نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و پنجم دارالمجانين

نشئه كامراني
وقتي چشم مدير دارالمجانين به من افتاد و نام و نشانم را دانست. خندان پيش آمده گفت حضرت آقا را به خوبي مي شناسم و به وسيلـﮥ دستخطي كه به افتخار جان نثار صادر فرموده اند و در ضمن آن به مژدﮤ تشريف فرمائي خود اشاره نموده بودند چشم به راه قدوم ميمنت لزوم ايشان بودم ...
چه دردسر بدهم از همان ساعت در يكي از اطاقهاي پاك و پاكيزﮤ دارالمجانين منزلم دادند و حالا كه اين سطور را مي نويسم بيش از يك سال از آن تاريخ مي گذرد و هنوز همانجا بطور دلخواه مقضي المرام به دعاگوئي دوستان مسرور و مشغولم.
وقتي خود را در اطاق تازﮤ خود تنها ديدم در دل شادمانيها كردم و به خود گفتم يار و مبارك باشد كه به حمدالله به مراد دل رسيدي. حالا ديگر موقع آن است كه نشان بدهي چند مرده حلاجي.
دو روز اول را هيچ از اطاقم بيرون نيامدم و به مطالعه احوال خويش و مشاهدﮤ حركات و سكنات شخصي كه هم اطاقم بود پرداختم اطاقم قدري از اطاق رحيم و هدايتعلي و دار و دسته آنها دور افتاده بود. اين پيش آمد را هم به فال نيكو گرفتم و گفتم كمتر مراقب حالم خواهند بود و روز و شب از ترس اينكه مبادا مشتم باز شود و بخيه ام به روي آب بيفتد در تشويش و اضطراف نخواهم بود.
هم اطاقم مردي بود چهل و دو سه ساله بلند اندام و سيه چرده و آبله رو كه از همان نظر اول چندان از او بدم نيامد. از اهل شيراز جنت طراز و اسمش نوروزخان بود ولي چنانكه رسم دارالمجانين بود به او هم اسمي داده بودند و به مناسباتي كه بعدها بر من معلوم شد او را «برهنه دلشاد» مي خواندند. در ميان ديوانه هائي كه تا آن وقت در آنجا ديده بودم اين شخص بي شبهه از همه ديوانه تر بود و مي توان گفت كه راستي راستي يك چيزيش مي شد. طولي نكشيد كيفيت ديوانگيش هم دستگيرم شده بطور مختصر و مفيد در دو كلمه مي توان گفت كه به اصطلاح خوشي زير دلش مي زد هر دقيقه و هر ثانيه مثل اين بود كه در بهشت برين باشد و درهاي رحمت الهي به رويش باز شده برايش از آسمان خوشي بياورد و از زمين نشاط برويد عالمي داشت ماوراي اين عالمها با هر كس روبرو مي شد اگر مرد بود او را حضرت سليمان و ماه كنعان و اگر زن بود بلقيس عصر و ليلي دهر انگاشته از ديدار آنها چون غنچه مي شكفت و چنان شادماني مي كرد كه گوئي عاشق دلسوخته ايست كه پس از سالها هجر و اشتياق به معشوق خود رسيده است از انسان گذشته با حيوانات هم همين معامله را مي كرد و مكرر ديدم كه ساعتها زير درخت نشسته با
پرنده هائي كه بالاي درخت بودند معاشقه و مغازله مي كرد با گربه خطي و خالي بي ريختي كه گاهي گذارش به اطاق ما مي افتاد راز و نيازهائي داشت كه باور كردني نيست. انسان و حيوان به جاي خود حتي با اشياء نيز دوستيها و آشنائيهاي دور و دراز داشت. ساده ترين چيزها در نظرش به اشكال غريب و عجيب جلوه گر مي شد. به رأي العين ديدم كه پيازي را به جاي گوهر شبچراغ گرفته چنان چشمان آتشبار خود را بدان دوخته و نفس زنان و عرق ريزان با انگشتان لرزان خود آن را به هزار احترام و يك دنيا ملاطفت بالا و پائين مي برد كه گوئي پربهاترين و مقدس ترين گوهر عالم به دستش افتاده است. بار ديگر او را ديدم كه يك كاسه زرتي ترك خورده اي كه غذايش را در آن آورده بودند به دست دارد و ذوق زده به اطراف مي دود كه جام جم را پيدا كرده ام آن را به آينده و رونده نشان مي داد و مي گفت بيائيد تماشا كنيد كه چطور زمين و آسمان و هر چه زميني و آسماني است در اين جام نقش بسته است. گوئي چشمانش براي ديدن چيزهاي اين دنيا خلق نشده بود و چيزهائي مي ديد كه چشم ما هرگز نخواهد ديد. همان اولين باري كه چشمش به من افتاد فوراً دستها را به روي سينه آورده و با نهايت احترام تعظيم بالا بلندي تحويل داد و در مقابل من همانطور ساكت و صامت ايستاد تا ملتفت شدم كه تا وقتي به او رخصت ندهم از جايش حركت نخواهد كرد. خلاصه آنكه شب و روز در ميان امواج سرمستي و حيرتزدگي حظ و لذت غوطه ور بود. فكرش حقه بلورين پرتلالؤئي را به خاطر مي آورد كه به زمين افتاده و خرد شده باشد.
هر چند كه از مشاهدﮤ احوال و او لذت وافر مي بردم و هر ساعتي از زندگي او براي من درس عبرتي بود كه مرا متوجه بي حقيقتي و مجازي بودن بسياري از لذتهاي اين دنيا مي نمود ولي به زودي دريافتم كه هم منزل و هم حجره بودن با چنين آدمي چندان كار آساني نيست و رفته رفته از معاشرت و همنشيني او چنان به جان آمدم كه آينده و رونده را شفيع مي انگيختم كه فكري به حالم بنمايند و ديوانه اي را از دست ديوانه تر از خودي رهائي بخشيد. آخرالامر طبيب دارالمجانين كه از دوستان يك جهت دكتر همايون بود و سابقه لطف و تفقد او را در حق من مي دانست به حالم رحمت آورده نزد مدير واسطه شد و مسئولم به اجابت مقرون آمد يعني بوسيله تجيز كهنه اي كه در انبار پيدا شد اطاقمان را به دو قسمت كردند راز آن روز به بعد به كلي از «برهنه دلشاد» مجزي شدم و در واقع خرجمان سوا گرديد.
وقتي خود را از هر جهت آزاد و آسوده يافتم خواستم به جبران مافات چند صباحي بدون آنكه ابداً به صرافت رحيم و رفقاي ديگري كه در دارالمجانين شريك سرنوشت من بودند باشم از اين فراغت و استقلالي كه نصيبم شده بود به وجه الكمل برخوردار كردم.
صبح زود بيدار مي شدم و پس از صرف صبحانه به محض اينكه از معاينه روزانه طبيب رهائي مي يافتم خود را به باغ انداخته ساعتهاي دراز تنها و بي خيال در زير سايه انبوه درختان دو دست را به زير سر نهاده به روي علفها دراز مي كشيدم و چشمان را به سقف آسمان و شاخ و برگ درختان دوخته از شنيدن آواز درهم و برهم پرندگان لذت فراوان مي بردم.
در آن حال گاهي زمان و مكان را يكسره فراموش مي كردم و از كاينات و علايق و خلايق
بي خبر و از خويش و بيگانه و گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما غافل آنقدر همانجا بي حركت و بي صدا مي ماندم كه شب فرا مي رسيد و پرستاران سراسيمه به جستجويم مي آمدند و خواهي نخواهي به اطاقم مي بردند. گاهي نيز به فكر حال و روزگار خود مي افتادم و در انديشه فرو
مي رفتم و با خود بناي مكالمه را گذاشته مي گفتم رفيق اگر حضرت عباس بگذارد خدا برايت بد نساخته است. اين «بوف كور» با همه سفاهت ذاتي بد راهي پيش پايت نگذاشته است. گرچه ممكن است از حيث غذا و بي همسري قدري سخت بگذرد ولي هيچوقت آنقدرها اهل شكم
نبوده اي و البته لطف و عنايت دوستان و آشنايان علي الخصوص شاه باجي خانم به آن دست پختي كه دارد جبران خواهد نمود. از جهت بي همسري هم نبايد از حالا غصه بخوري. خاطر ت جمع باشد كه طبيعت كه در همه كار استاد و زبردست است لابد در اين مورد هم در زوايا و خفاياي چنته دوز و كلك خود شيوه و فني بكار خواهد زد كه درد تو را درمان باشد خصوصاً كه اين درد به تمام معني كار خود اوست و از آنجائي كه غبار پاره اي شائبه ها و موهومات انساني هرگز بر دامن كبرياي چون او پزشك بزرگوار و بلند نظري نمي نشيند شك نيست كه در علاج تو از هيچ نوع دلالي و چاره انديشي هم روگردان نخواهد بود در اين صورت بايد شكر خدا را بجا آوري كه شاهد امنيت خاطر و آسايش ضمير را توانستي به اين آساني در آغوش بگيري و اينك كه در رديف سعادتمندان بسيار معدود كرﮤ زمين بشمار مي آئي پس دم را غنيمت بدان و به نقد در اين گوشه بي رنج و
بي سر و صدا كه از هر دغدغه و مخمصه اي فارغ و از هرگونه تشويش و بيمي بركناري سعي نما كه اين دو روزه عمر را در همين جا به آسودگي بگذراني و تا مي تواني گريبان خود را به چنگ انديشه فردا و پس فردا ندهي از كجا كه به ياري اقبال عاقبت بخير نشوي و عمرت هم در همين جا به پايان نرسد. ...
اين افكار و خيالات مانند جويبار آرام و همواري كه از حوض كوثر چشمه گرفته باشد و در تار و پود وجودم روان باشد نشئه اي شبيه به مستي در سر تا پايم توليد مي نمود و سستي لذت بخشي تن و جانم را فرا مي گرفت. در آن حال چشمان را مي بستم و از سر وجد و نشاط اين ابيات را زمزمه مي كردم.

«نه بر اشتري سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم

غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي كشم آسوده و عمري بسر آرم»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید