نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و یکم دارالمجانين

شاه باجي خانم كه مانند بچگان چاي را كم كم از استكان در نعلبكي ريخته ملچ ملچ كنان مي آشاميد از طرز حرف زدن بهرام و از سيماي باز او خوشش آمد و مثل گل شكفته شد و در حالي كه قند ته استكان را با قاشق درآورده و مي خورد گفت به به از اين چه بهتر. از پيشانيش معلوم است كه جوان نجيب نمك شناس و با صداقتي است. خدا او را به مادرش ببخشد ميان جوانها علمش كند. حالا ديگر دلم آرام گرفت و با خاطر جمع خواهيم خوابيد. آقاي بهرام خان محمودخان حكم فرزند مرا دارد و من او را اول به خدا و بعد به شما مي سپارم. تنها سفارشي كه دارم اين است كه تا حالش به كلي سر جا نيامده مبادا بگذاريد قدم از اين خانه بيرون بگذارد تا به آقاميرزا بگويم شخصاً بيايد او را به حمام ببرد.
وقتي كه بهرام از اطاق بيرون رفت و از نو با شاه باجي خانم تنها ماندم خواستم از احوال بلقيس بپرسم ولي باز كم روئي مانع شد و مثل طفلي كه تقصيري كرده جرئت اقرار نداشته باشد مدتي دهن را باز كردم و بستم و صدايم بيرون نيامد. ديدم شاه باجي خانم بلند شده دارد خداحافظي مي كند كه برود. دل به دريا زدم و مثل آدمي كه يك مرتبه خود را در آب سرد بيندازد گفتم راستي از خانه حاجي عمو چه خبرها داريد.
خنده را سر داده گفت خاك سياه به فرقم كه اصلاً آمده بودم برايت پيغام بياورم و از زور حواس پرتي نزديك بود پيغام را نرسانده گورم را گم كنم.
به اين اشارت كه بشارت جان بود چون غنچه شكفتم و مثل اينكه روح تازه به كالبدم دميده باشند از جا جسته سر تا پا گوش شدم كه ببينم هدهد صبا چه پيام و سلامي برايم آورده است.
گفت بله با همه گرفتاري و بيدماغي ديروز به خودم هر طور شده بايد يك سري به بلقيس بزني ببيني اين طفلك در چه حال است. ايكاش پايم شكسته بود و نرفته بودم. والله دلم آتش گرفته است. طفلك از بس غصه خورده مثل دوك شده است. دل كافر به حال او مي سوزد.
گفتم مگر خداي نكرده تازه اي رخ داده است.
آهي از ته دل كشيده گفت معلوم مي شود اين پسره الدنك از فرنگ آمده است و دو پايش را توي يك كفش كرده كه مي خواهم عروسي كنم و زنم را با خودم به فرنگستان ببرم كه زبان فرنگي ياد بگيرد. عروسي سرش را بخورد مي خواهم هزار سال عروسي نكند.
گفتم خوب ديگر پس مبارك است و بزودي شيريني عروسي را خواهيم خورد.
گفت تو را به خدا سر به سر كچلم نگذار. مرا كه نمي تواني گول بزني لبت خندان است و چشمت گريان. و اما هنوز هم خدا بزرگ است درست است كه حاج آقا از خوشحالی تو پوستش نمي گنجد و مثل اين است كه خدا دنيا را به او داده. مي گويد صبح تا شام روي پايش بند
نمي شود و مثل سگ تاتوله خورده از اين در به آن در مي دود كه تا دو هفته ديگر دخترم با پسر نعيم التجار عروسي خواهد كرد و با هم به فرنگستان خواهند رفت. ولي نمي داند كه روزگار هزار رنگ دارد. پيرمرد از ريش سفيدش حيا نمي كند. با دمش گردو مي شكند كه شاه دامادي مثل اين نره غول پيدا كرده است. مثل اين است كه قند تو دلش آب انداخته اند. هر جا مي نشيند ذوق
مي كند و لب از مداحي اين جوانان نااهل بي سر و پا نمي بندد و تمام ذكر و فكرش اين است كه عقل و فهمش چنين و علم و فضلش چنان است. از حالا خودش را صاحب اموال و املاك نعيم التجار
مي بيند و شب و روز نشسته حساب درآمدش را مي كند و نقشه مي چيند كه چطور كلاه سر داماد و پدر دامادش بگذارد. پسره بي حياي قرتي هم هر روز مثل سگ بي صاحب راه مي افتد
مي آيد آنجا كه بلكه چشمش به بلقيس بيفتد ولي صد سال سماق بمكد چيزي نصيبي نخواهد شد و كاه بارش نمي كنند. آنقدر به در نگاه كند تا چشمش سفيد شود. وانگهي چند روز پيش هر طور بود در محلـﮥ يهوديها خود را به خانـﮥ ميرزا آقا فالگير رساندم و شرح قضيه را از سير تا پياز برايش نقل كردم گفت بايد مرغ سياه شادابي را شب چهارشنبه سر ببري و خونش را شبانه جلوي در خانـﮥ داماد بريزي تا اين دختر از چشمش بيفتد و همانطوري كه دستور داده بود عمل كردم و پاشنـﮥ در خانه اش را سرخ كردم و ديگر با دل نگران نيستم و به تو هم قول مي دهم كه ديگر اسم بلقيس را به زبان نياورد. اين كلاه براي سر ايشان گشاد است. اگر نمي داند مي گويم تا بداند و دمش را روي كولش گذاشته آنجائي برود كه لايق گيس مادر و ريش پدرش است.
گفتم شاه باجي خانم لابد اگر شما اين جوان را ببينيد خواهيد فهميد كه اينطورهائي هم كه شنيده ايد نيست.
مثل اينكه كاسـﮥ فلوس به دستش داده باشند اخمش را درهم كشيده گفت واي ننه جان خدا نصيبم نكند. مي خواهم هزار سال چشمم به آن دك و پوز ادبار نيفتد. والله كفاره دارد. در خواب ببينم از هول و وحشت يك ذرع از جايم مي پرم.
گفتم ليلي را بايد از دريچه چشم مجنون ديد. بايد ديد بلقيس چه مي گويد. از كجا كه با همـﮥ نازهائي كه مي كند آخرش به منت به همين جوان دست ندهد.
لب و لوچه را به رسم سرزنش به جلو آورده گفت يا مي خواهي مرا آزار بدهي يا بلقيس را درست بجا نياورده اي مگر همين ديروز نبود كه در حضور خود من به خاك مادرش قسم مي خورد كه تا جان در بدنش هست پا به خانـﮥ نعيم التجار نخواهد گذاشت، بچه ام مثل باران اشك مي ريخت و مي گفت مگر نعشم را از اين خانه بيرون ببرند والا من كسي نيستم كه با پاي خود به سلاخخانه بروم.
شاه باجي خانم پس از اين بيانات نگاهي به اطراف انداخت و با حزم و احتياط تمام پاكتي از بغل درآورده به من داد و گفت اگر باور نداري بگير و بخوان تا ببيني خودش چه نوشته و دستگيرت شود كه حرفهاي شاه باجي آنقدرها هم بي پا نيست.
با دست لرزان پاكت را گرفتم و اگر شرم و حيا مانع نبود به لب مي بردم و هزار بار
مي بوسيدم سرش باز بود و بلقيس با خط نازنين خود چنين نوشته بود:
«پسر عمو جان عزيزم نامـﮥ عنبرين شما كه سر تا پا حاكي از لطف و عنايت محض بود مدتي است بي جواب مانده از تأخيري كه در عرض جواب رفته معذرت مي خواهم و در اين ساعت كه مانند مرغ سر بريده ميان مرگ و حيات بال و پر مي زنم به ياد شما مي گويم اكنون تنها اميد و دلخوشيم به مرگ است كه هر چه زودتر فرا رسد قدمش مبارك تر خواهد بود. ديگر خداحافظ
مي گويم و از صميم قلب خواستارم كه پسر عموي نازنين و مهربانم در اين دنيا از بلقيس بي كس و بي پناه خوشبخت تر باشد.
كمينه بلقيس
«خبر ما برسانيد به مرغان چمن
كه هم آواز شما در قفس افتاده است»
تأثر و تألمي كه مطالعـﮥ اين چند سطر در من ايجاد نمود به شاه باجي خانم مخفي نماند. اشك درچشمانش حلقه بست و درصدد دلجوئي از من برآمده با لحن مادري كه با طفل گهواره نشين خود حرف بزند گفت مادر جان هيچ غم و غصه به خودت راه مده اگر دانسته بودم كه اين كاغذ اينطور دلت را مي شكند هرگز رساندنش را به عهده نمي گرفتم حالا هم خاطرت جمع باشد كه رحيم را به دست خود كفن كرده باشم از همين ساعت دست به كار خواهم شد و يك هفته نخواهد گذشت كه بلقيس به كلي از چشم اين پسره گردن شكسته خواهد افتاد بطوري كه ديگر اسمش را به زبان نخواهد آورد و اگر هم وزنش طلا بدهند نگاهش نخواهد كرد از هر كجا شده هفت تكه چيزي كه تعلق به او و به بلقيس داشته باشد بدست خواهم آورد و به پاي خودم شب چهارشنبه سر قبر آقا مي روم و با پشم سگ آبستن و ناخن گربـﮥ سياه و طلسم يا مسبب الاسباب چال مي كنم و آن وقت خواهي ديد كه از دست ما زنهاي لچك به سر هم چه كارها برميآيد.
حواسم به قدري پرت و خاطرم به اندازه اي پريشان بود كه گوشم ابداً به اين حرفها بدهكار نبود و بدبختي و بيچارگي چنان بر وجودم استيلا يافته بود كه نه فقط وجود و عدم شاه باجي خانم برايم يكسان بود بلكه دنيا و مافيها را به چيزي نمي گرفتم.
وقتي به خودم آمدم كه صداي شاه باجي خانم از حياط به گوشم رسيد كه با هزار قسم و آيه به بهرام حالي مي كرد كه بلاشك مرا چشم زده اند و به اصرار و ابرام هر چه تمامتر از او خواهش مي نمود كه فوراً خود را بگذر لوطي صالح رسانيده خانـﮥ مرشد غلامحسين مرثيه خوان را پيدا كند و از جانب شاه باجي به او سلام رسانيده بگويد نشان به همان نشاني كه روز عيد قربان برايش يك طاقه ابره و يك عرقچيني فرستاده است بايد هر چه زودتر دو تا تخم مرغ بنويسد و بدهد تا همان شب دم غروب آفتاب در جلوي در خانه به زمين بزنند و بگويند بتركد چشم حسود و حسد و آن وقت خواهيد ديد چطور تب مريض بلافاصله قطع مي شود و قضا و بلا دور مي گردد.
شاه باجي و بهرام را به فكر خود گذاشته نامـﮥ بلقيس را مكرر خواندم و هر بار به نكات تازه اي پي بردم كه همه حكايت از قلب حساس و خاطر لطيف و سرشت نيكوي اين دختر فرشته صفت مي نمود.
در آن حال هزار گونه تصميم گرفتم ولي هر بار به عقل خود خنديدم و از آن صرف نظر كردم. آنقدر در انديشه هاي دور و دراز غوطه خوردم كه كم كم شب فرا رسيد و سر و صداها خوابيده خاموشي عجيبي شبيه به خاموشي قبرستانها شهر را فرا گرفت خواستم چراغ را روشن كنم ولي تاريكي را با حال خود مناسب تر ديدم و در همان گوشـﮥ اطاق به ديوار تكيه داده مدتي دراز عنان اختيار را به دست فكر و خيال سركش سپردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید