظر مي آيد كه مطابق ميل يك نفر ديوانه ساخته شده باشد.
خوب بود مي توانستم كاسـﮥ سر خودم را باز بكنم و همـﮥ اين تودﮤ نرم خاكستري پيچ پيچ كلـﮥ خودم را درآورده بيندازم دور بيندازم جلو سگ ».
«من به يك روح مستقل و مطلق كه بعد از تن بتواند زندگاني جداگانه بكند معتقد نيستم ولي مجموع خواص معنوي كه تشكيل شخصيت هر كسي و هر جنبنده اي را مي دهد روح اوست. مگر نه اين كه افكار و تصورات ما خارج از طبيعت نيست و همانطور كه جسم ما موادي را كه از طبيعت گرفته پس از مرگ به آن رد مي كند؟ چرا افكار و اشكالي كه از طبيعت به ما الهام مي شود بايد از بين برود. اين اشكال و افكار هم پس از مرگ تجزيه مي شود ولي نيست نمي شود و بعدها ممكن است درسرهاي ديگر مانند عكس روي شيشه عكاسي تأثير بكند همانطور كه ذرات تن ما در تن ديگران مي رود والا روح هم مي ميرد و تنها آنهائي كه قواي ماديشان بيشتر است بيشتر
مي مانند و بعد كم كم مي ميرند».
روح دريچه اي است كه عادات و اخلاق و وسواسها و ناخوشيهاي پدر و مادر را به بچه انتقال مي دهد و چيز ديگري نيست از اين لحاظ هميشه باقي است والا روح شخص چون محتاج به خوراك است بعد از تن نمي تواند زنده بماند و با تن هر كس مي ميرد.
«همه چيز روي زمين و آسمانها دمدمي و موقتي و محكوم به نيستي شده است ».
«در دنيا تنها رنگ و بو و نغمه و شكل و مزه عالمي دارد. والا عشق هم يك آواز دور يك نغمـﮥ دلگير و افسونگري است كه آدم زشت و بد منظري مي خواند و نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد چون ياد بود و كيف و آوازش را خراب مي كند و از بين مي برد؟ ».
«عشق چيست؟ براي همـﮥ رجاله ها يك هرزگي و يك ولنگاري موقتي است. عشق
رجاله ها را بايد در تصنيفهاي هرزه و در فحشها و اصطلاحات ركيك كه در عالم مستي و هشياري تكرار مي كنند پيدا كرد مثل «دست خر تو لجن زدن» و خاك تو سري كردن و امثال آن».
«حسن انهدام و ايجاد يك مو از هم فاصله دارد».
«آخرين فتح بشر آزادي او از قيد احتياجات زندگاني خواهد بود يعني اضمحلال و نابود شدن نژاد از روي زمين».
وسوسه
وقتي از مطالعـﮥ اين اوراق فارغ شدم معلوم شد متجاوز از دو هفته است كه به كلي دنيا را فراموش كرده و حتي به عبادت رحيم هم نرفته ام. اولين كاري كه كردم دل به دريا زدم و از سر راز و نياز باز كاغذي به بلقيس نوشتم و شخصاً به خدمت شاه باجي خانم رسيده پس از تحويل گرفتن يك مثنوي گله مندي و عجز و التماس و دشنام و قربان و صدقه خواهش نمودم هر طوري شده است كاغذم را به دست خود بلقيس برساند و اگر ممكن باشد دو كلمه جواب براي من بياورد آنگاه به هزار مكر و حيله گريبان خود را از چنگش رهانيدم و بقچـﮥ اوراق «مسيو» بزير بغل به جانب دارالمجانين رهسپار گرديدم.
همين كه وارد اطاق رحيم شدم ديدم هدايتعلي خان هم در گوشه اي از اطاق بر روي شكم افتاده پاهاي برهنه خود را از عقب بلند كرده و شش دانگ مشغول كتاب خواندن است. برخلاف سابق به محض اينكه صدايم به گوشش رسيد از جا جسته از ديدن من شاديها نموده گفت خيال كرده بودم تو هم از معاشرت ديوانگان خسته شده اي و به سراغ آنهائي رفته اي كه عقلشان را با پارو بر مي دارند و فهمشان را با ذره بين بايد جستجو كرد.
گفتم برخلاف، تمام اين مدت را به مطالعـﮥ يادداشتهائي كه به من سپرده بودي سرگرم و معناً با تو بودم ولي بگو ببينم تو دراين مدت در چه كاري بوده اي؟
گفت راستش اينست كه هرچه خواستم قدري با رفيق جان جاني تو رحيم سرو كله زده بوي گل را از گلاب بجويم دستم بجائي بند نشد. او هم معلوم مي شود از مصاحبت چون من ديوانـﮥ چل سود از ده سپر و بيزار است.
به رحيم نگاه كردم ديدم مانند اشخاص مجذوب و جوكيان هند در گوشه اي از اطاق رو به ديوار چمباتمه نشسته و با ارقام و خطوطي كه با مداد به بدنـﮥ ديوار اطاق كشيده بود خيره مانده است. معلوم شد گرچه مزاجاً حالش بهتر است ولي حواس و افكارش بر عكس خيلي پريشان تر از سابق گرديده است و خيل انبوه اعداد و ارقام چنان بر حدود و ثغور مغزش استيلا و در خلل و فرج آن رخنه يافته كه در تار و پود وجودش كمترين پناهگاهي براي آنچه غير از ارقام و اعداد باشد باقي نمانده است. هرچه خواستم او را ولو چند دقيقه هم شده از گرداب پر تلاطم افكار بي سرو ته به در آورم و اقلا پيغامهائي را كه از مادرش داشتم به او برسانم فايده اي نبخشيد. لهذا با خاطري بس متأثر بقچـﮥ اوراق « مسيو » را برداشتم و با خود او از اطاق بيرون آمده با هم به طرف نارون معهود خودمان روان گرديديم.
گفتم رفيق تملق و چاپلوسي به كنار ولي بدان كه اين بقچـﮥ بستـﮥ تو گرچه به صورت آش درهم جوشي بيش نيست ولي در حقيقت جام جهان نماي گرانبهائي است و دو هفته تمام از مطالعـﮥ مطالب آن لذت وافر بردم.
گفت توبره چهار پايان را ديده اي كه جو و ینجـﮥ خود را در آن مي خورن. هميشه از ته مانده خوراك و نشخوار چيزي در گوشه و كنار و در زواياي آن باقي مي ماند. اين بقچـﮥ هم حكم توبرﮤ مرا دارد و اين يادداشتهاي در هم و بر هم مانده نشخوار كلـﮥ لحيم خوردﮤ من است و هرگز تصور نمي كردم به درد كسي بخورد و اصلا تعجب مي كنم كه چطور توانسته اي از عهدﮤ خواندن آن بزبيائي.
گفتم هر طور بود خواندم و به اجازﮤ ضمني تو قسمتي از آنها را در جنگ خود رونويسي كردم.
گفت تمجيد بلاتفكر و تصديق بلاتصور را كه از عادتهاي موروثي اولاد سيروس است به كنار بگذار و صاف و پوست كنده بگو ببينم چه ايرادهائي به اين يادداشتها داري؟
گفتم برادر تملق و چاپلوسي وخوش آمد گوئي براي جائي ساخته شده است كه اميد پاداش و چشمداشتي در ميان باشد و خودت تصديق مي كني كه در مورد چون تو كسي، اينگونه حسابها غلط و بي جاست. در باب نوشته هاي تو دو ايراد دارم كه آنها را هم نمي توان ايراد گفت و در واقع آرزوي قلبي است.
اولا تو در نوشته گاهي از لحاظ جمله بندي و تلفيق الفاظ كاملا مراعات قواعد صرف و نحو را نمي نمائي. آرزو دارم كه اين نقيصه را هم رفع نمائي تا زبان اشخاص فضول بسته شود. ثانياً در كار نوشتن زياد مسامحه كاري چنانكه اغلب اين يادداشتهايت را روي پاكت پاره و كاغذهاي عطاري تكه پاره نوشته اي و حتي بعضي از آنها در حاشيه ورقهاي بازي و در پشت بليطهاي واژگون نوشته شده است. بيا و محض خاطر من هم شده از اين به بعد اين قدر لاابالي مباش و هر وقت خواستي چيزي بنويسي مثل بچه آدم روي يك ورق كاغذ حسابي بنويس.
خنده اي از سر تمسخر تحويل داده گفت تو هم كه بله. تو هم كه يك پايت مي لنگد. مرد حسابي صرف و نحو براي آنهائي خوب است كه بزور درس و كتاب مي خواهند فارسي ياد بگيرند والا براي چون من كساني كه وقتي بخشت افتاديم به فارسي اولين ونك را زديم و وقتي هم چانه خواهيم انداخت داعي حق را به فارسي لبيك اجابت خواهيم گفت همين قدر كافي است كه حرفمان را مردم فارسي زبان بمحض اين كه شنیدند بفهمند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|