نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و سوم دارالمجانين

حقا كه جهنم شاعر ايتاليائي كه بر بالاي آن به خط جلي نوشته اند «چون قدم بدينجا نهي از هر اميد و آرزوئي ديده بپوش» بر چيني زندگاني پرنكبت و ادباري ترجيح دارد.
بخود گفتم پس خداوندا چه خاكي بسر بريزيم و تا قيامت هم كه نمي توانم نان همايون را بخورم بيچاره غلط نكرده كه روزي با من سلام و عليك پيدا كرده است. باز تا خودش اينجا بود چيزي ولي مهمان ميزبان سفر كرده بودن هم واقعاً تازگي دارد. حالا مردم به كنار اين بهرام چه خواهد گفت. يقين دارم كه هر وقت چشمش به من مي افتد در دلش مي گويد در ديزي بازمانده حياي گربه كجا رفته است. دعانويسي و روضه خواني و معركه گيري هم كه از دستم ساخته نيست. پس بايد پاها را به طرف قبله دراز كنم و چشم به راه عزرائيل بنشينم خوب در اين صورت چه عيبي دارد به دستور «بوف كور» عمل نمايم و خودم را به ديوانگي بزنم.
وقتي اين فكر به كله ام رسيد قاه قاه خنديدم و به صداي بلند گفتم به به عجب كشگي سائيدم ... خوشا به احوالت كه در اول عهد جواني و عاشقي و اميدواري مي خواهي زوركي خود را ديوانه بسازي و بدست خودت در كنج مريضخانه در زندان بيفتي و با خيل مجانين محشور گردي.
از آن لحظه به بعد اين فكر منحوس چون زالو به جانم افتاد هر چه خواستم گريبان خود را از چنگالش بربايم ميسر نگرديد. عاقبت سر تسليم فرود آورده گفتم از كجا كه باز اين از همه بهتر نباشد وقتي كه پاي ناچاري و استيصال در ميان آمد شغال پيش نماز هم مي شود ولي اشكال در آنجاست كه ديوانه شدن هم كار آساني نيست و چون من آدمي كه در عمرم تازه دو صباحي بيش نيست كه با دو سه نفر ديوانه سر و كار پيدا كرده ام چطور ديوانه بازي درآورم كه مچم باز نشود و در بين آشنا و بيگانه رسوا و علي الله نگردم. اگر حجب و حيا مانع نبود مي رفتم از خود «بوف كور» خواهش مي كردم كه به مصداق الاكرام بالا تمام مرا به شاگردي خود بپذيرد و براي ديوانه بازي حاضر سازد ولي حقيقت اين است كه پس از آن حركت قبيحي كه از او ديدم از ديدن روي منحوسش بيزار بودم و هر چه باشد دلم هم گواهي نمي دهد كه عقل و اختيارم را به دست چنان آدم ديوانه اي بسپارم.
اگر همايون نرفته بود از او طلب ياري مي كردم و لابد چون در اين رشته خيلي پخته و باتجربه بودم كارم خيلي آسان مي شد و بارم بزودي به منزل مي رسيد ولي افسوس كه او بر من تقدم جست و راهي را كه من مي خواهم به حقه بازي بپيمايم اكنون به حقيقت مي پيمايد و الساعه عصا به دست آوارﮤ دشت جنون است و دست من از دامنش كوتاه مي باشد.
ناگهان به خيالم رسيد كه اگر همايون رفته كتابهايش كه اينجاست و مي توان بوي گل را از گلاب جست. بيدرنگ به كتابخانه اش رفتم و پس از اندك تفحصي با بغل پر به اطاق خود برگشتم.
كتابها را در وسط اطاق ريخته بخود گفتم رفيق اين كتابها براي ديوانه ساختن يك شهر كافي است. فوراً دست بكار شو و نشان بده چند مرده حلاجي.
از جا جسته قلم و دوات و دفترچه اي حاضر ساختم و به عادت ديرينه دمر و به زمين افتاده با نظم و ترتيبي كه هرگز در خود سراغ نداشتم مشغول كار شدم.
ديدم محبت جنون به مراتب وسيع تر از آن است كه تصور كرده بودم. بيابان پهناوري است كه صد بهرام و صد لشگر بهرام در آن ناپديد مي گردد. كيفيات و عوارض به اندازه اي است كه عمر انساني براي تحقيق و مطالعـﮥ نصف آن هم كافي نيست سرزميني است كه ايمان فلك رفته به باد. چه بسا مطالب بلند و نكات دقيق كه عقل ابتر و فهم كند و خرف من و صد چون من از دريافت آن عاجز است. مرغ كانجا رسيد برانداخت.
از ميان آن كتابها يكي را كه به عبارت ساده تر و كلمات و اصطلاحات فني در آن نسبتاً كمتر بود اختيار كردم و باقي را كنار گذاشتم.
اين كتاب كه موسوم بود به «جهان جنون» و در بسياري از صفحات آن چه به فرانسه و چه به فارسي حاشيه هائي به خط همايون ديده مي شود به دو باب بزرگ منقسم شده بود. باب اول در ديوانگيهاي خطرناك باب دوم در ديوانگيهاي بي خطر. از باب اول تنها مقدمه آن را به سرعت مرور كردم و به زودي به باب دوم رسيدم. در بالاي اولين صفحه اين باب جمله اي از آنانول فرانس نويسنده مشهور فرانسوي بود كه ترجمـﮥ آن به فارسي تقريباً از اين قرار است:
«گاهي اوقات عقل را در جنون بايد جست»
اين كلام را به حال خود بسيار مناسب يافته به فال نيكو و مبارك گرفتم. چه درد سر بدهم دو روز و دو شب از اطاقم بيرون نيامدم تا كتاب را به پايان رساندم. دفترچه پر شد از يادداشتهاي مفيدي كه در واقع دستور عمليات آينده ام بود. احتياط را از دست نداده اين يادداشتها را به خطي چنان درهم و برهم و ناخوانا نوشتم كه اگر احياناً به دست غير بيفتد كسي نتواند از آن سردرآورد.

قسمت دوم

سرمنزل عافيت
در بين انواع و اقسام بيشمار ديوانگيها يكي را كه در علم طب به «فلج كلي» معروف است به حال خود مناسب تر ديدم. درست است كه اين نوع جنون در اثر سيفليس كهنه توليد مي گردد ولي از آنجائي كه مي دانستم اين مرض هم مانند تب و نوبه و حصبه در مملكت ما شيوع كامل دارد پيش خود گفتم از كجا كه در خون من نيز آثاري از آن پيدا نشود مخصوصاً كه شنيده بودم بعضي از اطباء خودكشي پدرم را هم از نتايج وخيمـﮥ همين مرض تشخيص داده بودند. وانگهي يقين داشتم كه طايفـﮥ اطبا هر طور باشد علتي براي مرضم خواهند تراشيد و از هر كجا باشد اسمي روي آن خواهند گذاشت. از اينرو دل به دريا زده گفتم هر چه بادا باد از امروز به بعد به فلج كلي گرفتار و ديوانـﮥ رسمي و حسابي خواهم بود.
پس از آنكه از اين رهگذر خاطرم آسوده شد خواستم كه معلومات خود را در باب اين مرض تكميل نمايم لهذا از نو كتاب «جهان جنون» را باز نمودم و دو سه روزي مانند كودك دبستاني كه درس خود را روان نمايد به فرا گرفتن مطالب لازمه پرداختم و باز با همان خط كج و معوج معهود مقداري ياداشت به يادداشتهاي سابق خود افزودم.
وقتي كتاب را بستم كه به تمام جزئيات «فلج كلي» آشنائي كامل حاصل نموده بودم و به كليـﮥ آثار و عوارض و كيفيات بروز و ظهور و پيشرفت آن وقوفي به سزا داشتم.
حالا ديگر به خوبي مي دانستم كه اولين اقدامي كه از طرف اطباء در تشخيص اين مرض به عمل خواهد آمد عبارت است از معاينـﮥ حدقه و زبان و تجزيـﮥ خون و امتحان مايع نخاعي و فقاري ولي اميد را به خدا بسته بخود گفتم خاطرت جمع باشد كه اگر درمورد اين قسمت از آثار مرض كه نفي و اثبات آن به دست تو نيست روسياه درآمدي در عوض در ثبوت آن قسمت ديگر از قبيل اختلال حواس و خلجان لسان و ضعف و تزلزل حافظه و بزرگي فروشي و غش و هذيان و مهمل گوئي و ژاژخائي و چلي و ولسگاري كه الحمدلله كليدش به دست خودت است چنان استادي و روباه بازي درخواهي آورد كه بقراط حكيم نيز به اشتباه خواهد افتاد.
پس از آنكه كتابها را به كتابخانه بردم و به اطاق خود برگشتم و دفترچـﮥ اسرار را در لاي آستر آستين لباسم پنهان ساختم تازه خود را گرفتار يك نوع دودلي و ترديدي ديدم كه با آن مقدمات شديد و تصميمات محكم و استوار با هيچ اسمي جور نمي آمد. مانند قاضي تبه كاري كه در مقابل كيسـﮥ زر خود را به حق و ناحق و دنيا و آخرت متحير و سرگردان ببيند من نيز در سر دو راه عقل و جنون و درستي و نادرستي مردد مانده بودم و عقلم به جائي نمي رسيد. نه جرئت پيش رفتن داشتم و نه قدرت برگشتن.
صداي پاي بهرام كه به طرف اطاقم نزديك مي شد تصميم را يك طرفه كرد. در يك چشم به هم زدن پردﮤ اطاق را دريده به دور سر خود پيچيدم و لنگه كفشي به جاي جيقه بر تارك آن جاي دادم و باد در آستين انداخته با كر و فر و تفرعن و تبختري هر چه تمامتر بمخده تكيه دادم و در بالاي اطاق نشستم.
بهرام سيني غذا بدست وارد شد. همين كه چشمش به من افتاد يكه خورده به جاي خود خشك شد. گفتم چرا تعظيم نكردي. مگر مرا نمي شناسي. خنده كنان گفت اختيار داريد چطور سركار را نمي شناسم، ارباب و تاج سر بنده آقاي محمود خان هستيد.
چين به ابرو انداخته با تشدد تمام گفتم محمود خان سرت را بخورد محمود خان را كجا مي برند. من مالك الرقاب مغرب و مشرق سلطان محمود سبكتكينم. زود برو اعيان و اشراف را خبر كن كه فردا خيال رفتن به هندوستان داريم.
بيچاره بهرام سخت متعجب مانده تكليف خود را نمي دانست با لبخند مختصري گفت اي آقا نوكر خودتان را دست انداخته ايد. مهلت ندادم سخنش را به آخر برساند. چند كلمه تركي و عربي را كه مي دانستم با فارسي و فرانسه بهم آميخته و بهرام مادر مرده را به شليك امر و نهي بستم. طفلك دست و پاي خود را گم كرده نمي دانست مقصودم فقط شوخي و خنده است يا غرض ديگري دارم. ولي طولي نكشيد كه گوئي مطلب به دستش آمد. نگاه تند و تيزي به صورتم انداخت و با حال تعجب و تفرس به تماشاي حركات من مشغول گرديد شنيدم زير لب مي گفت «مبادا اين هم به سرش زده باشد. عجب طالع منحوسي داريم آن اربابم. و اينهم رفيق اربابم گويا خاك ديوانگي در اين خانه پاشيده اند.».
سخنش را بريده گفتم اگر في الفور امتثال اوامر ما را نكني مي دهم سرت را گوش تا به گوش ببرند و تنت را زير پاي فيلان بيندازند و به دروازه شهر بياويزند اگر جانت را دوست مي داري و نمي خواهي داغت به دل مادرت بنشيند دو پا داري دو پاي ديگر هم قرض كن و برو در پي اطاعت اوامر ولينعمت و خداوندگار خود و الا لاصلبنكم علي جذوع النخل ...
اين را گفتم و از جا جسته در وسط اطاق با قدمهاي سريع و مرتب بناي راه رفتن را گذاشتم و با صداي بلند به خواندن سرود ملي جنگي فرانسويان موسوم به «مارسه يز» مشغول گرديدم. آنگاه چنان وانمود كردم كه با همان سر و وضع خيال بيرون رفتن از منزل را دارم.
بهرام سخت به دست و پا افتاد بناي التماس گذاشت كه آقاي محمود خان خدا شاهد است هيچ مناسب نيست به اين صورت بيرون تشريف ببريد. مردم به دنبالتان خواهند افتاد و از طرف
بچه هاي بي ادب اهانت خواهيد ديد.
وقتي ديد عجز و التماسش بي نتيجه است بر جسارت افزوده با دست خود آن عمامـﮥ كذائي را از سرم برداشت و كلاهم را بر سر نهاد و گفت اگر راستي مي خواهيد جائي تشريف ببريد اجازه بدهيد جان نثار در خدمتتان باشد: نگاه غضب آلودي به او انداخته با دست اشاره نمودم كه فضولي به كنار و تنها به راه افتادم.
اول يكسر رفتم به بانك شاهنشاهي و تقاضاي ملاقات مدير را نمودم هر كس آمد و خواست با من وارد صحبت بشود بي اعتنائي كردم و در ديدن خود مدير اصرار را به جائي رسانيدم كه ناچار وارد به اطاق مديرم كردند. شخصي بود انگليسي ولي فارسي را خوب حرف مي زد. با احترامي به تعجب آميخته از من پذيرائي نمود و با آن لهجـﮥ انگليسي مخصوص كه هرگز عوض نمي شود پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم مي خواستم بدانم اگر سه چهار ميليون از دارائي خود را به شما بسپارم فرعش را از چه قرار مي پردازيد. فوراً زنگ زده مرا به پيشخدمت نشان داد و گفت آقا را ببر سوار درشكه نموده به منزلشان بفرست و به آقاي معاون بگو بيايند اينجا تا جواب مطالب آقا را كتباً بفرستيم.
فهميدم كه فرنگي بي كتاب فوراً بكنه مسئله پي برده و با اين متانت و سياست موروثي مي خواهد شر ما را از سر خود بكند.
از بانك مستقيماً به دكان قصابي بازار مرغ فروشها رفتم و سپردم يك شقه گوسفند به منزل دكتر همايون ببرد و پولش را همانجا نقد بگيرد. آنقدر در چند قدمي دكان قصابي به پا كردم تا به چشم خود ديدم كه شاگرد قصاب نصف گوسفند به دوش هن هن كنان به طرف منزل دكتر روان گرديد.
در ظرف دو ساعت بعد بيست هزار آجر ابلق و پن دست ظرف چيني و پانزده بار پهن و بيست تخته قالي و قاليچه و دوازده نفر قاري و دو دست رقاص و مقلد هم سفارش دادم.
ساعت سر دسته بود كه با صورت حق به جانب و قيافـﮥ از همه جا بيخبر به خانه برگشتم. بيجاره بهرام را ديدم مانند صيد جراحت ديده اي كه در ميان يك گله سگ شكاري گير كرده باشد در وسط خيل طلبكارها افتاده و خدا و پيغمبر را گواه مي گيرد كه ابداً روحش از اين سفارشها خبر ندارد و اربابش اصلاً در سفر است و اگر تمام اثاثيـﮥ خانه را بفروشند كفاف قيمت اين همه خرت و پرت را نخواهد داد. مي گفت اينجا تعزيـﮥ بازار شام كه نمي خواهيم درآوريم كه كسي اين همه بنجل و خنزر و پنزر سفارش داده باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید