نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیستم دارالمجانين


گناه فكر

اين اشعار را چند بار پي در پي خواندم و پيش خود گفتم از اين قرار اين عقلي كه اينقدر تعريفش را مي كردند جز كارخانـﮥ غم و غصه سازي و دستگاه شيطاني وهم و ظن و وسوسه چيز ديگري نيست و در موضوع اين نكتـﮥ باريك و معني بغرنج در آن عالم شبانگاهي و تجرد زماني دراز تفكر كردم ولي عاقبت فكرم به جائي نرسيد و ناگهان جمله هائي از كتاب قابوسنامه به خاطرم آمد در باب آداب «جوانمرد پيشگي» كه در مدرسه از بر كرده بوديم و هنوز در خاطرم مانده بود.
مي فرمايد: «ليكن اندر انديشه لختي آهستگي گزيند تا در آتش تفكر سوخته نگردد كه خداوندان طريقت تفكر را آتش ديدند» به خود گفتم پسرك تا ديوانه نشده اي بهتر است چراغ را خاموش نموده سعي كني قدري استراحت نمائي كه براي ديوانه شدن فردا هم روز خداست اين را گفته سر را زير شمد پنهان كردم و چشم بستم.
خوابم برد يا نه نمي دانم ولي وقتي به خود آمدم كه در خانه را به شدت مي كوبيدند. طولي نكشيد كه صداي هن و هوني به گوشم رسيد و چيزي شبيه به جوال كاه وارد اطاقم شد. اول خيال كردم باد است كه از بيرون در پرده را به صورت بادبان كشتي درآورده است ولي فوراً متوجه شدم كه شاباجي خانم است كه نفس زنان و عرق ريزان به احوال پرسي من آمده است.
از ديدار اين زن مهربان بي اندازه خوشحال شدم. از جا جسته دستش را بوسيدم و در بالاي اطاق به روي مخده مخمل جايش دادم. بيچاره با همه فربهي باز خيلي لاغر شده بود آب و رنگش رفته موهايش سفيد شده آن آثار وجد و سرور و بي قيدي سابق در وجناتش ديده نمي شد و درست به صورت مادر داغديده درآمده بود.
گفتم راستي خوش آمديد صفا كرديد مثل اين است كه دنيا را به من داده باشند.
گفت تعارف را كنار بگذار و پيش از همه چيز بگو ببينم احوال رحيم چطور است.
گفتم همين ديروز آنجا بودم. الحمدالله ملالي نداشت. گفت چه ملالي بالاتر از اين كه ديگر پدر و مادرش را هم نمي شناسد بطوري كه ديگر پايم جلو نمي رود كه به ديدنش بروم.
هنوز كلامش را تمام نكرده بود كه ناگهان از جا جسته و به من نزديك شد و دستم را چسبيده گفت واي خاك عالم به فرقم تو هم كه ناخوشي، تازه حالا منتفل شدم. مثل وبائيها
شده اي. چطور زير چشمهايت گود افتاده. چرا هيچ رنگ و رو نداري. تو كه ديگر گوشت به بدنت نمانده. واي بميرم كه بچه ام تمامش پوست شده و استخوان. نبضت را بده ببينم خدا مرا قربان تو كند كه بدنت مثل كوره آهنگرها مي سوزد. زبانت را نشان بده. واي چه باري دارد. كاش كور شده بودم و نديده بودم گردنم بشكند كه زودتر به سر وقت تو نيامدم از كي بستري هستي مزاجت چطور كار مي كند. چرا خبر ندادي. خدا را خوش نمي آيد كه طفلك مادر مرده ام در گوشـﮥ اين اطاق اينطور بي يار و پرستار افتاده باشد و يك مسلماني نباشد يك كاسه آب به دستش بدهد. تقصير خودت است كه به خراب شدﮤ اين دكتر از خدا بي خبر آمده اي كه خدا خودش مكافاتش را كف دستش بگذارد. هر چند شب و روز فكر و خيالم پيش رحيم و تو است ولي پايم جلو نمي رود كه نه به آنجا بروم و نه به اينجا بيايم كسي هم جل و پوستش را برمي دارد و يك همچنين جائي پياده مي شود. فردا اگر اينجا زمين گير شدي كي به فريادت مي رسد. خدا مي داند به كول خودم هم شده مي كشم مي برمت و نمي گذارم اين دكتر بي همه چيز خدانشناس تو را هم به روز رحيم بيندازد اين مسيو آش كشگي با آن طوق لعنتي كه به گردنش انداخته مگر نه خودش را حكيم
مي داند حكيمي سرش را بخورد كه براي همان خوب است كه اجاق فرنگيش را به غلغل بيندازد و با اجنه و از ما بهتران نشسته ورد بخواند و براي ديوانه كردن بندگان بي گناه خدا دوز و كلك بچيند. تمام اهل شهر از كارهايش باخبرند و اين من و اين تو خواهي ديد كه آخرش هم سر سلامت به گور نمي برد.
گفتم شاه باجي خانم بيخود گناه مردم را نشوئيد دكتر همايون از اشخاص بي مثل اين دنياست و نهايت محبت و يگانگي را در حق من داشته و دارد و تا قيام قيامت انسانيت و جوانمردي او را فراموش نخواهم كرد.
شاه باجي سر را به علامت دلسوزي حركت داده گفت ديگر شكي برايم نماند كه تو را درست مسخر خود ساخته و خدا مي داند چه لمي به كارت برده كه اينطور مطيع و فرمانبردارش شده اي. خدا خودش جوانهاي نادان و بيچاره را از شر او و امثال او حفظ كند. آخر اگر حكيم است و از حكيمي سررشته اي دارد چرا به سر وقتت نمي آيد. اصلاً چرا پيدايش نيست.
گفتم از ديروز به اينطرف به سفر رفته است و انشاءالله بزودي برخواهد گشت.
گفت هزار بار شكر كه گورش را كم كرده است. خدا بخواهد به هر جهنم دره اي رفته ديگر تا روز قيامت برنگردد.
گفتم شاه باجي خانم خيلي بي انصافي مي كنيد. غير از شما هر كس بود فوراً جوابش را مي دادم و راضي نمي شدم يك كلمه پشت سر همايون بدحرفي كند. وانگهي حال من هم آنطورها كه شما فكر مي كنيد بد نيست. هنوز هم بوي حلوا حلوايم بلند نشده است و يك پايم لب گور نيست. جزئي كسالتي داشتم رفع شده است و همين امروز و فرا بلند خواهم شد.
مثل اينكه گفته باشم مي خواهم خودم را در چاه بيندازم شاه باجي خانم از جا درفت و با غيظ و غضب تمام فرياد برآورد كه واي ننه چه حرفها مي شنوم. مگر حليم قسمت مي كنند كه با اين حال زار و با اين ضعف بنيه مي خواهي بلند شوي. مگر از جانت سير شده اي. مگر مي خواهي به پاي خودت به گور بروي. والله كه آدم شاخ درمي آورد. به جان خودت نباشد به جان رحيم كه تا خاطر جمع نشوم كه حالت به كلي بجا آمده از اينجا تكان نمي خورم و دقيقه اي از تو منفك
نمي شوم. آخر من نباشم تو مادر مرده را كي تر و خشك مي كند.
اتفاقاً در همان اثنا بهرام سيني چاي بدست وارد شد. او را به شاه باجي خانم نشان داده گفتم از روزي كه قدمم به اين خانه رسيده اين جوان دقيقه اي و سرسوزني در مواظبت و رسيدگي به كارهاي من غفلت و فروگذاري ننموده است و امروز هم كه اربابش اينجا نيست باز با همان مهرباني سابق از من مهمانوازي مي كند. واقعاً از او كمال رضايت و امتنان را دارم.
بهرام دو دست را به رسم ادب بر روي سينه گذاشت و گردن را اندكي خم نموده و سر را فرو آورد و گفت اي آقاي اينها چه فرمايشي است. من نوكر و كوچك سركار هستم و آقائي و بزرگواري جنابعالي را در حق خودم هيچوقت فراموش نخواهم كرد. زهي شرافت من اگر اين يك قطره خون كثيفي كه دارم در نظر شريف قيمتي داشته باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید