
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت هجده هم دارالمجانين
مگر نمي داني كه شيخ محمود شبستري از عرفاي درجه اول ما گفته:
«لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همي گردد همه پيرامن حرف
هر آنگو جمله عمر خود در اين كرد
بهرزه صرف عمر نازنين كرد
صدف بشكن برون كن در شهوار
بيفكن پوست مغز نغز بردار»
مرد حسابي وقتي اين صرف و نحوها را تراشيدند كه هزار سال بود زبان وجود داشت و
بي صرف و نحو نشو و نما مي كرد و به اصطلاح معروف لب بود كه دندان آمد و حتي همين قرآن هم كه به عقيدﮤ ماها فصيح ترين آثار مكتوب عالم است وقتي نازل شد كه هنوز براي زبان عربي صرف و نحوي نساخته بودند. آيا تصور مي كني كه اشخاصي مثل سعدي و حافظ هر وقت چيزي مي نوشتند اول دو ساعت آن را در بوتـﮥ صرف و نحو مي گذاشتند مگر نمي داني كه هر صرف و نحوي براي مرحلـﮥ معيني از مراحل زبان نوشته شده و وقتي زبان از آن مرحله گذشت و به
مرحله هاي ديگر رسيد بايد براي آن از نو قواعد و قوانين تازه اي ساخت كه مناسب با اقامت آن باشد. من هر وقت اسم صرف و نحو بگوشم مي رسد به ياد كمر چيني مي افتم كه دايه ام براي پسركش دوخته بود و چندين سال بعد كه جوانك كت و كوپالي بهم زده بود باز مادرش مي خواست همان كمر چين را به او بپوشاند و من و برادرهايم از خنده رود بر مي شديم .
گفتم رفيق حرفهاي گنده گنده ميزني . اولا در جائيكه صحبت از بنده و جنابعالي در ميان است پاي سعدي و حافظ را به ميان آوردن كمال بي لطفي و درست حكایت مگس و سيمرغ است و جز من هر كس اينجا بود بلاشك يك شيشكي آبدار بدلت بسته بود و ثانياً يقين داشته باش كه سعدي و حافظ هم اگر در صرف و نحو دست نداشتند به اين مقام نمي رسيدند.
گفت صرف و نحو مثل نفس كشيدن است كه هم براي هر كس لازم است و هم همه كس بخودي خود مي داند و به عقيدﮤ من به اهل زبان صرف و نحو آموختن به ماهي شناوري ياد دادن است و آنگهي همـﮥ بزرگان هم در صرف و نحو كامل نبوده اند چنانكه البته شنيده اي كه غزالي هم با آن همه عظمت، كميتش در اين زمينه مي لنگيده و خودش اقرار كرده كه در اين فن چندان مهارت نداشته است. ديگر چه برسد به من كه تنها شباهتي كه با غزالي دارم همين است كه فهميده ام با عقل و ادراك هم بار كسي بار نمي شود.
گفتم با اين استدلالهاي سست و منطق با رد حرف خود را هرگز به كرسي نخواهي نشاند ولي بگو ببينم در مورد ايراد دومم چه جوابي داري و آيا قبول نداري كه مسامحه كار هستي و يا باز مي خواهي براي تبرئه خود تأسي به عرفاء و حكماي بزرگ را دستاويز قرار داده و مسامحه و به طالت را از صفات و خصائل اولياء الله و اهل حق قلمداد كني ؟
گفت از جايت نجنب الان برايت جواب خواهم آورد.
اين را گفت و بقچـﮥ بسته را برداشته و به عجله روان شد و چند لحظه اي بعد برگشته گفت بلند شو بيا جوابت را بگير.
به دنبالش روان شدم. يك راست مرا آورد به آشپزخانه و با دست اجاق را نشان داد.
ديدم بقچه را همان طور سربسته در اجاق بزرگي بر روي آتش انداخنته و از اطرافش آتش زبانه مي كشد و گرگر مشغول سوختن است . آه از نهادم بر آمد خواستم هر طور شده دست و پائي كرده هر قدر از آنها را كه ممكن باشد از شراره آتش نجات دهم ولي دستم سوخت و جز مقداري خاكستر و كاغذهاي نيم سوخته چيز ديگري نصيبم نگرديد.
باكمال تغير رو بدو نموده بالحني سخت پرخاش آميز گفتم الحق كه ديوانـﮥ زنجيري هستي.
شانه ها را به علامت بي اعتنائي بالا انداخته با پوزخندي نمكين جواب داد چه فرمايشي است . تازه دارد دندان عقلم در مي آيد.
دیگر اصلا محلش نگذاشتم و به حدي از اين حركت او خاطر آزرده و پکر بودم كه حتي بدون خدا حافظي با رحيم به منزل برگشتم. ديدم دكتر باز در همان اطاق دم كرده و دریايش را طوفاني ساخته يعني اجاقش را روشن كرده و يكتا پيراهن آستینها را بالا زده و در وسط اطاق سرپا نشسته عرق ريزان مانند كسي كه سفر دور و درازي در پيش داشته باشد مشغول بستن چمدانهايش
مي باشد.
گفتم آغور بخير. ديگر باز چه هوائي به سرت افتاده است. انشاء الله مبارك است .
گفت راستش را مي خواهي دیگر طاقتم طاق شده و بيش از اين تاپ و توان ندارم عزم خود را جزم كرده ام كه هر چه زودتر دست و پاي خود را جمع كرده و از اين محنتكده بيرون جسته خود را به دريا برسانم. ولي تو ابداً نبايد به خودت تشويشي راه بدهي اولا تا كارهايم رو براه شود باز مدتي طول خواهد كشيد و ثانياً اين خانه تا سه ماه و نيم ديگر در اجارﮤ من است و اجاره اش را تمام و كمال پرداخته ام و چون فعلا اثانيه و اسباب و آلات طبابتم هم اينجا مي ماند سه ماهه مواجب نوكرم را هم داده ام كه از خانه و زندگيم نگهداري كند تا بعد تكليف همه را معين كنم از اين قرار در غياب من ارباب و صاحب خانه واقعي تو خواهي بود حكمت مجري و امرت مطاع خواهد بود هر كاري
مي خواهي بكن كه كاملا مختاري و به قول مشديها « مرخصي كه به خونم شلنك و تخته زني»
پيش خودم گفتم امروز عجب روز پر ادباري است . از زمين و آسمان نحوست مي بارد.
از شدت اوقات تلخي بدون آن كه ابداً به حرفهاي دكتر جوابي بدهم دست دراز كرده از كتابخانه اش كتابي بيرون كشيدم و به اطاق خود رفتم در را از داخل بستم و لباسها را كندم و با كمال بي دماعي بر روي تختخواب افتادم . كتاب را باز كردم كه بخوانم ولي خاطر عنان گسيخته رغبتي نداشت و به طرف ديگري روان گرديد.
سيماي بلقيس در مقابل نظرم نقش بست راز آنچه براي العين ديده بودم هزار بار دلرباتر و بهتر به نظر آمد. در عالم انديشه چنان در حسن و جمال او خيره شدم كه بي اختيار چشمهايم را بستم و رو به آسمان نموده گفتم بارالها آيا باز ديدار اين فرشتـﮥ رحمت نصيب من خواهد گرديد يا اين آرزو را هم مثل آرزوهاي ديگر به خاك خواهم برد. همين طور مدتي با بلقيس و با خداي بلقيس بادلي محزون در راز و نيازم بودم.
وقتي به خود آمدم معلوم شد ساعتها از شب گذشته و شهر از سرو صدا افتاده است. كتاب را كه به زمين افتاده بود از نو برداشتم و سرسري به مطالعه آن مشغول گرديدم. از قضا كتابي بود به فرانسه در باب امراض دماغي اگر در همان ايام اتفاقاَ با ديوانگان سرو كار پيدا نكرده بودم به طور يقين فوراً آن را بسته و كنار مي گذاشتم ولي در آن موقع نظر به عوالمي كه خواهي نخواهي بين من و گروه ديوانگان پيدا شده بود حيفم آمد كه از اين حسن اتفاق و تصادف خداداد بهره اي نگيرم لهذا با آنكه سواد فرانسه ام كند است و شايد تنها به خواندن رومانهاي ساده قد بدهد از همان ساعت به كمك لغت « لاروس» به مطالعه آن كتاب مشغول گرديدم. صفحه هاي اول را به زحمت خواندم ولي هر قدر پيشتر مي رفتم و به اصصلاحات فني آشنا تر مي شدم آسانتر مي شد و بر رغبت و لذتم مي افزود.
عاقبت كار به جائي كشيد كه يازده روز تمام مانند اشخاص چله نشسته ئي به استثناي چند ساعتي كه در خواب مي گذشت شب و روز در ورطـﮥ عشق و جنون غوطه ور بودم. از يك طرف خيال بلقيس و از طرف ديگر غرايب و عجايبي كه در كيفيت امراض دماغي و فنون و جنون هر دقيقه بر من مكشوف مي گرديد چنان بر وجودم استيلا يافت كه به كلي دامن اختيار از دستم رفت و رهسپار دنيائي شدم كه با دنياي معمولي هيچ شباهتي نداشت.
وقتي به آخرين صفحـﮥ كتاب رسيدم دنيا در نظرم به صورت دارلمجانين پهناوري آمد كه كرورها ديوانگان عاقل نما و خردپيشگان مجنون صفت در صحنـﮥ آن در رفت و آمد و نشست و برخاست باشند. برمن ثابت شد كه اگر مردم ديوانه هاي دائمي نباشند بلاشك هر آدمي در ظرف بيست و چهار ساعت شبانه روز دست كم ولو فقط چند لحظه اي نيز شده بيكي از انواع بي شمار جنون كه غضب و حرص و شهوت و بغض و عداوت و خست و اسراف و حسادت و جاه طلبي و دروغ و خودخواهي و وسوسه و عشق و صدها و هزارها هوي و هوسهاي گوناگون و اضطرابها و وسواسها و خلجانهاي عياني و نهاني و افراط و تفريطهاي رنگارنگ از آن جمله است مبتلا مي باشد.
« كتاب امراض دماغي » در اين باب متضمن مطالب بسيار غريب و عجيب بود و پس از خواندن آن بر من ثابت گرديد كه جنوني كه در نظر ما چيز ساده اي بيش نيست در واقع كتاب هزار فصلي است كه هر فصلي از فصول آن محتاج سالها دقت و كاوش مي باشد. ولي آنچه مرا بيشتر از همه شيفتـﮥ احوال ديوانگان ساخت نكته اي بود كه در باب وارستگي و بي خبري آنها خواندم. مؤلف كه خود از اطباي مشهور پاريس مي باشد شخصاً در اين باب مطالعات زيادي نموده در نتيجـﮥ تجربيات دقيق يك باب مفصل از كتاب خود را به عدم تأثر اغلب تأثرات جسماني و روحاني در وجود ديوانگان منحصر ساخته و به كمك مثالهاي زياد و با ذكر اسم و رسم اشخاص و قيد روز و محل ثابت نموده بود كه بسياري از ديوانگان حتي از گرسنگي و تشنگي و گرما و سرما و غم و اندوه والم را هم حس نمي كنند. طبيب مذكور عكس يكي از مريضهاي دارالمجانين شخصي خود را در كتاب گذاشته بود كه وقتي خبر فوت يگانه پسر جوانش را آورده بودند همان طور كه مشغول چيدن ناخن بوده بدون آنكه سرش را بلند كند همين قدر با كمال بي قيدي و بي اعتنائي گفته بود لابد اجلش رسیده و عمرش سرآمده بود.
وقتي از خواندن اين قسمت كتاب فراغت يافتم ساعتهاي متمادي در كيفيات اين عوالم شگرف سير كرده پيش خودگفتم خوشا به حال اين اشخاص كه از شكنجه و عذابهائي كه روزگار ما را تلخ و ناگوار مي سازد بي خبرند و از ته قلب به احوال آنها حسرت بردم . دو سه فصل را كه مربوط به اين مقوله بود چند دور به دقت خواندم و هر دفعه به نكات تازه اي برخوردم كه مرا بيشتر شيفتـﮥ محسنات جنون ساخت به خود گفتم يارو عجب خواب بوده اي . دنيا دارالمجانيني بيش نيست. تو نخ هر كس بروي يك تخته اش كم است و عقلش پارسنگ مي برد. اگر بنا بشود همـﮥ ديوانه ها را زنجير كنند و به نگاهبان بسپارند قحطي زنجير و پاسبان خواهد شد. كم كم كار بجائي كشيد كه آرزو مي كردم ايكاش من هم از دغدغـﮥ اين عقل شيدائي و اسقاطي رهائي مي يافتم و داخل خيل بي آز و آزار و بي خبر از آز و آزار ديوانگان مي شدم.
در همان حيص و بيص روزي پدر رحيم سرزده به ديدنم آمد. اصرار نمود كه با هم سري به رحيم بزنيم. خودم نيز دلم براي رحيم تنگ شده بود. دعوت آقا ميرزا را اجابت نمودم و با هم به طرف دارالمجانين روانه شديم.
رحيم آن چناني كه بود آن چنانی تر شده بود بطوري كه اصلاً يا ما را نشناخت و يا بقدري مشغول انديشه هاي دور و دراز خود بود كه وجود و عدم ما در نظرش يكسان آمد. پدرش را با او تنها گذاشتم و پس از مدتي دودلي و ترديد به طرف اطاق مسيو روانه گرديدم. تا چشمش به من افتاد كتابي را كه مي خواند به گوشـﮥ اطاق پرتاب نمود و از جا جسته بقدري مرا بوسيد و از ديدنم ذوق نمود كه با وجود كدورتي كه از او داشتم قلم عفو بر جرايمش كشيدم و بي درنگ دستش را گرفتم و بازو به بازو به طرف پاتوق خودمان يعني همان درخت نارون معهود روانه شديم.
عقل و جنون
گفت فلاني غيبت كبري كرده بودي. خيال كرده بودم به قول مشديها دور ما فقير و فقرا را خط كشيده اي.
گفتم دو هفته تمام گوئي در اين دنيا نبودم. به معراج جنون رفته بودم.
در توضيح اين احوال متجاوز از يك ساعت بدون آنكه فرصت بدهم لب بگشايد در باب كتابي كه خوانده بودم ليچار بافتم، خيال مي كردم كه اين مطالب براي او تازگي خواهد داشت و چون مربوط به احوال اوست لابد از شنيدن آن خوشوقت و ممنون مي شود ولي معلوم شد كه با آثار مؤلف كتاب آشنائي كامل دارد و از او علاوه بر همان كتاب مقالات متعدد هم خوانده و از نظريات و عقايد او اطلاعات بسياري داشت كه به كلي بر من مجهول بود.
گفتم پس از خواندن اين كتاب گرفتار وسوسه شده ام و مثل اين است كه شيطان شب و روز در گوشم مي خواند كه «العقل عقال» و در اين دنيا اگر سعادتي است تنها نصيب ديوانگان است و بس و به قول مولوي رومي «غافلي هم حكمت است و نعمت است». گفت مگر در اين باب شكي داشتي؟ گفتم همه مي گويند كه عقل گرانبهاترين گوهرهاست و حكما گفته اند كه خدايا كسي را كه عقل ندادي چه دادي و «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» بااين حال چطور مي تواني جنون را بر آن ترجيح بدهي؟ گفت در باب عبادت رحمن به قول يار و حقيقت كه جسارت است خلاف هم كه چه عرض كنم ولي جاي انكار نيست كه اگر ابليس كه ملك مقرب بود ملعون ابد و ازل شد تنها از دست همان عقل سرشارش بود. اما چناني كه مي گويند به وسيلـﮥ عقل به دست مي آيد آن هم بايد همان جنون باشد نه جنان و لابد در نقل قول تحريفي شده است والا هر كس مي داند كه عقل دروازﮤ جهنم است نه دالان بهشت.
گفتم اي بايا تو هم شورش را درآورده اي. هرگز كسي را نديده بودم بگويد جنون بهتر از عقل است.
گفت رفيق اگر راستي راستي مي خواهي چيزي بفهمي بيش از همه چيز بايد از خر تقليد و تلقين پياده شوي و چنين گفته اند و چنين مي گويند را به دور بيندازي و مرد شعور و فهم خودت بشوي و الا مي ترسم قافلـﮥ فكرت تا به حشر لنگ بماند.
گفتم اگر تا به حال در ديوانگي تو شكي داشتم ديگر شكي برايم باقي نماند و از اين به بعد تكليف خودم را با تو خواهم دانست.
گفت زياد آتشی نشو و حرفم را گوش كن. مگر نه ديوانه كسي را مي گويند كه در فكر و كارش تعادل نباشد و از طرف ديگر مگر نه دنيا به منزلـﮥ كشتي سبكباري است كه به روي درياي طوفاني افتاده باشد؟ در اين صورت چطور مي خواهي كه مسافرين چنين كشتي بي سكاني مراعات تعادل را بنمايند. من هر وقت به دنيا و مردم دنيا و افكار و عقايد اين مردم نگاه مي كنم قطره اي از سيماب زنده در نظرم مجسم مي شودكه مدام مي لرزد و مي لغزد و ابداً سكون و ثباتي براي آن نمي توان تصور نمود. شكها و يقين ها به حدي دستخوش تزلزل و تغيير هستند كه انسان كم كم در شك هم شك پيدا مي كند. حالا كه خودمانيم بگو ببينم در چنين عالمي كه سر تا پايش همه لغزش و جنبش و تغيير و تبديل است چطور ممكن است كه انسان متعادل را از دست ندهد و آيا قبول نداري كه در اين بحبوحـﮥ بي ثباتي اين بلبشوي بي تعادلي ديوانـﮥ واقعي كسي است كه ادعاي عقل و تعادل داشته باشد؟
گفتم برادر اينطورها هم كه تو مي گوئي دنيا گرفتار زلزلـﮥ مستمر با جنون طرف به روي سنگ قرار نگيرد. هر چه باشد باز عقل را نمي توان لب و لوچه را جمع كرد و گفت مگر قرار نبود كه تقليد را دور بيندازي و حرفهاي بي اساس مردم را بيخود گذاشتي به رخ ما نكشي. تو كه به خيال خودت صاحب عقل و ادراكي اگر مردي بيا و پنج دقيقه كلاهت را قاضي كن تا دستگيرت شود كه حقيقاً بالاي جنون عالمي نيست.
گفتم عزيزم بيهوده سخن هم به اين درازي نمي شود. چنين ادعاي عجيبي را بي دليل و بينه نمي توان به كرسي نشاند يقين دارم كه زبانت تا وقتي دراز است كه پاي استدلال در ميان نباشد و بخواهي به زور سفسطه و مغلطه حرف خودت به كرسي بنشاني.
گفت خدا پدرت را بيامرزد اگر دليل مي خواهي بگو تا آنقدر برايت دليل بياورم كه كلافه بشوي.
گفتم كه كلافه شدنم از اين خواهد بود كه مي بينم مي خواهي با دليل و بينه يعني به كمك خود عقل ثابت كني كه عقل دردي را دوا نمي كند و ديوانگي بهتر از آن است. راستي دلم مي خواهد ببينم چطور از عهده برخواهي آمد. خنده را سر داده و گفت به قول مرحوم شيخ الرئيس «مي گويم و ميايمش از عهده برون» تا پس فردا مي توانم برايت دليل و برهان اقامه كنم ولي
مي ترسم سر نازنينت را به درد بياورم و دردل هزار لعنت به هر چه عاقل و ديوانه است بكني همينقدر بدان كه بدون هيچ شك و شبهه آدم ديوانه عموماً سعادتمند تر از آدم عاقل است،
مي گوئي به چه دليل. مي گويم به دليل آنكه سعادتمندي در واقع عبارت است از دل بستن به .... در اين و تلاش در راه رسيدن به آن و هيچ جاي از چون به حدي شيفته خيالهاي پرلذت مرحله فرسنگها ..... خود هستند كه هيچ چيزي در دنيا نمي تواند آنها را دقيقه توهماتشان منحرف سازد در صورتي كه عقلا يعني اشخاص متعارفي هرقدر ....... مطلوبي باشند باز انديشه هاي گوناگون دنيائي و غم و غصـﮥ مال و منال و عيال و اطفال مانند چكش فيلبان روزي صد بار به مغز آنها فرو مي آيد و فكر آنها را به خود مشغول مي دارد و آينـﮥ خاطرشان را مكدر مي سازد.
گفتم فرضاً هم از اين حيث قدري آسوده تر باشند ولي در عوض از بسيار لذتهاي ديگر محرومند.
گفت پسرجان اين تئوي كه از هزار لذت محرومي نه آنها كه از سلسله هزاران رسومات و خرافات و قيودات غريب و عجيبي كه مثل تار عنكبوت به دست و پاي مردم پيچيده و نمي گذارد نفس بكشند آزاد هستندو در عالم يقين مطلق از هر چه رنگ تعلق بگيرد بر كنار افتاده اند. و پشت پا به بيم و اميد زده اند و از دنياي تقليد و تعبد كه دنياي ضعيفان و سست خردان است دور افتاده به نعمت حقيقي دائمي يعني لذتي كه بنايش بر چيزهاي بي اساس و دمدمي اين عالم نيست رسيده اند.
گفتم آخر عزيز من اين چه لذتي است كه در كوچه و بازار زن و مرد عقب ما بيفتند و به حركات و اطوارمان بخندند و به اسم اينكه ديوانه هستيم هزار نوع آزارمان بدهند و بله و بليدمان هم بخوانند.
سر را به علامت تعجب و سرزنش جنبانيده گفت آقاي عزيز اينكه ديگر مقام خاصان و همان مقامي است كه حافظ در حقش گفته
«من اين مقام به دينار به آخرت ندهم
اگر چه در بيم افتند خلق انجمني»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|