نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و چهارم دارالمجانين


وقتي چشم جماعت به من افتاد گوئي همه يعقوب هستند و من يوسف دسته جمع به من آويختند كه هان همان كسي است كه سفارش داده است. با نهايت وقار گفتم مگر خداي نكرده سفارش دادن قدغن است. گفتند برخلاف شرفياب شده ايم كه حضوراً تشكر نمائيم. خانه زاديم و هميشه براي خدمتگزاري حاضريم. گفتم پس اين داد و فرياد و الم شنگه براي چيست. سردستـﮥ جماعت كه تاجر قالي فروش و از بابا ماماهاي مشهور و حراف و عراف راسته بازار بود جلوتر آمده گردن را خم نمود و با كمال تواضع گفت: اين اشخاص تربيت صحيحي ندارند و براي مسئله پول قدري بيتابي مي كنند. با ساده لوحي عجيبي پرسيدم مقصودتان چه پولي است. صداها را درهم انداخته گفتند چطور چه پولي. پول همين جنسهائي كه به پاي خودت آمدي سفارش دادي. گفتم خوشا به حالتان كه جنستان با اين كسادي بازار به فروش رفته. حالا در عوض كلاه ها را كج گذاشته با يقـﮥ چاك آمده ايد و داريد چشمم را درمي آوريد.
قصاب كه نره خر يقور عربده جوئي بود مثل اينكه مي خواهد با من دست و پنجه نرم كند دو قدم جلو آمده چشمان از حدقه درآمده خود را به صورت من دوخت و نعره برآورد كه مردكه مردم را دست انداخته اي زود در كيسه را شل كن و الا آن رويم بالا خواهد آمد و ديگر هر چه ببيني از چشم خودت ديده اي.
خود را از تك و تا نينداخته باز با همان صاف و سادگي معهود گفتم كاسبي كه داد و بيداد نمي خواهد. جنسي فروخته ايد پولش را بگيريد و برويد به امان خدا. گفت دبده كه بگيريم گفتم چه حرفها. رگهاي گردن يارو برآمد و مثل ديوانگان فرياد برآورد كه مرد حسابي مردم را مسخره كرده اي. مي خواهي ما را دست بيندازي. سرمان را بيخ طاق مي كوبي سه ساعت است هشت نفر آدم كاسب را جلوي در خانه ات معطل و سرگردان گذاشته اي و حالا هم چشم بد دور و هفت قرآن به ميان ارباب آمده برايتمان يللي مي خوانند.
گفتگو به اينجا كه رسيد به خاطرم آمد كه از جمله آثار جنون يكي هم لكنت زبان است. لهذا چنان بي مقدمه كه خودم خجالت كشيدم با زباني الكن چنانكه گوئي الكن به خاك افتاده ام گفتم آقايان جار و جنجال لازم نيست. مي گوئيد جنس فروخته ايد. خدا پدرتان را بيامرزد جنس را تحويل بدهيد و دست خدا به همراتان.
خنده را سر داده گفتند ماشاءالله بهوش آقا. تحويل بدهيم و برويم خوب پولش را كي
مي دهد.
گفتم حرف حسابي جواب ندارد. ولي دلم مي خواهد بدانم با اين پول مي خواهيد چه كنيد.
بلور فروش كه تا آنجا بيشتر از سايرين ادب و خودداري نشان داده بود دستها را به روي سينه گذاشته نگاهي به قد و قامت من انداخت و گفت ارباب از ما اصول دين مي پرسي. به مشتري چه مربوط كه كاسب با پولش مي خواهد چه كند. جنسي است خريده اي و معامله قطع شده و جاي چون و چرائي هم باقي نيست. وانگهي آدم كاسب و تاجر معلوم است كه با پولش چه مي كند. جنس مي خرد.
گفتم قر ... قر .... با .... با .... ن ددد. هانت ب ب بروم ج ج جنس براي چه ميـ ... ميـ ... ميخرد.
اين دفعه صداي خنده به اصطلاح معروف گوش فلك راكر كرد و يك صدا گفتند جنس مي خرند كه بفروشند ترشي كه نمي خواهند بيندازند.
بدون اينكه به خنده و شوخي و استهزاء آنها سرسوزني اعتنا بكنم با همان لكنت زبان و با همان ساده لوحي ساختگي گفتم از اين قرار يك عمري جنس را پول مي كنند و پول را جنس. آخرش كه چه.
اينجا ديگر حوصله مؤمنين سر رفته جام شكيبائيشان يكسره لبريز شد با چشمان آتشبار هجوم آوردند كه مردكه حيا نمي كند شرم و خجالت را بلعيده و انگشتهايش را هم ليسيده است. در خانه كاه دود مي كنيم. پدر در مي آوريم جدا و آبا مي سوزانيم. دنده خرد مي كنيم. گردن مي شكنيم و شكم پاره مي كنيم.
وقتي ديدم هوا پس است و بيش از اين نمي توان براي حضرات كور اوغلي خواند صلاح را در كوتاه آوردن مرافعه ديدم آستين بهرام را گرفته خود را به مهارت به درون خانه انداختم ودر را بسته از پشت در گفتم حالا كه حرف حسابي و ادب و انسانيت به خرجتان نمي رود برويد هر نجاستي مي خواهيد بخوريد و هر كاري از دستتان ساخته است كوتاهي نكنيد اگر واقعاً جنس آورده ايد كه اين هرزگيها را لازم ندارد مثل بچه آدم تحويل بدهيد و برويد بگور سياه و الا اگر آمده ايد در خانه مردم فحاشي كنيد و افتضاح بالا بياوريد برويد لاي دست پدرتان.
حضرات باز پشت در مدتي بدزباني و گوشت تلخي كردند ولي وقتي ديدند قيل و قالشان بيخود و عر و تيزشان هدر است دمشان را روي كولشان گذاشتند و به وعدﮤ اينكه فردا تيغ آفتاب با هم دسته جمع به دارالحكومه عارض خواهند شد و حق آدم مردم آزار را كف دستش خواهند گذاشت شرشان را از سر من و بهرام و در و همسايه كوتاه كرده رفتند و قشقره خوابيد.
بهرام به كلي خودش را باخته بود و ابداً سر از مسئله بدرنمي آورد گفتم چرا عزا گرفته اي زود سماور را آتش بينداز من هم در ضمن بايد دو سه كاغذ بنويسم كه همين امشب بتاخت رفته برساني.
دو كاغذ نوشتم. يكي به مدير دارالمجانين و ديگري به آقاميرزاعبدالحميد همانطور كه در كتاب «جهان جنون» خوانده و يادداشت برداشته بودم خطم را عوض كردم. دايره نون و جيم را به شكل دواير متحدالمركز و به بزرگي قرانهاي امين السطاني گرفتم سر ميم و واو را به بزرگي دانه نخود نوشتم سين و شين را مانند دندانـﮥ اره به صورت مهيبي درآوردم. مجمل آنكه با خطي عجيب مطالبي غريب به روي كاغذ آوردم.
به مدير دارالمجانين نوشتم:
«غرض از ترقيم و نگارش اين كلمات خجسته دلالات آنكه عاليجاه رفيع جايگاه شهامت و صرامت پناه اخلاص و ارادت آگاه نگهبان ديوانگان دانسته و آگاه باشد چنانكه مكشوف خاطر عاطر دريا مقاطر شاهانه مي باشد و بر خاطر انقياد مظاهر شما نيز پوشيده و مستور نيست در بين جماعت ديوانگان جنون بنياني كه در آن بيمارستان صحت آستان به دست حمايت و مراقبت شما سپرده آمده اند از همه پليدتر و از جمله نابكارتر جوانكي است هدايتعلي نام كه به مصداق برعكس نهند نام زنگي كافور بجز اغوا و ضلالت ديگران ذكر و فكري ندارد و اميد است كه نام زشتش از صفحـﮥ گيتي محو و نابود باد. با صورتي لوس و سيرتي منحوس خود را به «بوف کور» مشهور و بوف بي گناه را سرافكنده ابد و ازل ساخته است. به اسم اينكه به سر حد دانائي رسيده خود را به ناداني زده دنيائي را منتر و بازيچـﮥ شرارت و خباثت خود نموده است و از قراري كه بر خاطر اقدس ما واضح و لايح گرديده كاينات را به پشيزي نمي خرد و دو عالم را به يك قاز سياه مي فروشد. از آنجائي كه ملزوم همت همايون شهرياري و مكنون خاطر خطير خسرواني چنان است كه در اين كشور بيكران حفظ الله عن الحدثات هر نفسي به وظيفه عبوديت و جان نثاري خود رفتار نمايد و كردار اين جوان موجب ملال خاطر عدالت و مظاهر ما گرديده مقرر آنكه بدون فوت دقيقه اي از دقايق امتثال اوامر مطاع را غل و قفل بر هر دو پاي او زده يك سلسله زنجير خليل خاني بر گردن و بخو به هر دو دست او نهاده در قعر تاريكترين سردابها و مهيب ترين دوستاقهاي آن بنا كه نمونه بارزي از سقر و نشانه كاملي از درك اسفل است به چهار ميخ بكشند تا اوامر جهان مطاع در يكسره ساختن كار او با دستور صحيح و تعليمات دقيق در موقع مناسب شرف صدور يابد. البته آن عاليجاه عبوديت همراه اتمام عتيه گردون مرتبـﮥ شهرياري را كحل الجواهر ديدﮤ اميدواري ساخته از قرار مقرر معقول داشته سرسوزني تخلف و انحراف جايز نداند و در عهده شناسد الأمرالاقدس الاعلي مطاع مطاع».
به آقاميرزا عبدالحميد نوشتم:
«عاليجاه رفيع جايگاه دولتي همراه آقاي ميرزا عبدالحميد دانسته و آگاه باشد كه حكم و ارادﮤ واجب الاطاء ما بر آن قرار گرفته كه با كمك و همدستي جماعت گزمه و گروه كشيكچيان و فوج و دسته قاپوچيان و قراولان دارالخلافه حاج عمو را كه از حجاج سفاك تر و از شداد غدارتر است ريش بتراشند و گوش و دماغ ببرند و از پشت بر الاغ ديلاق بي يالاني سوار كنند. آنگاه با دستـﮥ و دستگاه و دهل و طبل و كرنا بدارالبوار نعيم التجار كه اراذل فجار است روان شده پسر ناكس و
بي سر و پاي او را به ضرب سقلمه و تيپا و پس گردني و به كمك بامب و توسري و به زور چك و سيلي و لگد و اردنك از خانه بيرون كشيده ماست بر سر و صورتش بمالند و طناب به گردنش انداخته دم الاغ حاج عمو را به دستش بدهند و در حالي كه طايفه آتش افروزان و لوطيان و خرسك بازان و مارگيران و رجاله و لنجاره كشان و بيكاران شهر در حول و حوش آنها به خواندن حراره و رقصيدن و هلهله و دست زدن مشغولند آن دو تن آدميزاد زشتخوي ديو صفت را آنقدر در كوي و برزن پايتخت و حومه شهر بگردانند و زجر و آزار بدهند تا از پا درآيند و جان كثيفشان به اسفل السافلين و دارالبوار واصل گردد آنگاه توپ شادي و مباركباد را بلند آوا سازند و جارچيان تيز آواز ساكنين دارالخلافه را بدين مژده شادمان ساخته تدارك چراغان و آتشبازي مفصل بنمايند. و چون ملزوم همت همايون شهرياري است كه هر يك از چاكران دولت در مراحل خدمتگزاري آثار صداقت و ارادت ظاهر سازد او را به شمول عاطفتي و بذل مكرمتي مفتخر و سرافراز سازيم عاليجاه دوستي همراه اخلاص و ارادت آگاه آقاميرزا عبدالحميد كه همواره در تقديم خدمات محوله مراتب اخلاص را ظاهر ساخته و حسن رفتار و طرز كردار او معلوم و مشهود رأي مهر شهود شاهانه افتاده لهذا ذره اي از مراحم ملوكانه شامل احوال و آمال او گشته او را به اعطاي حمايل سرخ سرتيپي سرافراز فرموديم كه حمايل مبارك را زيب و شاخ افتخار خود سازد و يك سال ماليات ممالك محرومه را نيز مخصوص او گردانيديم تا بيش از پيش به مراسم ارادت شعري پردازد».
هر دو كاغذ را به اسم «امير بر وبحر سلطان محمود سبكتكين» امضا كردم و به بهرام گفتم كاكلت را بنازم مي خواهم از زير سنگ شده اين دو نفر را همين شبانه پيدا كني و اين پاكتها را به دستشان بدهي.
بهرام هاج و واج رفت كه كاغذها را برساند من نيز شام نخورده رختخواب را انداختم و رفتم در رختخواب و از شما چه پنهان مانند آدمي كه از عهده انجام وظايف مشكل و سنگين وجداني خود كما هوحقه برآمده باشد تا صبح در كمال آسودگي و فراغت يك پهلو خوابيدم و جاي شما خالي چه خوابهاي شيريني كه نديدم.
افسوس كه شبي چنين صبح چناني بدنبال داشت. هنوز بوق سحر را نزده بودند و به قول قصه سرايان دژخيم خونين پنجـﮥ آفتاب سر از تن زنگي شب جدا نساخته بود كه صداي غوغاي طلبكاران بي مروت از دژخيم بدتر از پشت در خانه بلند شد. قشقره اي برپا ساختند كه ديگر صداي آواز خروسهاي محله و عرر دراز گوشان اطراف يكسره از ميان رفت. قصاب مي خواست در را از پاشنه درآورد. كوره پز كه ديروز نجابت به خرج داده از سايرين كمتر به پر و پاچه ام پريده بود امروز زبانش دراز شده متلكهائي به قالب مي زد كه پدر كريم شيره اي هم به خواب نديده بود فرش فروش چنان پدر و مادرم را در گور مي جنبانيد كه مي جنبانيد كه مو به تن زندگان راست
مي ايستاد. مانند قاريهاي بنام جزو و نيم جزو به هفت قرائت چنان فحشهاي شديد و غلاظي نثار روح پر فتوح آباء و اجدادم مي كردند كه اگر نصف آن طلب آمرزش مي شد براي رستگاري و مغفرت هفت پشتم كافي بود. از تون تاب حمام كه يك كوه پهن پشت ديوار خانه دكتر بيچاره كود كرده بود و از جماعت رقاص و مطرب و مقلد ديگر نپرس كه مسلمان نشنود كافر نبيند.
فكر كردم در تكميل مراتب ديوانگي برايشان شير چاي و نان روغني بفرستم ولي بي مروتها مگر مهلت دادند. به وضع دلخراشي كه ابداً بوي انسانيت نمي داد همانطور سر و صورت نشسته بدارالحمومه ام كشاندند.
حالا كار نداريم كه در حق من در حضور حاكم و رئيس نظميه و امنيه شهر چه چيزها كه نگفتند و چطور مرا به صورت يك پول سياه درآوردند ولي همينقدر هست كه هر چه آنها به اسم شرع و عرف در احقاق حق خود وقاحت و سماجت و بي آبروئي كردند من دو برابر آن در پيشرفت منظور دروني خود لودگي و ديوانگي تحويل دادم و بقدري مصدر حركات با مزه و منشاء ادا و اطوار بيمزه شدم كه عاقبت به كوري چشم هر چه طلبكار است از همانجا يكراست به همراهي دو رأس فراش سرخ پوست شير و خورشيد به كلاه به جانب دارالمجانين رهسپار شدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید